مبیّنات
♡﷽♡ #جدالشاهزادهوشبگرد💜 ✍️به قلم: #زهراصادقی_هیام #قسمت27🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• _میخوام بهت
♡﷽♡
#جدالشاهزادهوشبگرد💜
✍️به قلم: #زهراصادقی_هیام
#قسمت28🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
سکوت را جایز ندانستم و لب به سخن باز کردم .
_این هم از همون حرف های من درآوردی که مسئولین رده بالا نظام هم گفتن که عاشورا به ما درس مذاکره داد.
خیلی خنده داره اگر عاشورا درس مذاکره بود که امام حسین نمی جنگید.
چه مذاکره ای بود؟ هه، احتمالا مذاکره بُرد بُرد بوده. امام حسین سپاه عمرسعد رو نهیب زد و نصیحت به خدا ترسی کرد. این چه ربطی به مذاکره داره؟ رهبر هم بارها سران امریکا رو به خداترسی و دیدن عواقب کارشون گوشزد کردند.
برید بگردید ببینید کجای عاشورا و حرکت امام حسین چیزی در مورد معامله گفته شده. مذاکره یعنی معامله کردن دیگه.
متاسفانه اون بالایی ها برای این که به کارشون وجه دینی بدهند حاضرند از هر ترفندی استفاده کنند.حتی از امام حسین هم نمی گذرند.
یکی از دخترهای کلاس گفت: این جوری نگو ...این توهین به رییس جمهوره !
خنده ام گرفته بود. ابرویم بالا پرید.
_مگه من اسم رییس جمهور رو آوردم؟
در ضمن این جا دانشگاهه، مگه آزادی بیان نداریم؟ اگر این حرف ها رو این جا نزنیم کجا بزنیم؟
فکر کنم شعار همین دولت آزادی بیان بوده ها؟البته اگر راست بگن.
در کلاس همهمه ای به پا شد. استاد چند بار به میز کوبید و گفت: لطفا بحث متوقف بشه. بریم سر درسمون.
موقع خروج از کلاس با نگاه تند و تیز میکائیل روبه رو شدم.
در دل برایش پوزخندی زدم و گفتم: "هرجوری دوست داری نگاه کن .حقیقت تلخه برادر "
دلم گرفته بود. از خودم، از این که این قدر راحت از کلمه ی "حسین" می گذرم.
با خودم گفتم: "براستی من چقدر حسین را می شناسم؟ آن روزها دلم عجیب فتحِ خون شهید آوینی را می کرد.
کتاب را بر داشتم و شروع به خواندن کردم
...
"صبح شد و بانگ الرحیل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاریخ شد...
الرحیل! الرحیل!
اکنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را!
اکنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را!
بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند... راحلان طریق عشق میدانند که ماندن نیز در رفتن است"
صبح بود که با صدای زنگ در متوجه رسیدن معصومه شدم. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . چادر پوشیده دم در ایستادم.
اول معصومه و بعد آقا مجتبی وارد شدند.
_خوبی آبجی بزرگه رنگ به صورت نداری؟ هوای قم بهت نساخته ؟
معصومه لبخند زد
_خوبم نه جدیدا خیلی ویار دارم حالم خوب نیست.
مامان کلی قربان صدقه بچه ی شکل نگرفته معصومه می رفت.
بعد از ناهار با معصومه مشغول گپ و گفتگو شدیم. ساعت ها از همه جا حرف می زندیم. گویی عقده این چند ماه دوری را یک روزه می خواستیم سر هم خالی کنیم.
معصومه از میکائیل معینی می پرسید و من هم آن چه که بینمان بوده را با توضیح مفصل برایش می گفتم.
معصومه گفت: آدم های این شکلی، زیادی حیف اند. متاسفانه این ها پایه اعتقادات بنیادین شون درست شکل نگرفته.
_کاش میشد این ها رو فرستاد طرح ولایت!
معصومه از حرفم خنده اش گرفته بود.
_چه حرف هایی می زنی، این ها سایه آیت الله مصباح رو با تیر میزنن.
#ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال نویسنده( کوچهخاطرات) را دارد.
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
#آهو #قسمت27 گفت: »اصلا نمی شه آهو، این کارت نهایت توهینه...یکم دندون رو جیگر بذار. خیلی سخت بود؛ گ
#آهو
#قسمت28
فخرالملوک نگاهی به مسافران بیرون آمده از حجره هایشان انداخت و با شتاب زدگی و عجله، به سمت حشمت آمد و بازویش را
کشید :
»خان، یواش تر! مسافرا دارن نگاه می کنن. رسوایی به بار نیار جلوی این جماعت.«
و در ادامه روبه آهو با چشم غره ای گفت:
»تو هم این قدر مته به خشخاش نذار. برو تو مطبخ منتظر باش تا من بیام.«
اما آهو حضور فخرالملوک را به خاطر رفتار نادرستی که داشت؛ ندید گرفت و گفت:
چاک دهنمو ببندم که هر چرتیو وصله بزنید به چادرم؟ این چادری که هی از چپ و راست بهش وصله ٔ بی حیایی و بی آبرویی
زدین و بهش نچسبید داره پاره می شه حشمت خان، از سرم که بیوفته دیگه نمی تونین اینجوری جلوم وایستین و هر ناجوری
که باهام جور نیستو فرو کنین تو گوشام، منم وایستم و نگاه کنم.
حشمت از زبان درازی آهو به تنگ آمد. شاید اگر آهو پسر بود این جسارت و حق خواهی اش مایه ٔ افتخار می شد ولی اکنون نشده این دخترک خیره سر را ٔ آبروریزی شده. فخرالملوک را کنار زد و به سمت آهو حمله ور شد.
نه! باید تا بیشتر دیر نشده اورا
ادب می کرد. دستش بالا رفت؛ آهو چشم بست؛ گویی از دید حشمت این تنبیه فوق ضروری بود.
دست حشمت فرود نیامده در دستی نیرومند اسیر شد. با بهت نگاهش را به صاحب دست داد و سر انجامِ نگاهش به آن انگلیسیِ پر حاشیه ختم شد.
کریستوف که به لطف خدا دارا ی قد بلند و اندامی درشت و ورزیده بود توانسته بود حشمت را مهار کند و پس از این با خشم به حشمت زل زد و غرید :
»دارید چی کار می کنید آقا؟ حواستان هست؟«
عبدل و سباستین به همراه کریستوف به کاخ عالی قاپو رفته بودند و هنگامی که برگشتند؛ با این صحنه روبه رو شدند و حال،
کنار کریستوف ایستاده بودند و خشمش را نظاره می کردند. این روز ها کر یستوف عجیب تر از روز های قبل شده بود.
خشمش سباستین را هم متحیر کرد چه رسد به عبدلی که تاکنون خشم کر یستوف را ند یده بود؛ نه به این صورت!
کریستوف با چشمانی که هاله ای سرخ اطراف آن را احاطه کرده بود و جذبه ٔ عجیبی در آن موج می زد؛ درحالی که نگاهش به حشمت و رو ی صحبتش با آهو بود گفت:
»خانم آهو لطفا از این جا بروید .
آهو دهان باز کرد تا اعتراض کند ولی بازویش توسط فخرالملوک کشیده شد و اعتراض جایش را به »آخ بلندی داد.
فخرالملوک آهو را کشان کشان از راهرو بیرون برد؛ با این دخترک سرتق، کارها داشت!
کریستوف مچ حشمت را رها کرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را برای به دست گرفتن افسار خشمش محکم بر هم فشرد. به
هیچ وجه دلش نمی خواست به شخصی که از او بزرگتر بود بی احترامی کند. نفس عمیق دیگری کشید و چشمانش را گشود.
سپس شمرده شمرده به حشمتی که در سکوتی عجیب و با چشمانی ریز شده به او نگاه م ی کرد؛ گفت:
»من نمی دانم مشکل چه بود یا برای چه بود. من تنها چیزی که دیدم دستان بزرگ مردی بود که اندازه اش برای صورت کوچک یک زن خیلی درد داشت.
من کتک خوردن زن رادیده ام؛ زجه هایش را هم شنیده ام، این را بدانید سرخی سیلی ها شاید از
روی گونه هایشان محو شود؛ اما از رو ی قلبشان نه! اگر امروز جلویتان را نمی گرفتم صدای زجه های دخترتان تا ابد گوشتان را کر می کرد.
البته اگر گوشی برای شنیدنشان داشته باشید .
و نگفت که »قلب من همواره با دیدن چشمان پر درد آهو می شکند.« نگفت »من خنده هایم را برای خنده ی لبانش، بی هزینه
به او می فروشم« نگفت »نمیخواهم شاهد یک جنایت دیگر باشم.« نگفت اما چشمانش راز دلش را فاش کردند و خودش نیز تعجب کرد از صدای گوش خراش افکارش...
کریستوف چه مرگت شده؟ حشمت با همان چهرۀ متفکر قدم بلند ی به سمت
کریستوف برداشت و برا ی تاثیر بیشتر حرفش سرش را بالا گرفت؛ در چشمان کریستوف زل زد و حرفش را زد:
»ببین جوون، خوب حرفامو بشنو چون خوش ندارم تکرار مکررات کنم. می دونم اون دل صاب مردت داره لیز می خوره که بره؛
اما تو نذار؛ که اگه بره کلاه ماهم بد جور تو هم رفته. حتی اگه مجبور شد ی زنجیرش کنی، زنجیرش کن! گوش بگیر پسر جون...ا
این راهی که می ر ی به ترکستانه. اون جرقه ای که من امروز تو چشای تو د یدم همون آتیشیه که با هیچ آبی خاموش نمی شه؛
اگه قرار باشه این آتیش به جون گندم زار زندگیِ من بیفته همین الان که یه جرقه ست خفش می کنم. خرفهم شد؟«
کریستوف با بهت به چشمان حشمت نگریست؛ نه! این چیزی که حشمت می گوید یک توهم است؛ درست مانند توهمی که خودش دچارش شده. بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و با سرعت به سو ی خروجی کاروانسرا رفت و سباستینی که از زمان بیدار شدن تا وقتی که به خاطر تنها نماندنِ کر یستوف و عبدل به همراه آن ها به بازار قیصری ه رفته بود و غرغر هایش را مبنی بر
درد نشیمن گاهش به جان کریستوف ر یخته بود؛ اکنون همانند بچه پنگوئنی تازه از تخم درآمده صبر کن ،گویان با مشقت به دنبال کریستوف روان شد.
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912