تار میبافم هراسان، لحظههای انزوا را
خوردهام با چنگ خونین شیونِ بیانتها را
پیکرم را بردهاند از خانه، جمعی، سوگواران
سخت میخندم من آن جمعیّتِ خونآشنا را
پیکرم بر دوش و در دل شادمان از خفتنِ من
من که بیدارم جماعت! من که بیدارم خدا را
تار میبافم که شاید لحظهای آرام گیرم
در سیاهِ روشنایی، در سکوتی آشــــکارا
رفتهام از خانه امّا تا ابد در خانه حـــــبسم
بشکن این جام بلورین، قِی کن این آب بقا را
آه ای جمعِ پریشان! پیکرم را مهربان باش
کاش در کامش بریزی قطرهای زهرِ گوارا...
اسفند ۱۴۰۲
#غزل
#علی_مؤیدی
بی نام و نشان
غزل بالا را دکلمه کردم. این تحفهٔ ناچیز و صدای ملالانگیز، تقدیمتان باد...
نیماییِ فرزند اسرافیل:
آتشی برپا کنید ای شبنشینانِ سحرنادیده زود
ای تمامِ زندگیتان خاک و دود
پهلوان از ره رسید!
من کیام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخشِ سپید
مُشت میکوبم به روی خشمِ شب
چنگ میاندازم اندر چشمِ شب
نور میپاشم بر این دیوارِ کور
شعله میریزم بر این فرش نمور
اسبِ من، توفانِ سیلآسا کجاست؟
گُرز من ویرانگرِ دروازههای قلعههای سخت کو؟
دشمنم آن لفظِ بیمعنا کجاست؟
دشمنم آن سایهٔ لرزان شمع
هیچیِ فریاد مور
سیبِ کرمویی به دندان سمور
دشمنم آن تکّهچوبِ خفته بر دریا کجاست؟
آی مردم! دشمنم گل کاشته
طفل نادان رایتی برداشته
شبنمی خود را چو سیل انگاشته
آی! میآیم که آهن بشکند
قامتِ ناسازِ دشمن بشکند
ای که پایانی! من آغازم، طلوعی دیگرم
ای غروب! ای مرگ! بنگر من شروعی دیگرم
پهلوانم؛ پهلوان از ره رسید
من کیام؟ فرزندِ اسرافیل بر رخش سپید...
پهلوان بودم ولی آشفته شد رؤیایِ این بیمار، آه
ناگهان خاموش شد سیگار، آه...
پردههای چرک این ویرانِ نمناکی که من
خانهاش نامیدهام
در هجومِ عنکبوتان روحِ سرگردان شدهست
چای سردم روزیِ گلدان شدهست
گرچه گلدان نیز خاکی بیش نیست!
این چه ویرانخانه است ای دل که حتّی کژدمش را نیش نیست
آه این دنیا دگر جای منِ درویش نیست...
۵ فروردین ۱۴۰۳
#نیمایی
#شعر
#علی_مؤیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تلک قضیّة» را من نیز منتشر میکنم چون هر آنچه منِ شاعر با زبان لکنتدار و طبع ناسازوارم بخواهم بگویم، او گفته است. منتشر میکنم تا مبادا خون مظلومی بر دستانم بنشیند😔....
خلاصه، داستان از این قرار است...
May 11
قافله
من و ذرّاتِ جهان دست به دست
همه آشفته و گریان، همه مست
چون شبِ کورِ بیابان، کر و لال
مات در عالم وهمیم و خیال
طفلِ حیرتزده را مانندیم
بغض داریم و به خود میخندیم
چرخِ این قافله سرگردان است
راه بیراه و زمین حیران است
ره نبردهست به فردا این راه
ظلمات است سراپا این راه
باد را دستِ گلافروزی نیست
شمع را فرصتِ خودسوزی نیست
گوییا چشم به دنبالِ کسی است
دادِ ما در پیِ فریادرسی است
گوییا قافله مست از میِ توست
هر که را مینگرم در پیِ توست
سوی تو چشمِ خریدار من است
بوی تو قافلهسالار من است
شبِ صحرائیمان تشنهٔ توست
لطف فرما که جهان تشنهٔ توست
آه از مسلکِ صحرائیِ ما
رحم کن رحم به تنهاییِ ما
۴ مهرماه ۱۴۰۳
دریغ
نگارِ پردهنشین را بیاورید به بامی
که خیلِ چشمبهراهان بر او کنند سلامی
خمیده راه سپردم به شوقِ قامتِ صافی
من از هلال گذشتم به شوق ماهِ تمامی
کجاست آن همه شوکت؟ فدای تار سیاهش
کنار تخت رفیعش، چه جاهی و چه مقامی!
ز بیم آتش دوزخ بهشت را نچشیدم
کشانده است به هجران مرا حلال و حرامی
دریغ! کاهلیام را به جز دریغ، ثمر نیست
به جای شربِ مدامم رسیده رنج مدامی
۱۰ مهرماه ۱۴۰۳
#علی_مؤیدی
#غزل