خدایا به سوی تو باز می گردم
در را باز نکن، آغوش بگشا...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃
#استوری
#عید_غدیر
🤍🪄
آدم یه وقتا وایمیسته جلوی خودش و دلش، میگه: بسه خیال و رویا، بسه قصه ساختن از عشقی که وجود نداره، بسه بت ساختن از معشوقی که حتی روحش خبر نداره از وجود این عشق. آدم باید یه شاخه گل بگیره برای خودش و از قلبش معذرت خواهی کنه و بگه: برای همه ی روزهایی که دلتنگ شدی، رنجیدی و سکوت کردی، برای همه ی شب هایی که بیهوده خیال بافی کردی و ذوق کردی و خندیدی و در نهایت اشک ریختی برای جای خالیش، برای وقت هایی که آسمون ابری بود و زیر بارون نُت به نُت موسیقی ها رو با یادش گوش دادی و خسته شدی از تنهایی قدم زدن و در آخر برای تمام لحظه هایی که امید داشتی به آخرین قطره ی این عشق و این خیالِ زیبای غمگین، متاسفم.
همین.
#شقایق_عباسی
آفرین تمومش کن!
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 125 سارا کمی مکث کرد
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۲۶
هنوز آرام نشده بود. چشمش به دو بچه گربه دیگر افتاد که داشتند ناله میکردند. به یکیشان طوری لگد زد که از دیگری جدا شود. تمام بدن بچه گربه، به اندازه کفش بهزاد هم نبود. پایش را گذاشت روی سر بچه گربه و با تمام خشمی که داشت، آن را فشار داد. دلش میخواست داد بزند؛ اما نمیتوانست. دستانش را مشت کرده بود و به حاج حسین فکر میکرد؛ به عامل این بدبختیاش. میدانست آن طرف مرزهای ایران هم چیز خوبی در انتظارش نیست و او دیر یا زود، تبدیل میشود به مُهره سوختهای که جنازهاش هم برای سازمان نمیارزد؛ اما باز هم در نظرش، خروج از ایران بهتر از دستگیر شدن بود. فکر کردن به همه اینها، باعث میشد فشار پایش را بیشتر کند. صدای نالههای بچه گربه انقدر ضعیف بود که آن را نمیشنید؛ وقتی بوی خون به مشامش رسید، پایش را برداشت و دید مغز بچه گربه چسبیده است به موزائیکهای کف زمین.
برای خط دوم سارا پیام داد:
- بیماریش مسریه؛ ممکنه ما هم گرفته باشیم. باید بریم خارج برای درمان. دیگه اینجا هیچ راهی برای درمانش نیست.
و دوباره گوشی را به سمتی پرت کرد. به جنازه بچه گربه با مغز متلاشی شدهاش خیره شد و بوی خونش را نفس کشید. مگسها کمکم داشتند دورش جمع میشدند. میدانست کمی که بگذرد، بوی گندِ جنازه بچه گربه، تمام اتاق را برمیدارد. حس میکرد پیر شده است؛ کشتن دیگر برایش لذتبخش نبود. هیچ احساس خاصی را در او زنده نمیکرد؛ بر خلاف قبل که بوییدن بوی خون قربانیاش به او جان تازه میبخشید. اولین بار، وقتی با نوک سرنیزهاش گلوی سپهر را شکافت، از تماشای تقلای سپهر برای نفس کشیدن و جانکندنش به وجد آمد.
سپهر حتی یک درصد هم احتمال نمیداد وحید قصد کشتنش را داشته باشد؛ وحید را مثل برادرش میدانست. حتی تا لحظه آخری که وحید سرنیزهاش را تا نزدیک گلویش آورده بود، نمیتوانست باور کند قرار است به دست رفیقش بمیرد. هنوز سپهر داشت سعی میکرد نگاه بیروح وحید را تحلیل کند که بلدچی از پشت سر دستانش را گرفت و وحید، قبل از این که صدایی از سپهر دربیاید، با سرنیزه گلویش را شکافت؛ شاهرگ گردنش را. خون فواره زد. سپهر حتی در تمام لحظاتی که داشت برای نفس کشیدن دست و پا میزد هم نمیتوانست باور کند این سرنیزه وحید است که قاتل جانش شده است. دهانش را باز و بسته میکرد تا از وحید دلیل این کارش را بپرسد؛ اما فقط خون بالا میآورد.
وحید هم فکر نمیکرد کشتن سپهر به این راحتی باشد؛ حتی دستش هم نلرزید. لرزش خفیفی در تنش بود که با خودش میگفت حتماً باید از سرما باشد و شاید هم از ابهامی که پیش رویش بود. آن لحظه فکر میکرد بخت با او یار بوده که حسین همراهشان نبود و مجبور نشد حسین را هم بکشد. با آرامش ایستاد و با دقت تمام، جان دادن سپهر را نگاه کرد؛ و تمام وقت کسی در ذهنش فریاد میزد:
- اون یه عوضیِ خُرده بورژواست! مزدوره...حقشه که بمیره... .
سپهر تمام بازمانده ایران در خاک عراق بود که وحید آن را هم از خودش کَند تا مطمئن شود راهی برای بازگشت به ایران ندارد و باید زندگی جدیدش را با پیوستن به مجاهدین خلق بسازد.
سرش را به چپ و راست تکان داد؛ خیلی وقت بود که فکر گذشته به سراغش نیامده بود. غسلهای هفتگی اشرف، هرچه فکر و خیال و خاطره در ذهنش داشت را شسته بود تا به چیزی جز رجوی و آرمانش فکر نکند. حالا چرا در آستانه فرا رسیدن تاریخ انقضایش داشت به سپهر فکر میکرد؟ شاید بخاطر آن تصویر بود؛ تصویری که عامل نفوذیاش از کارشناس پرونده برایش فرستاد. تصویر هرچند خیلی واضح نبود؛ ولی بهزاد را به یاد گذشته میانداخت، به یاد حسین؛ حسینِ مداحیان که حالا، حاج حسین صدایش میزدند.
مشتش را کف دستش کوبید و دندانهایش را بر هم سایید. کاش همان وقت حسین را هم میکشت؛ هرچند هنوز مطمئن نبود که این حاج حسین، همان رفیق دوران نوجوانیاش باشد. فرقی هم برایش نمیکرد؛ در هر صورت دلش میخواست قبل از خروج از ایران، انتقام لو رفتنش را از حاج حسین بگیرد.
از جا بلند شد و رفت سراغ خرت و پرتهایی که گوشه اتاق تلنبار شده بودند. از جابهجا کردن جعبهها و وسایل، سر و صدای زیادی بلند شد. از یک ماه قبل، تمام تجهیزات مورد نیازش برای فرار را در میان همان درهمریختگیها جاساز کرده بود.
ریشهای پرفسوریاش را زد و فقط سبیل گذاشت؛ سرش را هم کامل کچل کرد. هنوز هم با مقداری دقت قابل شناسایی بود؛ اما با همین امکانات کم، نمیتوانست بهتر از این تغییر چهره دهد. لباسش را هم عوض کرد، تجهیزات را برداشت و از در پشتی خانه بیرون زد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 127
***
عباس خجالت میکشید وارد اتاق حسین شود؛ دستش خالی بود. پشت در اتاق، جایی که خارج از دید حسین باشد ایستاده بود و این پا و آن پا میکرد. نمیدانست برود داخل باید چه بگوید. به دیوار تکیه داد و انگشتانش را بین موهایش برد. هنوز ذهنش را جمع و جور نکرده بود که صدای حسین را از داخل اتاق شنید:
- عباس چرا نمیای تو؟ وایسادی اونجا که چی بشه؟
عباس از تعجب، تکیه از دیوار گرفت و راست ایستاد. حسین دوباره گفت:
- چیه خب؟ بیا تو دیگه!
عباس با تردید در آستانه در ایستاد. سرش پایین بود و لبش را میجوید:
- آقا...شما...چطوری... .
جملهاش کامل نشده بود که حسین مانیتورش را چرخاند به سمت عباس؛ طوری که عباس بتواند تصویر دوربینهای مداربسته جلوی در اتاق را ببیند که راهرو را نشان میدادند. حسین خودش را با برگههایی که مقابلش بودند سرگرم کرده بود؛ میدانست وقتهایی که عصبانی است، کسی جرات ندارد در چشمانش نگاه کند و نمیخواست عباس شرمنده شود. عباس با دیدن تصویر دوربینهای مداربسته، یکه خورد. فکر این قسمتش را نکرده بود. حسین گفت:
- یه مامور امنیتی باید فکر همه جا رو بکنه؛ چرا حواست به دوربینای توی راهرو نبود؟
عباس شرمندهتر شد و حرفی نزد. حسین ادامه داد:
- بعضی شغلها هستن که با جون مردم سر و کار دارن. مثل پزشک، مثل خلبان، مثل آتشنشان...توی این شغلها، خیلی وقتا اولین اشتباه آخرین اشتباهه. چون یا خودت رو میکشی، یا بقیه رو، یا هردوتون میمیرید. یه مامور امنیتی، غیر از این که با جون و امنیت مردم سر و کار داره، باید آبروی یه مملکت و نظام و دین و انقلاب رو هم حفظ کنه. چون امنیت، پاشنه آشیل هر کشوریه...توی کار امنیتی، اولین اشتباه میتونه آخرین اشتباه باشه؛ با این تفاوت که خسارتش خیلی بیشتر از جون آدماست...اینو همیشه یادت باشه!
عباس سرش را بالا نیاورد و فقط تکان داد: چشم آقا. به خدا شرمندهم. دنبال توجیه کارمم نیستم... الان چکار کنم که جبران بشه؟
حسین سرش را پایین نگه داشت تا لبخندش از عباس پنهان بماند. خودش هم میدانست عذر عباس موجه است؛ چون نیروی کمکی همراهش نبوده و نمیتوانسته به تنهایی دو نفر را پوشش دهد. گفت:
- برو نمازخونه، یه دور قرآن رو ختم کن، نماز جعفر طیار بخون، یه زیارت جامعه کبیره بخون، یه زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام هم روش...شاید خدا جواب دعاهات رو داد و بهزاد و سارا پیدا شدن!
عباس متعجبانه سرش را بالا آورد و دید حسین به زور جلوی خندهاش را گرفته است. به خودش جرأت پرسیدن داد:
- واقعاً آقا؟
حسین لبخند زد:
- نه پسر جون. اینو گفتم که یکم حال و هوات عوض بشه. خیالت راحت، سارا زیر تور خانم صابریه. گذاشته بودمش چون حدس میزدم یه جایی بهزاد و سارا از هم جدا بشن.
کمی از غصه عباس کم شد:
- بهزاد چی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
دنیا خوب ، بد ، زشت ، زیبا فراوان دارد ،
تو خوب باش .. تو زیبا بمان .. ♥️
#نادر_ابراهیمی
•┈┈••✾•🍀•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🍀•✾••┈┈•
🤍🪄
آدم یه وقتا وایمیسته جلوی خودش و دلش، میگه: بسه خیال و رویا، بسه قصه ساختن از عشقی که وجود نداره، بسه بت ساختن از معشوقی که حتی روحش خبر نداره از وجود این عشق. آدم باید یه شاخه گل بگیره برای خودش و از قلبش معذرت خواهی کنه و بگه: برای همه ی روزهایی که دلتنگ شدی، رنجیدی و سکوت کردی، برای همه ی شب هایی که بیهوده خیال بافی کردی و ذوق کردی و خندیدی و در نهایت اشک ریختی برای جای خالیش، برای وقت هایی که آسمون ابری بود و زیر بارون نُت به نُت موسیقی ها رو با یادش گوش دادی و خسته شدی از تنهایی قدم زدن و در آخر برای تمام لحظه هایی که امید داشتی به آخرین قطره ی این عشق و این خیالِ زیبای غمگین، متاسفم.
همین.
#شقایق_عباسی
آفرین تمومش کن!
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 127 *** عباس خجالت م
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 128
حسین شانه بالا انداخت:
- بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی انشاءالله پیداش میکنیم. هرچند، با توجه به این که تیمها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب میشه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم میکنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیمهای ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام میشه.
- یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها!
حسین سر تکان داد:
- بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربطهاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمیره.
حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد:
- من الان چیزی که از تو میخوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... .
میخواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد. عباس پرسید:
- چشم؛ ولی چطوری؟
حسین از اتاق خارج شد و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود:
- فعلا نمیدونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون.
عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد. حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد و خندید:
- نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه.
عباس دوباره سرش را پایین انداخت و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع میدانست. وارد اتاق نیازی که شدند، همان شد که حسین پیشبینی میکرد. نیازی، مثل بسیاری از وقتها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهرهاش به سرخی میزد. این اولین بار بود که حسین میتوانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد. نیازی دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را پشت هم ردیف میکرد:
- یه تیم از بهترین بچهها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دستدست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی میگی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار میکنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بیهمهچیز داره هرهر به ریش من و تو میخنده!
حسین به اینجا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد:
- اون مرتیکه بیهمهچیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچهها نذاشتن. هنوزم میگی دستاورد پرونده صفر بوده؟
انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد، ثابت سر جایش ایستاد و نفسنفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبلهای اتاق نشاند. عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد. نیازی آب را پس زد:
- نمیخورم بابا...نمیخوام!
حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد:
- بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم.
نیازی با بیمیلی لیوان را گرفت و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بیفایده بود. لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین:
- خب حالا این افتضاح رو چطوری میخوای جمعش کنی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞