مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_هفدهم آهو که حال و هوایش تغییر کرده بود گفت: فخرالملوک...میشه بریم اون جا؟ سپس ب
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_هجدهم
کریستوف که زمان را برای رسیدن به جواب سوال هایش مناسب می دانست گفت: باید در کمال صداقت اعتراف کنم که متاسفانه اطلاعات چندانی درباره ٔ خاندان سلطنتی کشورتان ندارم. جز این که شاهتان ناصرالدین شاه است. به
دنبال اطلاعات بیشتری هستم. کمکم می کنید؟
آهو با به یاد آوردن ماجرایی تک خنده ای کرد و گفت: یاد یک اتفاق افتادم...شاید فکر کنید قصدم توهینه؛ اما خب این طور نیست...فقط بامزه است.
لبخندی زد و افزود:
_از قصر این خبر میون مردم پیچیده بود که شاهنشاه ناصرالدین شاه زمانی که از اروپا به ایران بازگشته بود. به افرادش دستور
داد که برای قصر انگلستان مقدار خیلی زیادی غذا بفرستن چون دیده بود که زیادی لاغرن و با
خودش فکر کرده بود شاید اصلا غذا ندارن که بخورن. واقعا این طوره؟
کریستوف هم خندید و در پاسخ سوال جسورانه اش گفت: خیر! اگر شما غذا خوردن سباستین، دوستم را می گویم، اگر غذا خوردن او را مشاهده می کردید از سوالتان پشیمان می شدید .
به خصوص در روز شکر گذاری! تکه ای از بوقلمون بی چاره را هم از دست نمی دهد.
آهو باز هم خندید و در حالی که ذهنش مشغول تحلیل کلمه ٔروز «شکر گذاری» بود سری تکان داد ولی ناگهان حافظه اش موضوعی را به یادش آورد و به همین سبب چنان سکوت کرد که گویی در خلسه ای عمیق فرو رفته. پس از لختی تفکر، با شوق گفت: میگن توی شب نشینی دو روز دیگه، قراره ندیمه ٔ شاهزاده خانوم بیاد.
کریستوف با شوق پرسید:
_به راستی؟ کجا؟ ملاقات با ایشان اخبار وسیعی را در اختیارم می گذارد. خب، چه زمان می رویم؟
آهو ابرویی بالا انداخت و تشر زد:
_شما که نمی تونی بیای! شب نشینی زنونه ست.
لبخند کریستوف خشک شد و آهو با شرمندگی لب گشود:
_عذر می خوام تند رفتم.
سری از تاسف برای خود تکان داد و راه پلکان را در پیش گرفت. اما با صدای کریستوف در جایش میخکوب شد:
_خیر! مشکلی نیست. آدم نمی تواند همیشه خوب به نظر برسد. متاسفم که باعث برهم خوردن خلوتتان شدم. شما بمانید؛ من از این جا می روم.
آهو با لبخندی که بخاطر لهجۀ کریستوف هنگام گفتن کلمه ٔ«همیشه» بر لبش نشسته بود گفت
«نه، باید برم مطبخ و برای خودم شیر و خرما بیارم.»
از زیر پوشیه اش لبخند دندان نمایی زد و گفت:
خیلی دوست دارم. اون هم روی بوم.
آهو ناگهان به خود آمد و بخاطر لحنی که ناخودآگاه به کار برده بود خجول سرش را پایین انداخت. اما کریستوف لبخندی حقیقی بر لب آورد و با این که نمی دانست مطبخ دقیقا کجاست و اصلا چیست، به سوی پله ها رفت و در همان حال لب گشود:
_اجازه دهید من برایتان بیاورم. لطفا مخالفت نکنید. بگذارید به عنوان عذرخواهی از ورود بی اجازه ام به خلوت گاهتان این کار را انجام دهم.
کریستوف از پله ها پایین رفت و امیدوار بود بتواند با پرس و جو مطبخ را پیدا کند و آهو را که با همان جمله ٔ دوم خلع سلاح شده بود را پشت سر جا گذاشت. خدایا! با این مرد بی تعارف و زیادی بی پروای اجنبی چه کند؟
کریستوف بی هوا وارد مطبخ شد و به فخرالملوک گفت:
_لطفا دو کوزه ٔ شیر با پنج دانه خرما برایم بیاورید .
فخرالملوک تند گوشه ی چارقدش را بر صورتش کشید. چه کسی این مرد جوان را با این لهجۀ عجیبش به مطبخ فرستاده؟ از چه زمانی مردان انقدر راحت پا به حریم زنانۀ دیگران می گذارند؟ برای خلاصی از شر کریستوف سریعاٌ باشه ای گفت و برای او چیزهایی را که خواسته بود آورد. کریستوف با تعجب به حرکت زن میانسال خیره شد و سپس با گیجی از مطبخ خارج شد. با
احتیاط از پله ها بالا رفت و وارد بام شد. سینیِ مسی را روی زمین گذاشت و خودش هم همان جا نشست. کریستوف با خنده افزود:
_راستش می خواستم شما را ترک کنم اما این رنگ و روی شیر و خرمای شما مرا وادار به خوردن کرد و گفتم کجا بهتر از این
جا؟
آهو از سر ناچاری سری تکان داد مشغول خوردن شد و در همین حال خیره ٔ مرد روبه رویش شد که با لذت شیر و خرما می خورد. گویی از آن خوراکی به شدت خوشش آمده بود. کریستوف نیمی از کوزه را با یک عدد خرما خورد و در حالی که بر می خاست گفت:
_نمی توانم به تنهایی بخورم...می خواهم برای دوستم هم ببرم. از شما هم ممنونم. خدا نگهدارتان.
آهو نیز از او خداحافظی کرد.
کریستوف وارد حجره اش شد و سینی را روی زمین گذاشت سپس دستش را روی شانه ٔ سباستینی که بی خیال پشت به او کرده
و خود را با فانوس مشغول کرده بود گذاشت و سعی کرد از طریق غذا، این قهر مسخره را پایان بخشد.
سپیده دم، آهو از پلکان بام گذشت و وارد حجره اش شد که ناگاه در اتاق زده شد. آهو به آرامی پرسید:
«کیه؟»
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
و خـ💗ـدایی هست مهربان تر از حد تصور
فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...
وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
و تنها سلطانیست كه ...
دلش با بخشیدن آرام می گیرد،
نه با تنبیه كردن...!
همیشه و همه جا ... خدا
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
لبخند بزن!
به خاطر تمام کسانی که با دیدن لبخند تو، لبخند می زنند،
به خاطر مادری که صدای خنده های تو را بهترین سمفونی دنیا می داند، به خاطر پدری که دلش به خنده های تو خوش می شود،
به خاطر خانواده ای که با لبخندهای تو دلگرم می شود، به خاطر بیماری که با دیدن لبخند تو روحیه می گیرد، به خاطر خسته ای که با دیدن لبخند تو انرژی می گیرد،
لبخند بزن!
به خدا که لبخند زدن مثل یک بیماری خوب،
مسری می شود، رخنه می کند در دل اطرافیان ات و حال همه ی ما را خوب می کند. به خاطر التیام دردهایمان، به خاطر من، به خاطر خودت، به خاطر خدا
لبخند بزن!شاید یک نفر، بدجوری دلتنگ لبخندهای تو باشد، تو را به عشق قسم
لبخند بزن :)
#پرهام_جعفری
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
به یادم هست روزی مصرّانه به تو می گفتم: ما هرگز خسته نخواهیم شد...
هرگز!
اما مدتی است، پیِ فرصتی می گردم شیرینم، تا به تو بگویم: ما نیز، خسته می شویم و خسته شدن، حقِ ماست!
اینکه خسته می شویم و از نفَس می افتیم و در زانوهایمان، دردی حس می کنیم، مسأله ای نیست. مسأله این است که بتوانیم زیرِ درختی، کنارِ جویِ آبی، رویِ تخته سنگی، در کنارِ هم بنشینیم و خستگی از تن و روح بتکانیم!
خسته نشدن، خلافِ طبیعت است همچنان که، خسته ماندن. دیگر نمی گویم که ما تا زنده ایم، خسته نخواهیم شد بلکه می گویم: ما هرگز، خسته نخواهیم ماند...
☘|نادر ابراهیمی
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_هجدهم کریستوف که زمان را برای رسیدن به جواب سوال هایش مناسب می دانست گفت: باید در
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_نوزدهم
صدای فخرالملوک آمد:
_آهو جان منم.
از جایش برخاست، در را باز کرد و فخرالملوک با عجله وارد اتاق شد و گفت: آهو سریع باش، زود حاضر شو بریم چادرتو بگیریم؛ دیروز با آقات صحبت کردم گفت عبدل میره بگیره ولی نمی شه که، خودت باید سر کنی که اندازه ت باشه...دیگه امروز راضی شد با عبدل بگیری باهاش برگردی.
آهو روی تشک نشست و گیسوانش را از دوطرف بافت. سپس با چارقد سبزش، که چهار گوشه ٔ آن، گل های کوچک داشت، صورتش را قاب گرفت. چادرش را به ضمیمه ٔ پوشیه اش بست و از اتاق خارج شد. فخرالملوک، کنارش قرار گرفت و با لحن نصیحت گرانه ای گفت: آهو جان مادر این خارجی هام هستن ها. یه وقت کاری نکنی دردسر شه. آسته برو، آسته بیا.
آهو که حدس می زد منظور مادرش باید کریستوف فرناندز و دوستش باشد؛ با خود اندیشید که مگر می شود با این مرد بود و
حرف نزد؟
از پدرش خداحافظی کرد و لبه های چادرش را به هم رسانید و با همان نگاه، به حشمت قول داد که دردسر درست نکند و مراقب خودش باشد.
حشمت، روبه عبدل زمزمه کرد:
_می دونی که این چند وقت، باید انتظار حضور اون پسر بختیاری رو داشته باشیم؛ پس حواستو جمع کن. مراقب مهمونا، مخصوصا آهو باش.
عبدل هم به تایید سری تکان داد و به همراهِ آهو، به کریستوف و سباستینی که مقابل در عظیم کاروانسرا در انتظار ایستاده بودند؛ پیوست و باهم راهِ خاکی روبرویشان را در پیش گرفتند. کریستوف درمیان راه، به آرامی جایش را تغییر داد و ماهرانه کنار آهو قرار گرفت. با شوخ طبعی لب زد:
_باز هم من سوالاتم را برای شما آورده ام.
آهو با کلافگی زیر پوستی، خواهش می کنمی گفت و ساکت شد.
کریستوف اما بی توجه پرسید :
_می خواستم بدانم؛ پیامبرتان، چه زمانی به دنیا آمد؛ چه خصوصیاتی داشت؛ شنیده بودم که هم زمان با به دنیا آمدنش، معجزه رخ داده است.
بحث برای آهو جذاب شد. پس لبخندی زد و گفت:پیامبرم، حضرت محمد، تو دوره ٔساسانیان به دنیا اومد، معجزه؟ بله، هم زمان با تولد ایشون، ایوان طاق کسرا خراب شد. آتشی
که تا هزار سال قبل خاموش نشده بود؛ خاموش شد و دریاچه ٔ ساوه فرو رفت.
لبخند ی زد و ادامه داد:
_اسلام هم تو اواخر دوره ٔ ساسانیان، دوره ٔ خسرو پرویز به ایران اومد...پیامبر نامه ای به خسرو پرویز نوشت که چون ابتدای این نامه با نام خسرو پرویز شروع نشده بود؛ خسرو پرویز نامه رو پاره کرد و به دنبال این ماجرا اعراب به ایران حمله کردند.
آب دهانش را قورت داد و اضافه کرد:
_پیامبرم، مثل تمام برگزیده هایِ خدا، پاک سیرت و پاک طینت بودن؛ مهربون و با گذشت، فداکار، دخترشون فاطمه، اولین الگوی منه.
کریستوف لبخندی پر ذوق به لب آورد و گفت: کتاب مقدستان چطور؟ آن چگونه است؟
آهو اندکی تأمل و سپس به عبدل نگاه کرد که با اشتیاق به بحث آن ها گوش می کرد. سپس پاسخ داد:
_قرآن، کتابیه که سخن خدا رو به ما می رسونه؛ کتاب کاملی که مارو هدایت می کنه و میگه تو هر مشکلی، باید چی کار کنیم و حتی به ما آگاهی لازم از قیامت رو داده. مثال داخل سوره ٔ قیامت، گفته که در اون زمان، آسمون و زمین درهم آمیخته میشن؛ کوه ها فرو می ریزن و زمین و زمینیان نابود میشن.خیلی جالبه؛ نه؟
کریستوف که دهانش نیمه باز مانده بود پرسید :
_جالب است؟ حیرت آور است! کتاب مقدستان شباهات چشمگیری با انجیل دارد. می توانم نسخه ای از کتابتان داشته باشم.
آهو با لذت از این که توانسته بود کسی را مسخ سخنانش کند مشتاق سری تکان داد و گفت
_چرا که نه!
چند ی بعد، وارد کوچه ای شدند که خانه هایِ کاهی دوطرفِ راهِ خاکی را گرفته بودند. عبدل پشت درِ خانه ٔ سوم از سمت چپ که خانه خیاط، فاطمه خاتون بود.ایستاد و کلون در را کوبید . صدای کلفتی از آن سویِ در آمد و آهو دوسر چادرش را در مقابل ٔ کریستوف به هم نزدیک کرد. نگاهِ خیره عبدل آب دهانش را بلعید و با تته پته گفت:بی...زحمت بی...یاید دم در.
در چوبی خانه گشوده شد و مردی با سیبیل های پرپشت و چماق در دست در را باز کرد. با دیدنِ آهو سری تکان داد و از جلوی در کنار کشید و از خانه خارج شد.
عبدل نفس آسوده ای کشید و گفت: آهو خانوم برید تو. ما بیرون می مونیم.
***
میرزا کریم کبّاده را کناری گذاشت و خارج از گود کنار پدرش، میرزا قلی، نشست و در حالی که به گردنش دست می کشید
نالید :
_خسته شدم!
و تابی به گردن کلفتش داد. میرزا قلی ابرو های پر و پیوسته اش را در هم گره زد و با غیض، بی مقدمه پرسید :
_شنیدم امروز از آهو، دختر حشمت کلفت شنید ی...راسته؟
میرزا کریم، لحظه ای از تحرک ایستاد؛ اخمی کرد؛ سپس سر به زیر انداخت و پرسشش را با سوال پاسخ داد:
_آقا جان کدوم نسناسی همچین حرفیو بهتون ز...
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
عشق، خوب دیدن است؛ خوب چشیدن؛ خوب بوییدن؛ خوب زمزمه کردن؛ و خوب لمس کردن.
عشق، مجموعهای از تجربههای زندهی دائم طاهرانه است؛ و این همه نه فقط تعریف عشق است که تعریف زندگی هم هست....
~نادر ابراهیمی
#یک_عاشقانه_آرام📚
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
سه تا زن با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و
دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !
بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن
زن اول گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم
بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود
و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود .
زن دوم گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ،
خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .
زن سوم گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما .........👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2271805535Ce18e9aed8b
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_بیستم
میرزا قلی با قلدری به میان حرفش پرید و گفت: کاری به نسناس بودن یا نبودنش ندارم؛ می خوام بدونم راسته یا نه؟
میرزا کریم به تته پته افتاد و با لکنت گفت: آ...آقا جان...م...من...
میرزا قلی دستش را به نشانۀ سکوت با فعل امر، بالا آورد؛ سخن در گلوی میرزا کریم درهم شکست. میرزا قلی با آرامشِ بعیدی
که گویای آرامشِ پیش از طوفان بود گفت: پس راسته. اینم راسته که از اون حشمت پیزوری ضرب شصت نوش جون کردی ؟
میرزا کریم تنها با سکوت حاکی از شرم به زمین خیره شد. تحمل این همه تحقیر را نداشت و از سویی دیگر، از خودش خجالت می کشید.
میرزا قلی این بار فریادی کشید که چهار ستونِ زورخانه را لرزاند:
_خاک تو سرت کنم بی عرضه، زنم می خوای؟ هه! اونم کی؟ آهو. پس فردای روزم می خوای از دختره حرف بخوری از پدره کتک! حیف اون همه فخری که از قهوه خونه هاشم تا زورخونه کاظم واس توئه نکبت فروختم. تف به روت بیاد حیف نونِ غربتی.
با اهانت، آب دهانش را کنار پایِ میرزا کریم پرتاب کرد و عربده کشید: قلندر، اسبا رو حاضر کن برمی گردیم عمارت.
و با انزجار از کنار میرزا کریم گذشت و از زورخانه خارج شد. در همین حال مسئول زورخانه کنار میرزا کریم حاضر شد و با
طلبکاری گفت: این جا زور خونه است نه چاله میدون که واس هم دیگه عربده کشی می کنین! دیگه تکرار نشه...همین مونده نونمونو آجر
کنین.
میرزا کریم خشمگین از جایش برخاست و یقۀ مسئول زورخانه را گرفت و بلندش کرد؛ طوری که پاهای مرد به اندازۀ دو بند انگشت از زمین فاصله گرفت. اگر از در مقابل پدرش هیچ بود؛ این مرد را که می توانست سر جایش بنشاند. مرد مسئول با ترس به چهرۀ لرزان از خشم میرزا کریم نگریست و او از لای دندان های چفت شده اش غرید :
_ببند چینگتو! پر در آوردی قدقد می کنی برام جوجه؟ هر گنجیشکی که تونست از زمین دو وجب پرواز کنه عقاب نیست؛ هر عقابیم که از اون بالا کوچیک دیده می شه گنجیشک نیست. من همون عقابم، مواظب باش از اون بالا رو سرت خراب نشم؛ گنجیشک!
یقه اش را رها کرد و با پوزخندی که روی لب هایش خودنمایی می کرد؛ از بالا نگاهی به مرد مسئول انداخت. مرد سرفه کنان نیم خیز شد و دستی به گلویش کشید. میرزا کریم با تمسخر روبه حضاری که در سکوت آن دو را نگاه می کردند فریاد زد:
_به چی نیگا می کنین؛ هان؟ برگردین سرکارتون.
سبیل هایش را تابی داد و در همان حال اندیشید که خواستن این دختر به چه خفت هایی که نمی کشاندش. اما چه می کرد که دلش گیر همان دختر چموش بود؛ ولی می دانست چگونه درستش کند و این کار را هم می کرد. مصمم، چشمان تیز و برنده اش را به دیوار روبه رو دوخت و تصمیم به حاضر شدن و ترک زورخانه گرفت.
*
ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد، ملکوت تو برقرار گردد؛ خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجراست در زمین نیز اجرا شود. نان روزی ما را امروز به ما ارزانی دار؛ خطاهایِ مارا بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بدی کرده اند می بخشیم؛ مارا از وسوسه ها دور نگاه دار و از شیطان حفظ فرما، زیرا ملکوت و قدرت و جلال تا ابد از آن توست.
کریستوف چشمانش را از هم گشود و دستانش را از هم دیگر باز کرد. به سباستین نگاه کرد که چگونه صلیبی که در گردن داشت را می فشرد و با لبخند حاکی از آرامشی که به دست آورده بود؛ به صلیب چوبی ای که روبه آن عبادت می کردند نگاه کرد. کریستوف، انگشتانش را صلیب وار به طرف چپ و راست سینه اش و در آخر به پیشانیاش کشید و زمزمه وار گفت:
_به نام پدر، پسر و روح القدس...آمین!
سباستین نیز حرکت کریستوف را تکرار کرد و نفس عمیقی کشید:
_هیچی نمیتونه مثلِ دعا کردن این حس خارق العاده رو بهم ببخشه. پروردگار خیلی بخشنده ست که بی منت این احساسو تو قلبمون به وجود میاره.
لبخند پر احساسی زد و ادامه داد:
_از خداوند و پسرش می خوام که هرگز این حس زیبا رو از من دریغ نکنن؛ البته در کنار این حس زیبا یکم، بیشتر از یکم ثروتم بد نیست.
این را سباستین با داشتن ثروت میلیون دلاری اش به زبان آورد؟ کریستوف خندید، سرش را تکان داد و خیره به روبه رو گفت:
_شما هرچه در دعا بخواهید؛ خواهید یافت؛ به شرطی که ایمان داشته باشید . (متی آیه ٔ بیست و یک تا بیست و دو)
سباستین سرش را به نشانۀ تایید تکان داد و لب هایش را در هم پیچید و اخم هایش را در هم کشید؛ کریستوف همیشه باعث غبطه خوردنِ اطرافیان و مخصوصا سباستین بود؛ او توانسته بود با تلاش، انجیل را حفظ کند؛ کاری که سباستین هیچ وقت برای انجام دادنش وقتی نمی گذاشت.
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
نگاهش به سَبزه عید که افتاد رفت توی فکر؛ لحظاتی گذشت .. وقتی سرِشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه میکنم، لبخند تلخی زد .
گفتم: "گیله مرد"! تویِ سبزهها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!
کمی سکوت کرد و گفت: به این دونههای سبز شده نگاه کن؛ چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند .
گفتم: خب!
گفت: سیصَد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ میترسم رشد که نکرده باشم هیچ، اُفت هم کرده باشم!
دونهای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر میگنده .
#بزرگ_علوی
📚گیله مرد
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
#عکسنوشتهمهدوی
یارب فرج امام ما را برسان 🤲
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_بیستم میرزا قلی با قلدری به میان حرفش پرید و گفت: کاری به نسناس بودن یا نبودنش ندار
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_بیستویکم
کریستوف را عجیب و یا شاید افراطی دوست داشت ولی بی پروا بودن کریستوف در سخن گفتن؛ بدون توجه به احساساتِ طرف صحبتش و کنجکاوی بی حد او نسبت به اطرافش حرص و خشم را در وجودش به خروش می انداخت؛ همانا که در یک لحظه، دستانش را بلند کند و او را سیلی باران کند و شاید بهتر بود خرخرۀ کریستوف را بِجَوَد. آری!
این احساسی بود که گاهی اوقات نسبت به او داشت. با حرکت کریستوف در کنارش به خود آمد. سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد تا از آن افکار رهایی یابد. کریستوف با احترام، تندیس را روی طاق گذاشت و لبخندی حزن آلود به عیسای عزیز و به صلیب کشیده شده زد. سپس نگاهش را به قرآنی که از خانم «آ» گرفته بود گره زد. قرآن، در میان تندیس حضرت مسیح کتاب مقدس انجیل قرار داشت. سباستین کنار کریستوف ایستاد و با دقت به قرآن نگریست. چشمانش را ریز کرد؛ با دستش،
گلویش را خاراند و در همان حال پرسید :
واقعا می خوام بدونم این چه کتابیه، چرا از اون خانوم گرفتیش؟
کریستوف، می دانست اگر بگوید این کتاب قرآن است رگباری از ناسزاها شروع می شود؛ البته، این بهترین حالتش بود پس برای جلوگیری از این دعوای دهشناک، دو طرف لبش را کشید و سرسری پاسخ داد:
_کتاب جالبی بود؛ ازش خواستم بهم قرضش بده؛ کتابش راجع به فلسفه است فکر نکنم ازش خوشت بیاد.
سباستین با شنیدن نام فلسفه، چشمانش از حدقه بیرون زد؛ گلویش را صاف کرد و در حالی که پای راستش را برای فرار عقب می گذاشت؛ گفت:
_راحت باش کریس، من حتی فکر نزدیک شدن به اون کتابو نمی کنم. میرم یه نگاهی به اصطبل کاروانسرا بندازم. تو نمیای؟
کریستوف تصنعی خندید و با رغبت گفت: آه.. خیلی دلم می خواست که بیام ولی خیلی خستم؛ فکرکنم مجبوری تنها بری...ولی اگه نمی خوای تنها بری به عبدل...
سباستین که کنار در ایستاده بود سریع به سمت کریستوف بازگشت؛ چینی به بینی اش انداخت و تند تند کلمات را پشت هم ردیف کرد:
_نه، نه اصا! ترجیح میدم از تنهایی بمیرم تا با اون میمون هندی برم. باشه؟
کریستوف با تعجب به عکس العمل سباستینی نگاه کرد که با سرعت تابش پرتو های نور از حجره خارج شده بود.
شانه ای بالا انداخت و اندیشید که آن دو واقعا به هم می آیند . تک خند ی زد و با صدای کشیده،زیر لب زمزمه کرد:
_البته اگه تفاوت میان اندازه هاشون رو در نظر نگیریم کامل شبیه هم هستند.
کریستوف نفس عمیقی کشید و به سمت قرآن رفت. این زمان برایش بهترین فرصت برای مطالعه ٔ کتاب بود. دستش را به سمت کتاب دراز کرد و آن را با احترام در دست گرفت. دستانش می لرزید و نفس هایش از هیجان به تکاپو افتاده بود. کتاب را از هم گشود؛ نگاهش را به فهرست قرآن داد. لحظه ای نگاهش به روی کلمۀ مریم توقف کرد. انگشتش را روی کلمه کشید.
چشمانش را ریز و درشت کرد و اشتباه که نمی کرد؟ سوره ی مریم بود؟ مریم مقدس؟ لعنتی! لعنت به این کنجکاوی بیجا!
اما، باید آن را می خواند؛ باید! اگر حدسش درست بود این یک وجه اشتراک بزرگ بین مسحیان و مسلمانان است. شاید هم یک
انقلاب...
****
حشمت با خشم غرید :
_هوی! زینشو درست بگیر؛ کشتی زبون بسته رو که...
سباستین که متوجه سخنانش نشده بود و تنها معترض بودن آن را فهمیده بود مردمک چشمانش را در حدقه چرخاند و دوباره دستش را به زین اسب گرفت. پایش را بند رکاب کرد و روی اسب جای گرفت.
حشمت ابرو بالا انداخت و با تحسین نگاهش کرد. گرچه حشمت که نمی دانست؛ سباستین یک اشراف زاده است و سوارکاری یکی از پیش پا افتاده ترین کارهایی است که یک اشراف زاده باید بیاموزد.
عبدل با تحسینِ چمبره زده در نگاهش برای حرکت ماهرانه ٔ سباستین دست زد اما با چشم غره ٔ حشمت، با لب و لوچه ٔ آویزان، دستانش را از یکدیگر فاصله داد و سرش را پایین انداخت.
اما سباستین با همان نشانه کوچک خشنود شد و
سرش را مغرورانه بالا گرفت. اما این غرور عمر چندانی نداشت زیرا اسب تکان محکمی به خود داد و سباستین با فریادی از روی اسب به پایین پرتاب شد. حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند.
حشمت و پس از او عبدل بلند بلند قهقهه زدند.
حشمت درحالی که اشک سرازیر شده از شدت خنده را از گوشه ٔ چشمش را می گرفت، گفت: آخه خپلِ خیکی این اسب که هیچی، تو سوار شترم می شدی علاوه بر این که پرتت که می کرد اون ور، دو سه بارم از روت رد می شد. نیگاش کن تورو خدا.
با دیدن آه و ناله های سباستین خنده ای که دوباره می آمد روی لبش بنشیند را فرو خورد و به عبدل که هم چنان می خندید؛
اخم کرد و تشر زد:
_ببند نیشتو! به جای هِر و کِر این بنده خدا رو از این وسط جعمش کن.
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912