مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 127 *** عباس خجالت م
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 128
حسین شانه بالا انداخت:
- بهزاد رو هنوز نداریم؛ ولی انشاءالله پیداش میکنیم. هرچند، با توجه به این که تیمها شناسایی شدن، دیگه عملیاتشون توی ایران شکست خورده محسوب میشه و بهزاد هم یه مهره سوخته ست. این یعنی اگه در بره هم، خودشون کارشون رو تموم میکنن. برای ما هم چیزی که اولویت داشت، از بین بردن تیمهای ترور و آشوب بود که الحمدلله داره انجام میشه.
- یعنی هیچ راهی برای رسیدن به بهزاد وجود نداره؟ شاید اعترافات همین پسره مسعود به دردمون بخوره ها!
حسین سر تکان داد:
- بعیده. چون بهزاد اگه باهوش باشه که هست، تا الان باید تمام خط و ربطهاش با مسعود رو سوزونده باشه. مطمئن باش سراغ جاهایی که مسعود بشناسه هم نمیره.
حسین از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد:
- من الان چیزی که از تو میخوام اینه که اون نفوذی توی تشکیلات خودمون رو پیدا کنی... .
میخواست حرفش را ادامه دهد؛ اما منصرف شد. عباس پرسید:
- چشم؛ ولی چطوری؟
حسین از اتاق خارج شد و به عباس هم اشاره کرد که همراهش خارج شود:
- فعلا نمیدونم؛ فعلا بیا بریم پیش نیازی که حسابی شاکیه ازمون.
عباس کمی نگران شد و آب دهانش را فرو داد. حسین دکمه احضار آسانسور را فشرد و خندید:
- نگران نباش، اگه چیزی گفت هم ناراحت نشو، الان حسابی آتیشیه.
عباس دوباره سرش را پایین انداخت و لبش را جوید. خودش را مسئول این اوضاع میدانست. وارد اتاق نیازی که شدند، همان شد که حسین پیشبینی میکرد. نیازی، مثل بسیاری از وقتها بدون عبا پشت میزش نشسته بود و وقتی حسین و عباس را دید، از سرجایش بلند شد. رگ بین دو ابرویش ورم کرده بود و چهرهاش به سرخی میزد. این اولین بار بود که حسین میتوانست بفهمد نیازی دقیقاً چه احساسی دارد. نیازی دستانش را در هوا تکان میداد و کلمات را پشت هم ردیف میکرد:
- یه تیم از بهترین بچهها در اختیارتن، این همه وقت داشتی، این همه دستدست کردی؛ ولی آخرش نتونستی بگیریش؟ به همین راحتی اومدی میگی فرار کرد؟ من الان به بالادستیا چه جوابی بدم؟ یه شهید، یه جانباز، چهارتا جنازه، دوتا متهم مفقود! خودت باشی چکار میکنی حاج حسین؟ این پرونده بجز خسارت برای ما هیچی نداشته! الان اون مرتیکه بیهمهچیز داره هرهر به ریش من و تو میخنده!
حسین به اینجا که رسید، سرش را بالا آورد و نگاه معناداری به نیازی کرد:
- اون مرتیکه بیهمهچیز هنوز نتونسته کسی از مردم رو بکشه؛ یعنی این بچهها نذاشتن. هنوزم میگی دستاورد پرونده صفر بوده؟
انگار کسی نیازی را از برق کشیده باشد، ثابت سر جایش ایستاد و نفسنفس زد. حسین با چشم به عباس علامت داد که از پارچ روی میز برای نیازی آب بیاورد؛ و خودش دست گذاشت بر شانه نیازی و او را روی مبلهای اتاق نشاند. عباس با رفتاری که هنوز ترس در آن بود، لیوان آب را به نیازی داد. نیازی آب را پس زد:
- نمیخورم بابا...نمیخوام!
حسین، آب را از دست عباس گرفت و به نیازی داد:
- بخور حاج آقا. بذار آروم بشی تا بشه باهات حرف بزنم.
نیازی با بیمیلی لیوان را گرفت و چند جرعه نوشید؛ اما اصرار حسین برای نوشیدن کامل لیوان بیفایده بود. لیوان را روی میز عسلی گذاشت و برگشت به سمت حسین:
- خب حالا این افتضاح رو چطوری میخوای جمعش کنی؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
🌟وارث مُلک تبسم ، کاظم است
💫عشق عالمتاب هفتم ، کاظم است
🌟آفرینش ، سوره ای از مهر او
💫بر لب هستی ، تبسّم کاظم است
🌟مصحف اخلاص و قاموس یقین
💫بحر عرفان را تلاطم ، کاظم است
#میلاد_امام_کاظم(ع)💕💖
#مبارڪ_باد💕💖
﮼نگرانفردانباش❤️
#کوچهخاطرات
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
چنان روزی رسان، روزی رساند
که صد عاقل از آن حیران بماند.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
شهید حسن باقری میگه:
خستگی ما از کار نیست؛
از گیجی و بی برنامگی ست!
آره اینجوریاست ...
این همه برنامه ریخته رو سرت. به کدومش میرسی؟ هیچکدام!
اولویت بذار یکی رو تموم کن بعد برو سراغ بعدی!
اینو به خودم میگم، تو هم به خودت بگیر!
#هیام
@khoodneviss
ما مانده ایم و چشم و دلِ روبه قبله ای
ای قبلهی قبیلهی چشم انتظارها
محمد مهدی سیّار
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#هیام
@khoodneviss
🔶 زندگی شبیه فصل است
🔸 هیچ فصلی همیشگی نیست
🔷 در زندگی نیز روزهایی برای
🔹 کاشت
🔹 برداشت
🔹 استراحت
🔹 و تجدید حیات وجود دارد
❄️ زمستان تا ابد طول نمی کشد
🍁اگر امروز مشکلاتی دارید
🔸 بدانید که بهار هم در پیش است...
📸مریم جوکار
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 128 حسین شانه بالا ا
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 129
حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- دستت درد نکنه حاجی... .
نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد:
- به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن.
حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت:
- حاجی، من قول میدم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول میدم، انشاءالله.
نیازی سرش را بلند کرد تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچوقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. میدانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را.
حسین سریع از جا برخاست تا نیازی، اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت:
- بریم!
عباس هم که مسحور مانده بود، ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند، عباس طاقت نیاورد:
- حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش میکنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیدهست!
حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت:
- حاجی... .
حسین آه کشید:
- بیا بریم یه جایی. بعداً بهت میگم.
***
مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه میرفت، این بار تلاش میکرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا. چروکهای چهرهاش باز شده و تمام اجزای صورتش میخندید؛ احساس میکرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندیاش در راه رفتن، با عجله عصا میزد تا خودش را برساند به سپهر.
عباس با اشاره دست، پیرزن را راهنمایی میکرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمیدانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛ اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفسنفس میزد؛ اما کم نمیآورد.
حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن میشد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند، آرام و با صدای بغضآلودش گفت:
- داره آبروم میره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... .
عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند، حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی میگشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت میکشید؛ اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی میلرزید گفت:
- سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمیگیری!؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 130
حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد. مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید:
- حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم.
عباس برای پیرزن چهارپایهای آورد که بنشیند. زانوهای پیرزن درد میکرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد و مادرانه گفت:
- دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم.
و از جیب مانتویش، یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد:
- بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله...اینم شیرینی اومدن سپهرمه.
عباس سر خم کرد و با دو دست، شکلات را گرفت و تشکر کرد. ان شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینیهای دنیا شیرینتر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه میتوانستند بفهمند به چه چیزی فکر میکند. حتماً داشت به جوان خودش فکر میکرد... .
پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت:
- باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت میشن.
حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست میکشید. سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد:
- پس درش رو باز نمیکنید پسرم رو ببینم؟
حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد. آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت:
- دیگه خودت میدونی و مادرت!
و با سر به پاسدار علامت داد در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجانزده بود. در تابوت که باز شد، پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد. الان اگر پیرزن میخواست کفن را لمس کند، جز استخوانهای میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیدهاش نمیآمد و ممکن بود حالش بد شود.
همان شد که حسین فکر میکرد؛ پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند:
- سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبیت برم!
پاسدار و چندنفری که در معراجالشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریهشان بلند شد؛ اما حسین عادت داشت آرام گریه کند. یک قطره اشک، آرام و بیصدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند.
انگار دستان پیرزن خورد به استخوانهای سپهر. استخوانهای سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد. گذر سالها، استخوانها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمیتواند خوب سپهرش را برانداز کند. بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست و دوباره روی کفن دست کشید:
- سپهرم...مادر پاشو دیگه!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
لینک قسمت اول رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
لینک قسمت اول رمان امنیتی #زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
میانبر به پارت های اول هر خاطره
شما هم میتوتید خاطراتتون رو بنویسید وبه آیدی نویسنده ارسال کنید😃👇👇
@Z_hiam
لینک قسمت اول خاطره سرنوشت من
❤️💚❤️💚❤️💚❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/615
لینک پارت اول خاطره عاشقانهی پایان انتظار
💜💜💜
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5
لینک پارت اول خاطره بسیار زیبا و جذاب زهرا و علی
😍😍😍❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/16
لینک پارک اول خاطره بسیااار عاشقانه
تو فقط بخند😃♡ (حورا و محمدحسین)
❤️❤️❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/34
لینک پارت اول خاطره آموزنده
داری از دست میری دلم
💛💛💛
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/63
لینک پارت اول خاطره دوستداشتنی دلشکسته فقط خدا خریدار است
🧡🧡🧡
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/142
لینک پارت اول خاطره غمگین ،فوق هیجانی و بسیار آموزنده فادیا
( مرد روی پشت بام)
💙💙💙
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/202
لینک پارت اول خاطره شیرین
مرد خوب من💏
💜💜💜
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/291
لینک پارت اول خاطره ی زیبا و پرطرفدار نامادری(ریحان)
♥️♥️♥️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/307
لینک پارت اول خاطره چلهی عاشقی
💚💛🧡
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/555
لینک پارت اول خاطره انتخاب عاقلانه زندگی عاشقانه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/578
لینک پارت اول خاطره ی زیبای
چشم هایش شروع یک واقعه بود
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/4521
لینک پارت اول رمان
#جدال_شاهزاده_وشبگرد
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
دوستان عزیز و بزرگوار خاطرات رو عزیزانی که برای من فرستادند عنوان کردند دوست ندارند جایی فرستاده بشه.
لذا شرعا اشکال داره.
ممنون میشم رعایت کنید.🌹