فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡الهی، صبح امروزت ز غم دور
🎊دلت ازحسرت هر بیش و کم دور
🧡خدا یارت، نگهدارت، به هرجا
🎊از اقبالت، دو چشم پر زِ نَم دور
🧡نصیبت حال خوش، شادی و لبخند
🎊لبت از ناله های دم به دم دور
🧡 #امروزتون_به_رنگ_زیبای_شادی_و_آرامش
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مبیّنات
#آهو #قیمتبیستوششم آهو سری به طرفین تکان داد و با جدیت پاسخ داد »خیر خانم...از حرکت نابه جام پشی
#آهو
#قسمت27
گفت:
»اصلا نمی شه آهو، این کارت نهایت توهینه...یکم دندون رو جیگر بذار.
خیلی سخت بود؛ گویی چیز ی مانند خوره وجودش را می خورد. افکار درهم و برهمی در پس سیاهی ذهنش می چرخید چرا
بهش نگفتم آخه
خوب کردم نگفتم...حشمت خانو تهدید کرد مجبور شدم.
هیچ غلطی نمی کرد...باید م ی گفتم.
نه، نه! اصلا.
سری به نشانه تایید تکان داد و اند یشید »بهترین کارو کردم...این کارم به نفع همه بود...درسته.
تا آخر شب، افکارش می چرخید و می چرخید . شبی که قرار بود شیرین باشد؛ به تلخ ی زهر شده بود.
ٔ با اتمام مهمانی در کمالِ دشواری، سری به احترام برای ند یمه تکان داد و همراهِ فخرالملوک، از خانه ٔ اختر خارج شدند
.
آهو هم چنان در افکار درهمش زندانی بود و نفهمید عبدل چه هنگام به دنبالشان آمد؛ فخرالملوک به جانش غر زد یا سکوت اختیار کرد! بی حوصله مسیر کاروانسرا را طی کردند.
هنگامی که رسیدند؛ فخرالملوک مستقیما به سوی حجره ٔ حشمت رفت.
درحالی که برنج ها را تمیز می کرد؛ حواسش پی افکارِ ناخوشش حول رفتار آهو بود.
سینیِ حاوی برنج های دانه بلند را کنارش
روی زمین کوبید و در آخر زمزمه وار شروع به سرزنش کردن خودش کرد:
»ای فخرالملوک احمق، ای فخریِ بی عقل! آخه تو که از زبون دراز این دختر خبر داشتی چرا بردیش اون جا که آتیش بپا کنه؛
نچ! من باید یه درسی به این گیس بریده بدم که حساب کار دستش بیاد.
گویی بهترین کار، همانی بود که از آخر مهمانی در ذهنش پررنگ شده بود؛ همان کاری که در ابتدایِ آمدنش آن را انجام داده بود؛ خبردار کردن حشمت.
با صدای فریاد حشمت از جایش برخاست و با خود زمزمه کرد:
»بسم الله ! فکر کنم چشمش تازه به آهو افتاده. آهو مادر ببخش ولی مجبور بودم؛ خدا بخیر کنه. خدایا پشیمونم نکن
سپس چادر سفید گلدارش را رو ی سرش کشید و درحالی که پوشیه اش را می بست از مطبخ خارج شد و به سمت منبع صدا حرکت کرد.
حشمت با عصبانیت شد ید فریاد گلو خراشی زد:
آخه دختره ٔ احمق...شاخ به شاخ شدن با ند یمه ٔ سلطنتی؟
چشمانش را تا آخرین حد ممکن گشاد کرد و باز عربده زد:
»بازی کردن با آبرویِ من؟ با آبرویِ حشمتِ صفاری؟ صاحابِ کاروانسرایِ شاه عباسی؟
انگشت اشاره اش را رو به آهو گرفت و به او که در ظاهر استوار اما درونش مانندِ یک بچه در خود جمع شده بود؛ گفت:
»خوب گوشاتو وا کن دختر، هرچی دَستَک دُمبَک زدی و به ریش ما خند یدی بسه. همین الان می ری تو اون حجر ۀ صاحاب مردت می تمرگی ، بیرونم نمی ای.
بهت رو دادم دور ورداشتی. فک نکن من این وسط شدم عرعر توئم باید افسارمو بکشی با خودت بگ ی به به!
نه! این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس آهو خانوم. از این به بعد لازم نکرده بری رو بوم. از راه مطبخ تا حجرتم دو قدم اون ور تر بذار تا ببینی چه جوری قلم پاهاتو خورد و خاکشیر می کنم؛ خرفهم شد؟
فخرالملوک کنار ستون های بنا شده در راهرو ایستاد و میان بحثی که حشمت به راه انداخته بود پرید :
»خان! این چه سر و صداییه راه انداختین؟ مسافرا تو چرت بعد از ظهرن. گناه دارن بنده های خدا.
سپس از این که برای اولین بار نقشش نزدِ حشمت پررنگ شده بود؛ سینه سپر کرد و گفت:
شما این لات بی سرو پارو رو ول کنین خودم بعدا به خدمتش می رسم.«
آهو انگشتان کشیده اش را مشت و سرش را کج کرد؛ دیگر نتوانست خودش را در برابر بمباران کلمات کنترل کند:
»حشمت خان، این همه توبیخ و تشر برای چیه؟ برا ی کار اشتباهی که نکردم؟ یا برای توهینایی که شنیدم؟ یا به خاطر عزت نفسی که زیر پای عقده های اون ند یمه خورد شد؟
برا ی چی؟ من هیچ کار خجالت آور ی نکردم. برا ی حفظ آبروی شما حرفاییکه لایق اون ند یمه ٔ آسمون جُل بود و هم بهش نگفتم؛
نگفتم که بفهمه من مثله اون خاله خانباجی هایی که دورش می گردن نیستم؛
نگفتم که بفهمه با ع یت جماعت هیچ فرقی نداره؛ نگفتم که بفهمه آدمـه و باید مثله آدم رفتار کنه.
نگفتم حشمت خان، نگفتم...
حشمت با شنیدن سخنان آهو بیش از پیش خشمگین شد و دوباره فریاد زد:
»آهو! چاک اون دهنِ نجستو ببند
#ادامهدارد
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژده
🆘🔴ایــــــــــست!🚨‼️پیشنهاد ویژه👇
😍فروشگاه بزرگ زیباپوشان😍
اینجا همون فروشگاهیه که من عید کلی ازش خرید کردم😍
📌جنس درجه یک👌🏻
📌کیفیت عالییییییی🤩
📌سایزبندی دقیق و درست 😎
دوستان عزیز حتی اگه قصد خریدندارید پیشنهاد میکنم یه سربه این فروشگاه بزنیدواز نزدیک باکیفیت وکاراین فروشگاه آشنابشید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1728380966Cf1dc55ef07
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌼🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌼
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
✨يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ
✨مِنْ ذَكَرٍ وَأُنْثَى وَجَعَلْنَاكُمْ
✨شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا
✨إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ
✨إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ ﴿۱۳﴾
*✨اى مردم ما شما را از
✨مرد و زنى آفريديم و شما را
✨ملت ملت و قبيله قبيله گردانيديم
✨تا با يكديگر شناسايى متقابل حاصل كنيد
✨در حقيقت ارجمندترين شما نزد خدا
✨پرهيزگارترين شماست بى ترديد
✨خداوند داناى آگاه است (۱۳)*
📚سوره مبارکه الحجرات
✍آیه ۱۳
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
مبیّنات
#آهو #قسمت27 گفت: »اصلا نمی شه آهو، این کارت نهایت توهینه...یکم دندون رو جیگر بذار. خیلی سخت بود؛ گ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌺 لبیک به امر رهبرم 🌹🌺
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
میدونی چرا میگن” دلت دریا باشه”
وقتی یه سنگو تودریا میندازی
فقط برای چند ثانیه
اونو متلاطم میکنه
وبرای همیشه محو میشه
ولی اون سنگ تا ابد ته دل
دریا موندگاره
سعی کنیم مثل دریا باشیم...
فراموش کنیم
سنگهایی که به دلمون زدن
با اینکه سنگینی شونو
برای همیشه توی دلمون
حس می کنیم...
•┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌊•✾••┈┈•
مبیّنات
#آهو #قسمت27 گفت: »اصلا نمی شه آهو، این کارت نهایت توهینه...یکم دندون رو جیگر بذار. خیلی سخت بود؛ گ
#آهو
#قسمت28
فخرالملوک نگاهی به مسافران بیرون آمده از حجره هایشان انداخت و با شتاب زدگی و عجله، به سمت حشمت آمد و بازویش را
کشید :
»خان، یواش تر! مسافرا دارن نگاه می کنن. رسوایی به بار نیار جلوی این جماعت.«
و در ادامه روبه آهو با چشم غره ای گفت:
»تو هم این قدر مته به خشخاش نذار. برو تو مطبخ منتظر باش تا من بیام.«
اما آهو حضور فخرالملوک را به خاطر رفتار نادرستی که داشت؛ ندید گرفت و گفت:
چاک دهنمو ببندم که هر چرتیو وصله بزنید به چادرم؟ این چادری که هی از چپ و راست بهش وصله ٔ بی حیایی و بی آبرویی
زدین و بهش نچسبید داره پاره می شه حشمت خان، از سرم که بیوفته دیگه نمی تونین اینجوری جلوم وایستین و هر ناجوری
که باهام جور نیستو فرو کنین تو گوشام، منم وایستم و نگاه کنم.
حشمت از زبان درازی آهو به تنگ آمد. شاید اگر آهو پسر بود این جسارت و حق خواهی اش مایه ٔ افتخار می شد ولی اکنون نشده این دخترک خیره سر را ٔ آبروریزی شده. فخرالملوک را کنار زد و به سمت آهو حمله ور شد.
نه! باید تا بیشتر دیر نشده اورا
ادب می کرد. دستش بالا رفت؛ آهو چشم بست؛ گویی از دید حشمت این تنبیه فوق ضروری بود.
دست حشمت فرود نیامده در دستی نیرومند اسیر شد. با بهت نگاهش را به صاحب دست داد و سر انجامِ نگاهش به آن انگلیسیِ پر حاشیه ختم شد.
کریستوف که به لطف خدا دارا ی قد بلند و اندامی درشت و ورزیده بود توانسته بود حشمت را مهار کند و پس از این با خشم به حشمت زل زد و غرید :
»دارید چی کار می کنید آقا؟ حواستان هست؟«
عبدل و سباستین به همراه کریستوف به کاخ عالی قاپو رفته بودند و هنگامی که برگشتند؛ با این صحنه روبه رو شدند و حال،
کنار کریستوف ایستاده بودند و خشمش را نظاره می کردند. این روز ها کر یستوف عجیب تر از روز های قبل شده بود.
خشمش سباستین را هم متحیر کرد چه رسد به عبدلی که تاکنون خشم کر یستوف را ند یده بود؛ نه به این صورت!
کریستوف با چشمانی که هاله ای سرخ اطراف آن را احاطه کرده بود و جذبه ٔ عجیبی در آن موج می زد؛ درحالی که نگاهش به حشمت و رو ی صحبتش با آهو بود گفت:
»خانم آهو لطفا از این جا بروید .
آهو دهان باز کرد تا اعتراض کند ولی بازویش توسط فخرالملوک کشیده شد و اعتراض جایش را به »آخ بلندی داد.
فخرالملوک آهو را کشان کشان از راهرو بیرون برد؛ با این دخترک سرتق، کارها داشت!
کریستوف مچ حشمت را رها کرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را برای به دست گرفتن افسار خشمش محکم بر هم فشرد. به
هیچ وجه دلش نمی خواست به شخصی که از او بزرگتر بود بی احترامی کند. نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را گشود.
سپس شمرده شمرده به حشمتی که در سکوتی عجیب و با چشمانی ریز شده به او نگاه م ی کرد؛ گفت:
»من نمی دانم مشکل چه بود یا برای چه بود. من تنها چیزی که دیدم دستان بزرگ مردی بود که اندازه اش برای صورت کوچک یک زن خیلی درد داشت.
من کتک خوردن زن رادیده ام؛ زجه هایش را هم شنیده ام، این را بدانید سرخی سیلی ها شاید از
روی گونه هایشان محو شود؛ اما از رو ی قلبشان نه! اگر امروز جلویتان را نمی گرفتم صدای زجه های دخترتان تا ابد گوشتان را کر می کرد.
البته اگر گوشی برای شنیدنشان داشته باشید .
و نگفت که »قلب من همواره با دیدن چشمان پر درد آهو می شکند.« نگفت »من خنده هایم را برای خنده ی لبانش، بی هزینه
به او می فروشم« نگفت »نمیخواهم شاهد یک جنایت دیگر باشم.« نگفت اما چشمانش راز دلش را فاش کردند و خودش نیز تعجب کرد از صدای گوش خراش افکارش...
کریستوف چه مرگت شده؟ حشمت با همان چهرۀ متفکر قدم بلند ی به سمت
کریستوف برداشت و برا ی تاثیر بیشتر حرفش سرش را بالا گرفت؛ در چشمان کریستوف زل زد و حرفش را زد:
»ببین جوون، خوب حرفامو بشنو چون خوش ندارم تکرار مکررات کنم. می دونم اون دل صاب مردت داره لیز می خوره که بره؛
اما تو نذار؛ که اگه بره کلاه ماهم بد جور تو هم رفته. حتی اگه مجبور شد ی زنجیرش کنی، زنجیرش کن! گوش بگیر پسر جون...ا
این راهی که می ر ی به ترکستانه. اون جرقه ای که من امروز تو چشای تو د یدم همون آتیشیه که با هیچ آبی خاموش نمی شه؛
اگه قرار باشه این آتیش به جون گندم زار زندگیِ من بیفته همین الان که یه جرقه ست خفش می کنم. خرفهم شد؟«
کریستوف با بهت به چشمان حشمت نگریست؛ نه! این چیزی که حشمت می گوید یک توهم است؛ درست مانند توهمی که خودش دچارش شده. بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و با سرعت به سو ی خروجی کاروانسرا رفت و سباستینی که از زمان بیدار شدن تا وقتی که به خاطر تنها نماندنِ کر یستوف و عبدل به همراه آن ها به بازار قیصری ه رفته بود و غرغر هایش را مبنی بر
درد نشیمن گاهش به جان کریستوف ر یخته بود؛ اکنون همانند بچه پنگوئنی تازه از تخم درآمده صبر کن ،گویان با مشقت به دنبال کریستوف روان شد.
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
💕#اين_متن_عاليه👇🏻
در روزگاری زندگی میکنیم که
مردمانش به ریشمان میخندند
از موفقیتمان ناراحت میشوند
به لحظاتمان حسودی میکنن
و چشم دیدنمان را ندارند
جالب اینجاست که
هرموقع ما را میبینند
دقیقا چند دقیقه قبلش داشتند از خوبیهای ما میگفتند!
هی زندگی ...
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
کافر نعمت نباشم
بارها روی تو دیدم
لیک هر بارت که بینم
شوقِ دیگر بار باقی...
#شهریار
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•