eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کجای این جهانی که ببینی بی تو خُرد و اسقاطی شده ایم •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
برای لمسِ خیالت وضو می‌گیرم برای لمسِ خیالت وضو می‌گیرم. چشمانم لبریز باران می‌شود! سلام؛مولای من! چقدر لطیف است جنسِ دوست داشتنت... متن ارسالی مخاطبین (مستوره مهدی) •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پاییز جایش را به زمستان داد زمستان جایش را به بهار (هیام:بهار جایش را به تابستان) برگ‌ها جایشان را به شکوفه‌ ها دادند، (هیام: شکوفه ها میوه شدند ) در این میان جای تو همچنان خالی ست … حاتمه ابراهیم زاده •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و دوم بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی ام. نت را که روشن می کنم، ارمیا پیام می دهد: -سلام آبجی جان! گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم های روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می فهمد و پیام می دهد. می نویسم: -سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته. ویس می فرستد. هندزفری ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد می گذارم و گوش می دهم: -دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟ جلوی خنده ام را می گیرم و نگاهی به مرضیه می کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می شود و می رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می نویسم: -بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه! -دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله م باز شه. -چرا دلت گرفته؟ -چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟ -آره. جات خالی! -برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو... -تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا... هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده ام که زینب می گوید: -با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟ سرم را بلند می کنم و لبخندم را می خورم: -ارمیا بود. زینب چشمک می زند و می گوید: -ای شیطون! مطمئنی؟ مرضیه با دست و صورت خیس سر می رسد و با چهره ای در هم رفته می گوید: -بچه ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی گذشت! من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می بندیم و تازه یادمان می آید کجاییم. راست می گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می شود. مرضیه اما ذره ذره اش را استفاده کرد. خیلی کم می خوابید، کم حرف می زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می خورم به حالش. مخصوصا وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست! ⚠️ ... ❌ 🖊 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ... ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﺍﻣﺎ ... ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ... ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ
༺═────────────═༻ هیچ‌ کس در این دنیا، کامل و پاک نیست ... اگر از مردم ... بخاطر اشتباهات کوچکشان، دوری کنی، همیشه تنها خواهی بود ... پس کمتر قضاوت کن و بیشتر عشق بورز ... ༺═─────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت بیست و سوم و همان وقت چشمم خورد به مرضیه که داشت نماز می خواند و چادر فیروزه ای اش را انداخته بود روی صورتش. راست می گفت زینب. کار های مرضیه من را هم یاد شهدا می اندازد. مخصوصا وقتی دیشب دید در خودم فرو رفته ام و با لبخند نشست کنارم و گفت: «نبینم تو خودت باشی!»، و انقدر صمیمی برخورد کرد که توانستم سفره دلم را برایش باز کنم، حس کردم چقدر شبیه شهداست. خیلی وقت نبود با هم آشنا شده بودیم، اما زود در دلم جا باز کرد. دوست داشتم درباره مشکل مادر هم با او حرف بزنم اما نزدم؛ چون لیلا گفته بود به هیچ کس، حتی نزدیک ترین اعضای خانواده ام هم نگویم. خیلی چیزها را به مرضیه گفتم؛ جز مشکل مادر و شغل حساس پدر. مرضیه هم همه را گوش کرد، همدلی کرد و به خواست خودم راهکار داد. حتی اجازه داد سرم را روی شانه اش بگذارم و گریه کنم. مرضیه برای هردومان آب و نبات درست می کند و چادر نمازش را می کشد روی سرش. از حرفش بغض می کنم. کاش بیشتر قدر می دانستیم حضورمان را در خانه خدا. فردا همین موقع، با اشک و آه باید برویم. خیلی زودتر از آن که فکرش را می کردیم تمام شد و نمی دانم تا سال آینده زنده ام که بتوانم دوباره مهمان خدا شوم یا نه؟ اذان را که می گویند، مرضیه مثل شب قبل با چهره تر التماس دعا می گوید. و من با چشمان پر از اشک و از ته دل برای حاجت روا شدنش دعا می کنم. چشمانم را می بندم و به طور اتفاقی یکی از صفحات دفتر طیبه را باز می کنم. این چندروز هربار این کار را کرده ام و چند خطی خوانده ام. تاریخ بالای صفحه، نهم اردیبهشت سال شصت و پنج را نشان می دهد؛ زمانی که طیبه احتمالا پانزده یا شانزده ساله بوده: «امروز رفته بودم گلزار شهدا. کمی دلم گرفته بود. دلم می خواست با کسی درد و دل کنم، و چه کسی بهتر از شهدایی که عند ربهم یرزقونند؟ بهترین جا برایم مزار زهره بنیانیان بود. شنیده ام زینب کمایی، همان دختری که چندسال پیش در شاهین شهر شهید شد، بیشتر از همه کنار مزار زهره بنیانیان می نشسته و قرآن می خوانده. شاید باب شهادت همینجا برایش باز شده باشد... زهره حرفم را بهتر می فهمد. می فهمد اینکه یک دختر دلش شهادت بخواهد یعنی چه؟ بزرگترین غم من همین است. اینکه الان راه شهادت باز است، هرروز شهید می آورند اما من مجبورم نگاه کنم. من از مرگ در بستر می ترسم. دوست دارم مردنم زیبا باشد... دوست دارم برای خدا بمیرم. دوست دارم مثل زینب کمایی، مثل زهره بنیانیان، به دست شقی ترین دشمنان خدا – منافقین کوردل – کشته شوم...» قبل از اینکه اشک هایم روی صفحات دفتر بچکند، پاکشان می کنم. یاد چندروز پیش می افتم، نهم اردیبهشت، من و مزار شهید بنیانیان. صدای مرضیه را از پشت سرم می شنوم: -میشه بپرسم این چیه؟ دوست دارم سرم را بگذارم روی شانه اش و گریه کنم. می گویم: -دفتر زن عمومه. لبخند می زند: -دست تو چکار می کنه؟ ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*باقر بہ علم شهره هرخاص وعام شد* *مسموم زهر ڪینہ ڪور هشام شد* *هر چند زهر ڪین بشد اسباب مرگ او* *مرگش زڪربلا برایش پیام شد* 🏴 *شهادت_امام محمد باقر(ع)* **