مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 1⃣ #قسمت_اول 👤 میخائیل ایوانف، کشیشی نبود که حین سخنرانیاش، مکثی طولا
.
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣
#قسمت_دوم
🔵 سالن کلیسا که خالی شد، کشیش فرصت یافت تا با دقت بیشتری به مرد غریبه نگاه کنند.
مرد حدود سی سال داشت و شبیه فروشندگان پوشاک بود.
غریبه با قدم های آهسته جلو آمد.
نگاه کشیش از چهرهٔ مضطرب مرد به کیف سیاه چرمی دوخته شد که غریبه آن را به سینه اش فشرده بود . وقتی مقابل کشیش رسید، پرسید : « شما... شما پدر میخائیل ایوانف هستید؟ »
کشیش تبسّمی کرد و پاسخ داد : « بله پسرم ! من میخائیل ایوانف هستم ، با من کاری داشتید ؟ غریبه نفس بلندی کشید. اضطراب چند لحظه پیش از نگاهش رخت بست.
کشیش اما هنوز با تردید و ابهام به او نگاه می کرد. غریبه با نگاهش به کیف اشاره کرد و گفت :
« من یک کتاب قدیمی دارم ، خیلی قدیمی... این بار نوبت کشیش بود که نفس بلندی بکشد ؛ پس او فروشندهٔ یک نسخهٔ قدیمی است.
اما کشیش آن قدر تجربه داشت که تا غریبه ها را نیازموده خود را خریدار نسخهٔ خطی معرفی نکند، گفت : « آیا شما نباید به یک خریدار کتابهای قدیمی مراجعه می کردید ؟ اینجا کلیساست پسرم. »
غریبه گفت : « به من گفته اند شما خریدار کتاب های خطی هستید. کتاب من یک کتاب استثنایی است. »
↩️ ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
. #ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣ #قسمت_دوم 🔵 سالن کلیسا که خالی شد، کشیش فرصت یافت تا با د
.
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣
#قسمت_سوم
🔵 کشیش به چهرهٔ غریبه نگاه کرده او از آن دست اقلیّت هایی به نظر می رسید که پس از فروپاشی شوروی ، آنها را اخراج می کردند نه کتاب فروش حرفه ای.
پرسید : « پسرم ! چه کسی گفته است من خریدار کتاب های خطّی هستم ؟ گمان می کنم راه را اشتباه آمده اید. »
غریبه با حالتی یأس آلود به در بزرگ سالن نگاه کرد. انگار از چیزی هراس داشت ، کشیش فکر کرد شاید کتاب همراه او یک کتاب سرقتی باشد . او فرصت کافی داشت تا غريبه را بیشتر بیازماید : « به نظرم خسته ای پسرم ! من هم دست کمی از تو ندارم. بهتر است روی این نیمکت نشینیم و حالا که به اینجا آمده ای ، نگاهی به کتابت بیندازیم. » هر دو روی نیمکت ردیف اول نشستند. غریبه کیف چرمی اش را روی پاهایش گذاشت. نگاه کشیش از روی کیف ، به زانوهای غریبه افتاد.
کشیش پرسید : « اسمت چیست پسرم ؟ اهل کجایی ؟
غریبه در حالی که زیپ کیف را باز می کرد ، پاسخ داد : « رستم رحمانف... تاجیک هستم ، اما مدتی است در مسکو ، در یک شرکت ساختمانی به عنوان نگهبان کار میکنم. » کشیش به دست رستم نگاه کرد که داشت بقچه ای را از داخل کیف بیرون می آورد. کیف را روی زمین انداخت ، بقچه را روی زانوهایش گذاشت و گفت : « داخل این بقچه یک کتاب قدیمی است . دوستم که آن را دید ، گفت مال هزاروچهارصد سال پیش است. خطش عربی است. شاید یک کتاب دینی ما مسلمانان باشد. »
ذهن کشیش هنوز روی هزار و چهارصد سال دور میزد ؛ کتابی با این قدمت یک گنج واقعی است. هنوز هیچ کتابی با این قدمت به دست نیامده است.
↩️ ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
. #ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣ #قسمت_سوم 🔵 کشیش به چهرهٔ غریبه نگاه کرده او از آن دست اقلیّت ها
.
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣
#قسمت_چهارم
🔹 آیا واقعا کتابی متعلق به قرن ششم میلادی در نیم متری او، بقچه پیچ شده بود؟
دلش می خواست بقچه را از دست او بگیرد، گره اش را باز کند و بزرگ ترین شانس زندگی اش را لمس کند. 📜
با خونسردی گفت: « بعید است کتابی از چهارده قرن پیش مانده باشد. شاید قدمتش چهار یا پنج قرن بیشتر نباشد...
🔸می خواهی بازش کنی تا من نگاهی به آن بیندازم؟ »
رستم با دست به در بسته کلیسا اشاره کرد و گفت: « ممکن است در کلیسا را از داخل ببندید پدر؟ من کمی می ترسم ... »
🌱کشیش پرسید: « از چه می ترسید ؟ کسی به داخل کلیسا نخواهد آمد. »
رستم هنوز به در بسته چشم دوخته بود⚡️
کشیش که او را نگران دید، گفت « نترس پسرم! اینجا خانهٔ خداست، امن است.
ما هم کار خلاقی نمی کنیم. »
🔺رستم گفت : « دو نفر روس به دنبال من بودند. تا پشت در کلیسا هم آمدند. فکر کنم آن ها به دنبال سرقت این کتاب باشند. من از آن ها می ترسم پدر »
حالا بیم و هراس در کشیش بیش از رستم ، ضربان قلب او را بالا برد.
بلافاصله بلند شد، سعی کرد قدم هایش را بلند و آهسته بردارد و گیره ی در را از داخل بیندازد.🚪
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
. #ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣ #قسمت_چهارم 🔹 آیا واقعا کتابی متعلق به قرن ششم میلادی در نیم متر
.
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 5⃣
#قسمت_پنجم
🌱 کشیش پس از بستن گیرهٔ در، بازگشت و گفت : نگران نباش پسرم! با من بیا تا به اتاقک پشت محراب برویم. آنجا دنج و امن است.
به طرف در چوبی کوچک کنار محراب حرکت کرد. کشیش برای غلبه بر ترسش پرسید: تو مطمئنی که دو نفر تعقیبت میکردند؟ » ⚡️
🔸 رستم گفت: « بله ، امّا به نظر نمیرسید که مأموران کا.گ.ب باشند.
اگر آنها به من شک داشتند دستگیرم میکردند. حتما دزد بودند و میخواستند کیفم را بدزدند.»
کشیش بیش از این نمیتوانست بر ترس و کنجکاویاش غلبه کند. گفت: « بازش کن ببینم چیست؟
🔹رستم گرههای بقچه را گشود. اوراق کوچک و بزرگی که شیرازهای نداشت، نگاه کشیش را به خود جلب کرد.
ورقهای کاغذ پاپیروس مصری، قلب کشیش را لرزاند صندلیاش را جلوتر کشید و خودش را روی میز خم کرد و با چشمهایی که هر لحظه ریز و ریزتر میشد به ورقهای پاپیروس نگاه کرد.📜
📖 با دو انگشت دست و با احتیاط بسیار، ورق رویی را لمس کرد تا مطمئن شود آنچه میبیند یک رؤیا نیست، بلکه شاید یک معجزه باشد.
طاقت نشستن نداشت. از جا بلند شد و ایستاد و روی میز خم شد.
از جیب بغل قبایش عینکش را درآورد و به چشم زد. حالا بهتر می توانست رنگ زرد و کهنهٔ اوراق را ببیند.📜
رنگ صورت کشیش قرمز شده بود. رستم پرسید: حالتان خوب است؟
کشیش گفت: بله فکر کنم فشارم بالا رفته.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
. #ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 5⃣ #قسمت_پنجم 🌱 کشیش پس از بستن گیرهٔ در، بازگشت و گفت : نگران نباش
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 6⃣
#قسمت_ششم
🔹 کشیش با صدایی پر از خش خش که از گلوی خشکش بیرون می زد پرسید: «تو این کتاب را از کجا آوردی؟»
با فروپاشی شوروی مثل اینکه خاک ها شخم می خوردند، همهٔ آن کتاب های قدیمی از دل خاک بیرون می آمدند.
این کتاب اما با همهٔ آنها فرق می کرد؛ اوراق کاغذ پاپیروس مصری داد می زد که باستانی اند.
با اینکه هنوز کلمه ای از نوشته ها را نخوانده بود، حسی به او می گفت این کتاب گنجی است که آشکار شده و معجزه ای آن را به دست او رسانده است.
کاغذهای پاپیروس و اوراق پوست آهو ثابت می کرد که قدمت این نسخهٔ خطّی بیشتر از آن است که بشود تصوری از آن داشت.
کشیش جانِ تازه ای گرفت، شروع کرد به ورق زدن اوراق. بوی کهنگی کتاب را استشمام می کرد ؛ کتابی که باید به هر شکل آن را به چنگ می آورد.
کشیش سرش را بلند کرد، خودش را از روی میز عقب کشید و به پشتی صندلی تکیه داد گفت: « ظاهراً این کتاب یک کتاب قدیمی است.
اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتی از آن را بخوانم تا معلوم شود موضوع آن چیست و چه ارزشی دارد.
هنوز نویسندهٔ کتاب مشخص نیست. می دانید که بخشی از ارزش کتاب، به نویسندهٔ آن بستگی دارد.
من نمی توانم همهٔ اطلاعات لازم دربارهٔ این کتاب را الان به دست بیاورم.
باید چند ساعتی روی آن کار کنم.
الان هم غروب است و باید از کلیسا بروم. فردا عصر دربارهٔ کتاب با هم صحبت خواهیم کرد.
اگر آن را مفید یافتم ، با قیمت خوبی از تو خواهم خرید. مطمئن باش پسرم.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 6⃣ #قسمت_ششم 🔹 کشیش با صدایی پر از خش خش که از گلوی خشکش بیرون می زد پ
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 7⃣
#قسمت_هفتم
🔹 مرد مطمئن بود که کشیش راست میگوید. او حق داشت دربارهٔ درستی قدمت و موضوع کتاب مطالعه کند، امّا این چیزی نبود که او دلش می خواست بشود.
گفت: « البته درست میگویید شما، اما دلم میخواست همین امروز کار را تمام میکردیم، چون من میترسم. »⚡️
🔺کشیش گفت: حق با شماست پسرم و باید هم بترسيد. حالا که معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند کتاب را از چنگت درآورند، بهتر است کتاب را با خودت نبری.
من آن را جایی نمیبرم، همين جا پنهانش می کنم تا فردا عصر همین موقع که نظرم را به شما بگویم و روی آن قیمتی بگذارم.
رستم به دنبال راه گریزی بود تا کار به فردا نکشد.
🔺 کشیش گفت: « نکند به من اطمینان ندارید؟ اگر این است، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید.
کشیش تیر خلاص را شلیک کرده بود: امکان نداشت مرد تاجیک کتاب را با خود ببرد. او می دانست باید کتاب را در کلیسا جا بگذارد.
- کتاب را پیش شما می گذارم. فردا چه ساعتی بیایم؟
کشیش با آرامش جواب داد: همین ساعت.
کشیش که از جا برخاست، او نیز بلند شد و ایستاد.🌱
🔺 کشیش گفت: « برای این که نگران آن دو غریبهای که می گویی نباشی، از در پشتی کلیسا خارجت میکنم. »
سپس ورقهای کتاب را در بقچه گذاشت، آن را گره زد و با احتیاط داخل کشوی زیر میزش قرار داد و آن را قفل کرد و کلید آن را توی جیب قبایش انداخت.🗝
بازوی مرد را گرفت و گفت: « برویم پسرم.» رستم از در پشتی خارج شد.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 7⃣ #قسمت_هفتم 🔹 مرد مطمئن بود که کشیش راست میگوید. او حق داشت درباره
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 8⃣
#قسمت_هشتم
💢 کشیش در را بست و به داخل کلیسا بازگشت و با شتاب، شمع های روشن داخل محراب را خاموش کرد ، سپس کلید همهٔ لامپ ها را زد و به طرف در خروجی حرکت کرد.
در کلیسا را که قفل کرد و به طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجه دو جوان بور و بلند قدی شد که جلو آمدند.⚡️
🔺یکی از آنها پرسید: « ببخشید پدر، مراسم دعا تمام شده است؟»
کشیش به آن دو نگاه کرد هر دو حدود سی و پنج شش سال داشتند، شلوار جین پوشیده بودند.
هیچ شباهتی به مأموران امنیتی نداشتند.
🔅 گفت: « بله بچهها، مراسم دعا به پایان رسیده است، گمان کنم دیر آمدید.
جوانی که کاپشن پوشیده بود، پرسید: « شما در بین مردم یک مرد تاجیک ندیدید ؟»
کشیش تبسّمی کرد و با خونسردی جواب داد: « کلیسا پر از افراد مؤمنی بود که برای مراسم سخنرانی و دعا آمده بودند.🤲🏻
من هرگز چهرههای تک تک آنها را به خاطر نمیسپارم.»
⛪️ همان جوان گفت: « ما دیدیم که او وارد کلیسا شد، اما ندیدیم که از آن خارج شود.»
کشیش با فلاشر سوییچ، قفل در ماشین را باز کرد و گفت: « به هر حال من نمیدانم از چه کسی صحبت می کنید، اما مطمئن هستم کسی داخل کلیسا نمانده است.»
سپس پشت فرمان ماشین نشست، از داخل آیینه دید که آنها به طرف کلیسا رفتند تا احتمالاً گشتی در اطراف آن بزنند.
🌱کشیش در آن لحظه نفس آرامی کشید؛ نفسی که چند روز بعد با دیدن دوبارهٔ آنها مجبور شد در سینه اش حبس کند.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 8⃣ #قسمت_هشتم 💢 کشیش در را بست و به داخل کلیسا بازگشت و با شتاب، شمع ه
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 9⃣
#قسمت_نهم
🔹 ایرینا آنتونوا ، همسرکشیش ، داشت فنجان قهوهٔ کشیش را هم می زد و زیرچشمی او را زیر نظر داشت که روی کاناپه نشسته بود.
کشیش بلوز سرمه ای آستین کوتاه و پیژامهٔ آبی راه راه پوشیده بود . روزنامه جلویش باز بود ؛ اما مثل همیشه با دقت اخبار و مقالات را نمی خواند و حواسش شش دانگ به کتابی بود که امروز به طور معجزه آسایی به دست آورده بود.
کافی بود فردا پروفسور آستروفسکی صحت و قدمت آن را تأیید کند و خودش هم فرصتی به دست آورد که آن را بخواند.
یاد پروفسور که افتاد ، روزنامه را جمع کرد. گفت : « لطفا موبایلم را بدهید.»
ایرینا گوشی را برداشت و آن را به کشیش داد که دستش به طرف او دراز شده بود .
وقتی نشست ، پرسید : « به کجا می خواهی زنگ بزنی ؟
کشیش دکمهٔ منوی گوشی را فشرد و در حالی که دنبال شمارهٔ پروفسور میگشت گفت : آستروفسکی.
صحبت هایش با پروفسور تمام شد. گوشی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و گفت : « بروم به کارم برسم . نمیدانم چرا امشب این قدر خوابم می آید. »
ایرینا مقابلش ایستاد و گفت : « خوب یک ساعتی زودتر بخواب. »
کشیش وارد اتاق شد، روی صندلی نشست و عینکش را به چشم زد. کتابی را که دو شب پیش مطالعهٔ آن را شروع کرد برداشت و غرق خواندن بود که صدایی شنید .سرش را که بلند کرد ، از تعجب خشکش زد .
مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند ، مثل دشداشهٔ عرب ها ایستاده بود . محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود. جوان ، چشمان نافذ و زیبایی داشت.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 9⃣ #قسمت_نهم 🔹 ایرینا آنتونوا ، همسرکشیش ، داشت فنجان قهوهٔ کشیش را هم
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 0⃣1⃣
#قسمت_دهم
کشیش سرش را که بلند کرد، از تعجب خشکش زد.
مقابلش جوانی با پیراهن سفید بلند، مثل دشداشهٔ عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بوری داشت و موهایش روی شانه هایش ریخته بود.
جوان، چشمان نافذ و زیبایی داشت. در آغوشش نوزادی دست و پا میزد.
کشیش چشمهای خسته و خواب آلودش را به جوان دوخت.
نمیدانست با دیدن یک غریبه در اتاقش باید چه عکس العملی نشان بدهد. او چگونه وارد آپارتمانش شده بود؟
کشیش با خود فکر میکرد از او بپرسد کیست و در اتاق او چه میکند؟
چگونه وارد آپارتمانش شده و با او چه کار دارد؟
اما انگار لال شده بود.
جوان تبسمی کرد، در چهرهاش آرامش و طمأنینهٔ خاصی وجود داشت.
چهرهٔ جوان آشنا بود، اما کشیش به خاطر نمیآورد که او را کجا و چه وقت دیده است.
جوان لبهایش را تکان داد، صدایش چنان آرام بود که انگار از راه دوری به گوش می رسید.
- پوزش میخواهم که اوقات شما را آشفته ساختم.
کشیش به سختی لبهایش را از هم گشود و پرسید: « شما... این جا در اتاق من چه میکنید؟»
جوان گفت: «من عیسی بن مریم هستم، هدیهای برایتان آوردهام.»
کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است، شاید هم جوان غریبهای که این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخی دارد.
گفت: « پسرم! مزاح نکنید، پیش از هر چیز دلم میخواهد بدانم این جا، در منزل من چه میکنید و چگونه وارد شدید؟ »
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 0⃣1⃣ #قسمت_دهم کشیش سرش را که بلند کرد، از تعجب خشکش زد. مقابلش جوان
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 1⃣1⃣
#قسمت_یازدهم
جوان گفت: « من عیسی بن مریم هستم، هدیه ای برایتان آورده ام.
کشیش فکر کرد اشتباه شنیده است، شاید هم جوان غریبهای که این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخی دارد.
گفت: « پسرم ! مزاح نکنید، پیش از هر چیز دلم می خواهد بدانم این جا، در منزل من چه میکنید و چگونه وارد شدید؟
سپس از جا بلند شد و نزدیک جوان ایستاد.
کشیش توانست صورت نوزاد را که در آغوش جوان بود ببیند.
پسری بود حدود یک تا یک ونیم ساله، سفید و زیبا، با چشمان مشکی و موهای پرپشت و سیاه و سیمایی کاملا شرقی.
نوزاد به کشیش نگاه کرد، لبخند زد.
- من این هدیه را برای شما آوردهام.
سپس کودک را به طرف کشیش گرفت، کشیش ناخودآگاه دستش را بلند کرد و کودک را در آغوش گرفت.
- پدر میخائیل! من کودکم را به دست تو می سپارم. از او به خوبی مراقبت کن.
با او باش و او را بشناس، مدتی نزد تو به امانت خواهد بود، تا از او بیاموزی آنچه را که لازم است بدانی.
کشیش گفت: « اما من پیر و سالخورده ام، چگونه از او مراقبت کنم؟ »
به کودک نگاه کرد که هنوز لبخند میزد.
وقتی سرش را بلند کرد صدای ایرینا را شنید: ميخائيل ؟ با کی حرف می زدی ؟
کشیش به ایرینا نگاه کرد که حالا جای مرد جوان ایستاده بود و خیره به او چشم دوخته - چرا دست هایت را این شکلی جلویت گرفتهای؟
کشیش به دستهایش نگاه کرد، نه از نوزاد خبری بود و نه از مرد جوان.
ایرنا با نگرانی به او نگاه کرد.
- چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ حرف بزن بگو چی شده میخائيل؟
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم جوان گفت: « من عیسی بن مریم هستم، هدیه ای برایتان
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣1⃣
#قسمت_دوازدهم
- چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ حرف بزن بگو چی شده میخائيل؟
به او نگاه کرد. کشیش قادر به تکلم نبود. دست هایش هنوز مقابل سینهاش بود و کمی می لرزید.
ایرینا دستهای او را گرفت و گفت: « خدای من! چرا این شکلی شده ای؟ مگر جن زده شده ای؟ بروم برایت یک لیوان آب خنک بیاورم.»
ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشهٔ آب را برداشت و سراسیمه به اتاق برگشت.
کشیش تکیه به میز داده و روی زمین نشسته بود. پاهایش کاملاً از هم باز و گردنش رو به کتف سمت راستش خم شده بود.
ایرینا شیشهٔ آب را روی میز گذاشت و کنارش زانو زد. لبهای کشیش میلرزید. انگار می خواست چیزی بگوید.
ایرینا گفت: « نگران نباش عزیزم! باید فشار خونت بالا رفته باشد. الآن قرصت را می آورم. »
خواست بلند شود که کشیش بازویش را گرفت و با صدایی که به سختی به گوشش می رسید، گفت: « نه! بنشین.»
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم - چرا ماتت برده؟ چرا رنگت پریده؟ حرف بزن بگو چی شده
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣1⃣
#قسمت_سیزدهم
ایرینا خودش را به کشیش نزدیک تر کرد و پرسید: چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا حرف نمی زنی؟
کشیش پرسید: « این غریبه که بود؟ »
ایرینا گفت: « کدام غريبه؟ غیر از من و تو کسی در منزل نیست. »
کشیش به دستهایش نگاه کرد و پنجههایش را آرام تکان داد، سپس رو به ایرنا گفت: « الآن یک مرد غریبه این جا بود. گفت که من عیسی بن مریم هستم!»
ایرنا گفت: « خدای من! تو دچار کابوس شده ای!»
کشیش گفت: « او یک نوزاد پسر به من داد و گفت که من کودکم را به تو میسپارم، از او به خوبی مراقبت کن .»
ایرینا شانهٔ کشیش را نوازش کرد و گفت: « دچار توهّم شدهای هیچکس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر استراحت کنی.
کشیش گفت: «اما من او را دیدم! شبیه مسیح بود! درست شبیه تابلویی که توی سالن به دیوار زده ایم.
ايرينا عرق پیشانی او را پاک کرد و گفت: « فردا در این باره صحبت می کنیم. الأن تو باید استراحت کنی، تو خستهای عزیزم.
- پروفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار که فشار داد. کشیش در را باز کرد.
پروفسور به محض ورود به کلیسا رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب، روی سینهاش صلیب کشید.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم ایرینا خودش را به کشیش نزدیک تر کرد و پرسید: چه شده؟
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣1⃣
#قسمت_چهاردهم
پروفسور پرسید: این گنجی که میگفتی کجاست؟
کشیش خم شد و در حال باز کردن درِ کشو، ادامه داد: « البته اگر گنجی در کار باشد. »
پروفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد، چشمش که به ورقهای پوست آهو و کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنهاش را به جلو خم کرد.
عینک مطالعهاش را به چشم زد. برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت...
- خدای من! این خط عربی کوفی است؟
بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت: « چنین اثری را حتی در موزه لوور فرانسه هم ندیدهام. دست تو چه می کند؟»
پروفسور حالا کاملاً یقین داشت که این کتاب منحصر به فرد است.
پروفسور عینکش را برداشت و گفت : «پدر جان! چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.
پروفسور گفت: « قطع به یقین، این کتاب را چندین نفر نوشتهاند: چندین نفر در چندین دورهٔ تاریخی، این از تفاوت کاغذها و خط نوشتهها معلوم است.»
کشیش گفت: « رسیدن این کتاب به دست من بیشتر به یک معجزه شبیه است.»
پروفسور گفت این کتاب هدیهای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی.
این جملهٔ پروفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهٔ شب قبل انداخت.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم پروفسور پرسید: این گنجی که میگفتی کجاست؟ کشیش خم
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 5⃣1⃣
#قسمت_پانزدهم
کشیش گفت: « دیشب اتفاقی عجیبی افتاد و مشغول تعریف کردن ماجرا شد.
پروفسور گفت: « من آدم مذهبی نیستم، اما مذهب همیشه برای من چیز جالبی بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم میآید و آن را باور دارم، بنابراین میپذیرم که شما عیسی بن مریم را دیده باشی، به خصوص که معجزهٔ او را روی میزتان میبینم. »
بعد سرش را تکان داد و گفت: خیلی جالب است، همه چیز دارد رویایی میشود این را به فال نیک بگیرید...
کشیش تبسّمی کرد و گفت: « من دربارهٔ معجزات الهی کتابهای بسیاری خوانده و مطالب فراوانی شنیدهام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمیدانم چه رازی در این کتاب نهفته است و رابطهٔ آن با عیسی مسیح چیست؟
پروفسور گفت: « حتما رازش را بعد از مطالعهٔ کتاب به دست خواهی آورد.
کشیش از کلیسا خارج شد و به آپارتمانش رفت و تا وقتی ایرینا در را به روی او گشود و گرمای مطبوع و بوی سوپ به مشامش رسید، همچنان نگران بود و میترسید که آن دو جوان مشکوک دیروزی به سراغش بیایند و کتاب را از چنگش درآورند.
پس از ناهار به بانک رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و به کلیسا برگشت تا ساعت پنج که مرد جوان تاجیک می آمد، با پرداخت پول کتاب، کار را به خوبی و خوشی به پایان برساند.
اما نه آن روز و نه روزهای دیگر، از مرد تاجیک خبری نشد و غیبت ناگهانی او، معمّای دیگری شد که کشیش نمیتوانست آن را حل کند.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 5⃣1⃣ #قسمت_پانزدهم کشیش گفت: « دیشب اتفاقی عجیبی افتاد و مشغول تعریف
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 6⃣1⃣
#قسمت_شانزدهم
حس کنجکاوی کشیش برای مطالعهٔ کتاب، نه برای پی بردن به ارزش مادی آن، بلکه به خاطر رویایی بود که در آن حضرت مسیح از آن به عنوان فرزندش و امانتی که به دست او میسپرد یاد کرده بود.
مگر در این کتاب چه نوشته شده بود که مسیح رسالت نگهداری از آن را به او سپرده بود؟
عصر همان روز کشیش به منزل رفت و در غیاب همسرش شروع کرد به خواندن کتاب، هرچند خواندن خط عربی کوفی به آسانی خط عربی امروزی نبود، اما با تسلطی که داشت، مطالعهٔ کتاب برای او دشواری چندانی نداشت.
برخلاف آنچه در اغلب نسخههای خطی دیده بود که نام نویسنده و تاریخ کتابت در پایان کتاب نوشته می شد، در این کتاب نویسنده و سال کتابت را بالای صفحهٔ اول به خط و زبان عربی نوشته بودند:
آغاز کتابت: سال ۳۶ از هجرت
كاتب: عمرو بن عاص
عمروعاص نامی نبود که او حتی یک بار در جایی آن را شنیده یا در کتابی خوانده باشد.
باید کتاب را میخواند و می فهمید عمروعاص کیست و چه می گوید.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 6⃣1⃣ #قسمت_شانزدهم حس کنجکاوی کشیش برای مطالعهٔ کتاب، نه برای پی بردن
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 7⃣1⃣
#قسمت_هفدهم
شب سیاه است و قیرگون و مذاب و من انگار در حفرهای سیاه نشستهام.
كتفها فرو افتاده و تن خسته و دل، دو دل بود که چه کنم با نامه ی دوست دیرینهام معاویه، و آن همه حوادث کوچک و بزرگ که در اندک مدتی چون صاعقه فرود میآمد و مرا که پیر و فرتوت شده بودم و گمان میکردم از هیچ بادی نلرزم و با برق صاعقهای و کوبش رعدی به امید بارانی برای خود نباشم، اینک با نامهی معاویه به « چه کنم چه کنم » افتاده بودم.
معاویه نوشته بود: پیک علی پیش من آمده و می خواهد برای علی بیعت بگیرد، نفسم را حبس کرده ام تا تو بیایی.
دلم می خواست برای او می نوشتم: « برادرم معاویه! تو امیر شامی و به دنبال تخت و تاج شاهان ایران و رومی، مرا دیگر آن سوداها از سر گذشته، تو که بهتر می دانی طوفان على در راه است و بنیان حکومت تو لرزان گردیده و از من چاره سازی برای حفظ تاج و تخت خود نتوانی ساخت.
اما نه! معاویه زیرک است؛ توان این را دارد که بر حکومت نوپای علی غلبه کند.
هرچند او اینک خلیفه است و حکومت حجاز و ایران و مصر در دست های اوست، اما شام با وجود معاويه و خاندانش بنی امیه لقمه ای نخواهد بود که علی بتواند آن را به راحتی هضم کند.
من اگر در کنار معاویه باشم، کار برای علی دشوارتر خواهد شد و چه بسا شام بر کوفه غلبه کند، بعید نیست که روزی معاویه را در کسوت خلافت ببینم و خود در کنار او باشم و خلعت حکومت ایران یا مصر را بر تن کنم.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 7⃣1⃣ #قسمت_هفدهم شب سیاه است و قیرگون و مذاب و من انگار در حفرهای سی
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 8⃣1⃣
#قسمت_هجدهم
بهتر است همین امشب پیک معاویه را با نامهای راهی کنم که در آن نوشته باشم « آغوش بگشا برادر، روباه می آید. »
باید با پسرانم مشورت کنم. گفتم محمد و عبدالله بیایند. نامهٔ معاویه را که خواندند، پرسیدم: « رأی شما چیست؟ »
عبدالله گفت: « نروید پدر! معاویه در مردابی افتاده و برای نجات خود دست و پا می زند. او تو را نیز به این مرداب فرو خواهد کشید. با به قتل رسیدن عثمان اینک علی خلیفهٔ مسلمین است.
اگر معاویه با او بیعت کند یا نکند، علی او را از امارت شام خلع خواهد کرد و معاویه از حکم علی ، سرباز خواهد زد.
تردید نکن که علی برای سرکوب معاویه ، با همهٔ توان به شام حمله خواهد کرد. »
محمد گفت؛ « حملهٔ علی سودی نخواهد داشت ؛ مردم شام به تحریک معاويه تشنهٔ انتقام از قاتلان عثمان هستند، پس شام لقمهٔ راحتی برای حلقوم على نخواهد بود.
بهتر است نزد معاویه بروی و او را همراهی کنی.»
عبدالله رو به محمد گفت: « اما خودت هم میدانی که این حرفها دروغ است.
عثمان به دست عدهای از مصریان به قتل رسید. حتی علی سعی کرد جلوی آنها را بگیرد.
از سویی پدر، خواهان به قتل رسیدن عثمان بود. همه می دانند پدر از مخالفان عثمان بوده است. حال چگونه میتواند در خون خواهی قتل عثمان در کنار معاویه قرار گیرد؟! »
بعد رو به من پرسید: « پدر! مگر شما دشمن عثمان نبودید؟
از وقتی شما را از امارت مصر برکنار کرد، بارها شنیدم که او را دشمن خود میخواندید. آیا جنگیدن با علی درست است؟
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 8⃣1⃣ #قسمت_هجدهم بهتر است همین امشب پیک معاویه را با نامهای راهی کنم
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 9⃣1⃣
#قسمت_نوزدهم
... آیا درست است که در خون خواهی عثمان با علی بجنگید؟
معاویه پسرعموی عثمان است و فرق چندانی با او ندارد و وقتی از هوش و تجربه و زیرکی تو بهره جست، تو را مثل هسته ای تلخ، تف خواهد کرد.
بارها شنیدم که میگفتی معاویه همچون فیلی است که خرطومش برای جلب منافع شخصی اش دراز است، پس بدان که دعوت او از تو بوی دین خواهی و حق جویی نمی دهد، او تو را می خواهد تا از این مهلکهای که درست کرده، نجات یابد و ممکن است تو را نیز با خود ساقط کند، پس بهتر است به شام نروید.
محمد خواست حرفی بزند، با دست به او اشاره کردم که چیزی نگوید.
رو به آن دو گفتم: حرف هایتان را شنیدم. تصمیم گرفتهام به شام بروم و در کنار معاویه باشم.
اگر او بر علی پیروز شد، حکومت مصر از آن من خواهد شد و شما پسرانم را نیز به حکومت ناحیهای خواهم گمارد، اما اگرمعاویه شکست بخورد، علی کسی نیست که از ما انتقام بگیرد. پس آماده شوید تا به سوی شام حرکت کنیم. »
کاخ معاویه در مرکز شهر، جلوهٔ خاصی داشت.
پیامبر اکرم که خود را مدافع محرومان جامعه می دانست، در خواب هم نمیدید که روزی یکی از حاکمان حکومت اسلامیاش، کاخی چون پادشاهان ایران و روم بسازد.
وارد کاخ شدم، معاویه در انتهای سالن روی تخت فرمانروایی اش نشسته بود، مرا در کنار خود نشاند و دستور داد همه سالن را ترک کنند.
من ماندم و او؛ او ماند و دل شوردهایش که سعی میکرد در پشت لبخند ساختگی اش پنهان کند.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 0⃣2⃣
#قسمت_بیستم
معاویه گفت: « میدانستم میآیی عمروعاص! تو روباه پیر را خوب میشناسم! بوی طعمه را از فرسنگها راه تشخیص میدهی.»
گفتم: « گمان نکنم در راهی که پیش گرفتهای، طعمه ای باشد.
چه بسا ممکن است ما خود طعمهای باشیم برای دهان شیری چون علی، من آمدهام تا اگر مرگی برای دوست دیرینه ام رقم بخورد، پیش از او خودم را در دهان شیر بیندازم.
معاویه لب زیرینش را با زبان سرخش خیس کرد و گفت:
« ای مکاره تو را چه به طعمه شدن در دهان شیر ؟!
تو شیرها را تشنه بر لب چاه میبری و باز می گردانی! می دانم که بوی حکومت به مشامت خورده است...
بگو اگر بر علی پیروز شدیم حکومت کجا را می خواهی؟ مصر کافی است یا به کاخ در شام هم رضایت می دهی؟
پوزخندی زدم و گفتم: « حکومت و خلافت در شام از آن تو...
حال بگو از کوفه چه خبر؟ علی چه می کند و قصد دارد چه وقت حمله کند؟ »
گفت: « با روی کار آمدن علی، تلخی مرگ عثمان دوچندان شد.
میدانی که پس از مرگ محمد، تلاشهای بسیاری صورت گرفت تا علی جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامه داشت.
دست علی به حکومت نرسید. هرچند او گفته بود تا مردم او را نخواهند، خلعت خلافت بر تن نخواهد کرد.
اما علی اینک با همان اندیشه و سیاست دوران پیامبر، حکومت را به دست گرفته و همهٔ فرماندهان دوران عثمان را از کار برکنار کرده است.
به من هم پیغام داده تا با او بیعت کنم.
میدانم که چه بیعت کنم و چه نکنم او حاضر نیست حتی ساعتی بر این مسند حکومت کنم.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 0⃣2⃣ #قسمت_بیستم معاویه گفت: « میدانستم میآیی عمروعاص! تو روباه پیر
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 1⃣2⃣
#قسمت_بیستم_ویکم
گفتم: « آنچه گفتی از دل آشوبی و نگرانیهای خودت بود.
پرسیدم از کوفه چه خبر؟ از جنگ خونین بصره که جسته و گریخته چیزهایی به گوشم رسیده است.
گفت: « این حرفها باشد برای بعد...
علی چندین نامه برای من نوشته که پاسخ آنها را داده ام. نه او حاضر است دست از سرم بردارد و مرا به حال خود بگذارد و نه من حاضرم با او بیعت کنم. »
گفتم: « پس جنگی در راه است و تو مرا خواستهای تا راه پیروزی را در جنگ با علی نشانت دهم.»
گفت: « بله، جنگ با علی اجتناب ناپذیر است. على قدرتمندتر از ماست، اما ما قدرتی داریم که علی ندارد و آن خدعه و نیرنگ است، ابزاری که در جنگ با علی بسیار به کار می آید. »
پرسیدم: « علی در نامههایش چه نوشته است؟ دقیقاً بگو چه جملاتی به کار برده است.
از متن نامههای او میتوان به اندیشههایش پیبرد و مقصودش را شناخت. »
معاویه از جا برخاست، از صندوقچهٔ کنار تختش، نامههای نوشته شده بر پوست آهو را درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
« این نامهها را با خودت ببر و با دقت بخوان. فردا به من بگو از آنها چه فهمیده ای و مقصود نهایی علی چیست؟»
نامهها را از او گرفتم. اینک که این مکتوب را مینویسم، شب از نیمه گذشته است.
نامههای علی در اطرافم پراکنده است. برخی از آنها را چند بار خواندهام.
برخی از آنها در واقع جواب نامههای معاویه بود.
معاویه چقدر خودش را خوار کرده که با نوشتن نامه به علی، پاسخهای کوبنده و گزنده دریافت کرده است.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 1⃣2⃣ #قسمت_بیستم_ویکم گفتم: « آنچه گفتی از دل آشوبی و نگرانیهای خودت
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣2⃣
#قسمت_بیستم_ودوم
در پاسخ به تهدیدهای معاویه علی در پاسخ مینویسد:
« چنان که یادآور شدی، ما و شما دوست بودیم و خویشاوند، اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شديد و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید.
نوشتهای که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من میآیی،
اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دارد زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است.
همان شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم.
به خدا سوگند، میدانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی.
بهتر است دربارهٔ تو گفته شود، از نردبانی بالا رفتهای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته، که زیان بار بوده، زیرا تو غیر از گمشدهٔ خود را میجویی و غیر از گلهٔ خود را میچرانی و منصبی را میخواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی، چقدر بین گفتار و کردارت فاصله است!
چقدر به عموها و داییهای کافرت شباهت داری!
شقاوت و آرزوهای باطل، آنها را به انکار نبوت محمد و ادامهٔ بت پرستی واداشت.
تو دربارهٔ کشندگان عثمان فراوان حرف زدی، ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس دربارهٔ آنان از من داوری طلب.
اما آنچه تو از من میخواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را بفریبند...
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 2⃣2⃣ #قسمت_بیستم_ودوم در پاسخ به تهدیدهای معاویه علی در پاسخ مینویسد:
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣2⃣
#قسمت_بیستم_وسوم
ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پند گیری، تو با روشهای باطل، همان راه پدرانت را میپیمایی، خود را در دروغ و فریب افکندهای و به آنچه برتر از شأن توست نسبت میدهی و به چیزی دست درازی میکنی که از تو باز داشتهاند و هرگز به تو نخواهد رسید.
عصر بود، معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. تا مرا دید، قهقههای زد.
کنیزکی وحشت زده را نشانم داد و گفت: « بیا روباه پیر! آهو برایت دارم. » بعد دوباره خندید.
گفتم: « وقتی خود طعمهٔ شیری، به فکر آهوان نباش.» معاویه کمی به خود آمد گفت: « از کدام شیر حرف می زنی؟»
گفتم: « از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری، یا با او بیعت کنی یا به زودی دریده شوی. »
بعد نامهها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم: « همهٔ این نامهها را خواندم.
در عجبم چرا از بیم حملهٔ علی بیخواب نیستی و قادری شراب بنوشی و خوش باشی! »
معاویه دستش را جلو آورد، ریش مرا به دست گرفت و گفت: « ای پدرسوخته! مرا ترساندی، گمان کردم علی پشت دروازههای شام است... »
حرفش را بریدم و گفتم: « درست پنداشتی، علی پشت دروازههای شام است. هروقت اراده کند، وارد خواهد شد. »
دوباره نشانههای ترس بر چهرهاش آشکار شد...
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 3⃣2⃣ #قسمت_بیستم_وسوم ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پند گ
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣2⃣
#قسمت_بیستم_وچهارم
گفت: « درست حرف بزن عمرو! على کجاست؟ چرا کسی به من نگفت او حمله را آغاز کرده است؟ »
گفتم: « اگر این نامهها را درست خوانده بودی، میدانستی علی حملهٔ خود را از ماهها قبل آغاز کرده است.
علی اگر تاکنون کاخت را بر سرت ویران نساخته، به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه مسلمانان واهمه دارد. صبوری پیشه ساخته تا به سر عقل بیایی.
امّا تو دوست قدیمیام به جای تجهیز مردم و مقابله با علی، اینجا نشستهای و شراب مینوشی؟
مردک که انگار مستی از سرش پریده بود، گفت: « روباه پیر! بی جهت نبود که تو را نزد خود فراخواندم... حالا بگو باید چه کرد؟ »
به او گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامهٔ نماز، برای مردم سخنرانی کند:
بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است.
گفتم: « به دنبال سخنرانی تو، ما عدهای را اجیر میکنیم و آنها را بین مردم خواهیم فرستاد تا ضدّ علی تبلیغ کنند، او را لعن کنند و خارج از دین بخوانندش.
باید هر روز، بلکه هر ساعت تبلیغات ضدّ على را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا علی نهراساند.
باید از علی چهرهای وحشتناک در بین مردم بسازیم.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
مبشران غدیر🇵🇸
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 4⃣2⃣ #قسمت_بیستم_وچهارم گفت: « درست حرف بزن عمرو! على کجاست؟ چرا کسی
#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند. 5⃣2⃣
#قسمت_بیستم_وپنجم
معاویه سرش را تکان داد و گفت: « دیگر چه؟»
گفتم: « دیگر اینکه به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، معین بن مسلمه و اُسامه بن یزید در مدینه نامهای بنويس.
شنیدهام آنها با علی بیعت نکردهاند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبودهاند.
به آنها بنویس که على قاتل عثمان و برخی صحابهٔ پیامبر اکرم است.
اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست على را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز تضعیف کنند.
ایجاد شکاف در یاران علی، قدم بعدی است که باید با جدیت پیگیری شود.
معاویه با تبسم و نگاهی مشکوک پرسید: « قدم بعدی؟ »
گفتم: « باید جاسوسانی به کوفه بفرستیم. آنها وظیفه خواهند داشت آنچه را در کوفه اتفاق میافتد مو به مو به ما گزارش کنند. ما باید بدانیم در جبههٔ علی چه می گذرد. »
معاویه گفت: « بعد؟ »
گفتم: «خودت را آماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم »
با کنایه گفت: « وضو هم باید بگیریم.
گفتم: « برای لعن و نفرین علی، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر میدانی.
کشیش سرش را بلند کرد و ایرینا را دید. ایرینا پرسید: کتاب درباره چیست؟
کشیش گفت: ظاهرا مربوط به وقایع تاریخی در دین اسلام است. گمان کنم چیزهایی دربارهٔ علی باشد. همان که مسلمانان شیعه در ایشان به او امام علی میگویند. »
ایرینا لبخند زد و گفت: « مهم این است که تو الآن صاحب یک کتاب بسیار قدیمی و با ارزش هستی.
شاید بتوانی آن را به مبلغ بسیار خوبی به یکی از موزههای اروپا بفروشی.
ادامه دارد...
📚انتشارات عهدمانا
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر
📗#ناقوسها_به_صدا_درمیآیند داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی میکند.
او کتابها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق میورزد.
وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او میرسد، علاقهمند میشود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته میشود.
و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری میگذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی علیهالسلام منتهی میشود.
🔹 علاقمندان به مطالعه ادامه کتاب میتوانند آن را از طریق سایت پاتوق کتاب تهیه فرمایند.
🔹آدرس پاتوق کتاب در یزد👇🏻
یزد. بلوار شهید صدوقی. حد فاصل باهنر به باغ ملی. روبروی بانک صادرات
🔹 جهت دریافت نسخه الکترونیک کتاب به سایت فیدیبو مراجعه نمایید.
@mobasheran_ir
🌤 #مبشران_غدیر