مبشران غدیر 🇵🇸🇮🇷
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 9⃣ #قسمت_نهم 🔹 ایرینا آنتونوا ، همسرکشیش ، داشت فنجان قهوهٔ کشیش را هم
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 0⃣1⃣
#قسمت_دهم
کشیش سرش را که بلند کرد، از تعجب خشکش زد.
مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند، مثل دشداشهٔ عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود.
جوان، چشمان نافذ و زیبایی داشت. در آغوشش نوزادی دست و پا میزد.
کشیش چشمهای خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت.
نمیدانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟
کشیش با خود فکر میکرد از او بپرسد کیست و در اتاق او چه میکند؟
چگونه وارد آپارتمانش شده و با او چه کار دارد؟
اما انگار لال شده بود.
جوان تبسمی کرد، در چهرهاش آرامش و طمأنینهٔ خاصی وجود داشت.
چهرهٔ جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمیآورد که او را کجا و چه وقت دیده است.
جوان لبهایش را تکان داد، صدایش چنان آرام بود که انگار از راه دوری به گوش می رسید.
- پوزش میخواهم که اوقات شما را آشفته ساختم.
کشیش به سختی لبهایش را از هم گشود و پرسید: « شما... این جا در اتاق من چه میکنید؟»
جوان گفت: «من عیسی بن مریم هستم، هدیهای برایتان آوردهام.»
کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است، شاید هم جوان غریبهای که این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخی دارد.
گفت: « پسرم! مزاح نکنید، پیش از هر چیز دلم میخواهد بدانم این جا، در منزل من چه میکنید و چگونه وارد شدید؟ »
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر