مبیّنات
این سوگنامه رقیه جگر سوز و اشک انگیز است. نوشتن پس از این سه آرزو لب ها را بر لب های پدرش حسین نه
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
ویژهی محرم
داستان کوتاه #نارینه
قلم داستانی: #زهراصادقی_هیام
•┈••✾❀🕊🌸 نارینه🌸 🕊❀✾••┈••
#قسمت_نوزدهم
حال فواد بهتر شده بود. شیمی درمانیش رضایت بخش بود و دلش میخواست یک جشن مفصل برای بهبودی حالش بگیرد. اما میگفت میخوام بذارم بعد محرم و صفر ...
شب شد، با فواد راهی آدرسی که آدام گفته بود شدیم.
تکیه ای بر پا بود و صدای مراسم از بلندگوی آن شنیده میشد.
سخنران میگفت: این جا وادی عشقه، باید عاشق باشی بفهمی اینجا چه خبره. این حسین ...
انگار به سینه اش میزد و با صدای بلند میگفت:
_این حسین ... دل همه رو برده. دل ارمنی و مسیحی و زرتشتی و مسلمون..
مگه میشه بیای در خونه ی اربابِ تشنه لب و با دست خالی برگردی؟!
این حرف ها چون تیری به قلبم فرو میشد. با خودم میگفتم: بیخود امیدواری به خودت راه نده. معجزه برای تو کارگر نیست. قرار نیست معجزه ببینی.تو میمیری و تمام این چیزها حرفه.
روی بلوارِ کنار نشستم و سرم را پایین انداختم. فواد رفت داخل و همراهش هم آن عکس و کتاب را برد.
کمی که گذشت سایه اش پیدا شد.
گفت: آدرسش رو ندادن. گفتن بعضی شبها میاد اینجا حالا صبر کنیم شاید پیداش بشه.
هیچ انگیزه ای برای ادامه ی مسیر نداشتم. همان جا سرم را بلند کردم و گفتم: بیخیال فواد .
اصلا نمیدونم چرا دارم دنبال این ماجرا میرم. دیدن اون آدم برای من چه فایده داره؟ اصلا چی گیرم میاد؟
دستش را به علامت ندانستن بالا اورد و گفت: من چه میدونم؟ خودت گفتی بیایم . حالا هم که اومدی وسط راه رها نکن. تا آخرش برو . شاید ...
بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: شاید چی؟ شاید برای منم معجزه شد؟
_آرومتر ... زشته چهارتا ادم رد میشن میگن طرف تعطیله
دستم را در هوا تکان دادم و گفتم: باشه بذار فکر کنن. بذار اصلا بفهمن من دیوونه ام. اگر عاقل بودم که الان اینجا نبودم.
کتاب و عکس میان ان را از دستش گرفتم و به آن طرف خیابان پاتند کردم.
فواد از پشت سر صدایم میزد
_صبر کن فرهاد ...کجا میری؟ بذار موتور رو بیارم صبر کن
برای اولین ماشین دست بلند کردم و سوار شدم. سرم را به شیشه ی ماشین چسباندم و پلک هایم را بستم.
کمی که گذشت، چشم هایم را گشودم و سنگینی نگاه های پی در پی راننده توجهم را جلب کرد.
_چیزی شده دادا؟
تا این را گفتم کمی سرش را به عقب چرخاند و گفت: فرهاد خودتی... آره فرهاد مودّت...
چطوری دادا؟ منو یادت میاد؟
هرچه به مغزم فشار آوردم او را نشناختم.
_نه شرمنده یادم نمیاد
_فرهاد منم سرژیک، سال اول کامپیوتر یادت میاد؟
سرژیک...سرژیک
تازه یادم افتاد او که بود. هم کلاسی سال اول دانشگاهم قبل از آنی که انصراف بدهم و رشته ی عمران را انتخاب کنم.
_سرژیک هاراطونیان! الان شناختمت
با همان لهجه ی بامزه گفت: چطوری دادا؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ای ...چی بگم!
هر ازگاهی سرش را به سمتم میچرخاند.
_خیلی لاغر شدی فرهاد! مثل قبل نیستی. استخونات بیرون زده انگار
نگاهم را به بیرون دوختم و با صدایی خفه و فکی افتاده گفتم: سرژیک مریضم .
لبخندتلخی زد.
_خوب میشی پسر. امیدت به خدا باشه.
به سمتش چرخیدم، حالت چهره ام را که دید انگار پی به آشفتگی اوضاع برد.
به فواد که چند بار زنگ زده بود پیام دادم و گفتم: خودم میرم خونه. حالم خوب نیست.
کتاب را توی دستم فشار دادم. اصلا نمیدانم چرا آن را با خودم همه جا میبردم.
احساس کردم جلد کتاب توجهش را جلب کرده پرسید: فرهاد این چه کتابیه دستت؟
گفتم: نمیدونم سرژیک. یه جور داستانه که وقایع کربلا را از اول گفته، اتفاقی به دستم رسید.
عکس را از میانش بیرون آوردم.
_این عکس هم وسطش بود. از برادرانتون هستن.
کلمه ی برادر را همین طور گفتم که بداند هم مذهب خودشان است.
عکس را از دستم گرفت و در حال رانندگی به آن نگاه میکرد و لبخند میزد.
ادامه دادم: اینجور که نوشتن انگار شفا گرفته . اوضاع خوبی ندارم، بهم گفتن اینجا میتونم پیداشون کنم. احساس میکردم با صحبت کردن باهاشون کمی حالم بهتر میشه، اما اشتباه کردم.
لبخندی را کش داد و گفت: آره میشناسمش....
هنوز هم میخوای ببینیشون؟
سرم را کج کردم و گفتم: نمیدونم .
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بشین همین الان میبرمت پیششون. این هم قسمت تو بوده امشب.
زیر لب چند بار زمزمه کرد.
_قسمتت بوده
از رفتارش تعجب کرده بودم .اما ترجیح دادم چیزی نپرسم.
گوشیش را برداشت و شماره ای گرفت.
_سلام مادر، خوبی؟... دارم میام خونه یه مهمون ویژه هم داریم... یکی از دوستامه... حالا میام تعریف میکنم.
تماس را که قطع کرد، گفتم: سرژیک من نمیام خونتون بی موقع ، گفتی منو جای دیگه ای میبری.
خندید و گفت: میدونی که من هم اهل تعارف نیستم. میخوام ببرمت همون جایی که میخوای.
متحیر گفتم: یعنی چی؟
گفت: یه کم تحمل کنی میفهمی.
تا رسیدن به جایی که سرژیک گفته بود . چشم هایم را بستم .
👇
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_هجدهم کریستوف که زمان را برای رسیدن به جواب سوال هایش مناسب می دانست گفت: باید در
♡﷽♡
#آهو
#قسمت_نوزدهم
صدای فخرالملوک آمد:
_آهو جان منم.
از جایش برخاست، در را باز کرد و فخرالملوک با عجله وارد اتاق شد و گفت: آهو سریع باش، زود حاضر شو بریم چادرتو بگیریم؛ دیروز با آقات صحبت کردم گفت عبدل میره بگیره ولی نمی شه که، خودت باید سر کنی که اندازه ت باشه...دیگه امروز راضی شد با عبدل بگیری باهاش برگردی.
آهو روی تشک نشست و گیسوانش را از دوطرف بافت. سپس با چارقد سبزش، که چهار گوشه ٔ آن، گل های کوچک داشت، صورتش را قاب گرفت. چادرش را به ضمیمه ٔ پوشیه اش بست و از اتاق خارج شد. فخرالملوک، کنارش قرار گرفت و با لحن نصیحت گرانه ای گفت: آهو جان مادر این خارجی هام هستن ها. یه وقت کاری نکنی دردسر شه. آسته برو، آسته بیا.
آهو که حدس می زد منظور مادرش باید کریستوف فرناندز و دوستش باشد؛ با خود اندیشید که مگر می شود با این مرد بود و
حرف نزد؟
از پدرش خداحافظی کرد و لبه های چادرش را به هم رسانید و با همان نگاه، به حشمت قول داد که دردسر درست نکند و مراقب خودش باشد.
حشمت، روبه عبدل زمزمه کرد:
_می دونی که این چند وقت، باید انتظار حضور اون پسر بختیاری رو داشته باشیم؛ پس حواستو جمع کن. مراقب مهمونا، مخصوصا آهو باش.
عبدل هم به تایید سری تکان داد و به همراهِ آهو، به کریستوف و سباستینی که مقابل در عظیم کاروانسرا در انتظار ایستاده بودند؛ پیوست و باهم راهِ خاکی روبرویشان را در پیش گرفتند. کریستوف درمیان راه، به آرامی جایش را تغییر داد و ماهرانه کنار آهو قرار گرفت. با شوخ طبعی لب زد:
_باز هم من سوالاتم را برای شما آورده ام.
آهو با کلافگی زیر پوستی، خواهش می کنمی گفت و ساکت شد.
کریستوف اما بی توجه پرسید :
_می خواستم بدانم؛ پیامبرتان، چه زمانی به دنیا آمد؛ چه خصوصیاتی داشت؛ شنیده بودم که هم زمان با به دنیا آمدنش، معجزه رخ داده است.
بحث برای آهو جذاب شد. پس لبخندی زد و گفت:پیامبرم، حضرت محمد، تو دوره ٔساسانیان به دنیا اومد، معجزه؟ بله، هم زمان با تولد ایشون، ایوان طاق کسرا خراب شد. آتشی
که تا هزار سال قبل خاموش نشده بود؛ خاموش شد و دریاچه ٔ ساوه فرو رفت.
لبخند ی زد و ادامه داد:
_اسلام هم تو اواخر دوره ٔ ساسانیان، دوره ٔ خسرو پرویز به ایران اومد...پیامبر نامه ای به خسرو پرویز نوشت که چون ابتدای این نامه با نام خسرو پرویز شروع نشده بود؛ خسرو پرویز نامه رو پاره کرد و به دنبال این ماجرا اعراب به ایران حمله کردند.
آب دهانش را قورت داد و اضافه کرد:
_پیامبرم، مثل تمام برگزیده هایِ خدا، پاک سیرت و پاک طینت بودن؛ مهربون و با گذشت، فداکار، دخترشون فاطمه، اولین الگوی منه.
کریستوف لبخندی پر ذوق به لب آورد و گفت: کتاب مقدستان چطور؟ آن چگونه است؟
آهو اندکی تأمل و سپس به عبدل نگاه کرد که با اشتیاق به بحث آن ها گوش می کرد. سپس پاسخ داد:
_قرآن، کتابیه که سخن خدا رو به ما می رسونه؛ کتاب کاملی که مارو هدایت می کنه و میگه تو هر مشکلی، باید چی کار کنیم و حتی به ما آگاهی لازم از قیامت رو داده. مثال داخل سوره ٔ قیامت، گفته که در اون زمان، آسمون و زمین درهم آمیخته میشن؛ کوه ها فرو می ریزن و زمین و زمینیان نابود میشن.خیلی جالبه؛ نه؟
کریستوف که دهانش نیمه باز مانده بود پرسید :
_جالب است؟ حیرت آور است! کتاب مقدستان شباهات چشمگیری با انجیل دارد. می توانم نسخه ای از کتابتان داشته باشم.
آهو با لذت از این که توانسته بود کسی را مسخ سخنانش کند مشتاق سری تکان داد و گفت
_چرا که نه!
چند ی بعد، وارد کوچه ای شدند که خانه هایِ کاهی دوطرفِ راهِ خاکی را گرفته بودند. عبدل پشت درِ خانه ٔ سوم از سمت چپ که خانه خیاط، فاطمه خاتون بود.ایستاد و کلون در را کوبید . صدای کلفتی از آن سویِ در آمد و آهو دوسر چادرش را در مقابل ٔ کریستوف به هم نزدیک کرد. نگاهِ خیره عبدل آب دهانش را بلعید و با تته پته گفت:بی...زحمت بی...یاید دم در.
در چوبی خانه گشوده شد و مردی با سیبیل های پرپشت و چماق در دست در را باز کرد. با دیدنِ آهو سری تکان داد و از جلوی در کنار کشید و از خانه خارج شد.
عبدل نفس آسوده ای کشید و گفت: آهو خانوم برید تو. ما بیرون می مونیم.
***
میرزا کریم کبّاده را کناری گذاشت و خارج از گود کنار پدرش، میرزا قلی، نشست و در حالی که به گردنش دست می کشید
نالید :
_خسته شدم!
و تابی به گردن کلفتش داد. میرزا قلی ابرو های پر و پیوسته اش را در هم گره زد و با غیض، بی مقدمه پرسید :
_شنیدم امروز از آهو، دختر حشمت کلفت شنید ی...راسته؟
میرزا کریم، لحظه ای از تحرک ایستاد؛ اخمی کرد؛ سپس سر به زیر انداخت و پرسشش را با سوال پاسخ داد:
_آقا جان کدوم نسناسی همچین حرفیو بهتون ز...
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912