‹ اَنَّی مَغلُوبُ فَانتَصِر ›
من مغلوب شدم ،به دادِ من برس ..🌱
گاهي وقتا خدا قلبتو ميشكنه،
تا از روحت محافظت كنه!
ميدوني اگه
ادامه پيدا ميكرد ..
چقدر ميتونست بدتر باشه!؟ 🌙
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 130 حسین سر به زیر ا
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
و قسمتی که به نظر میرسید سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوانها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونهاش. انگار خود سپهر را میدید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه میکرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که میخواست بچهاش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند.
چشم حسین به عباس افتاد که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهتزده به مادر شهید نگاه میکرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشکهایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمیدانست دارد گریه میکند. حسین میترسید اگر باز هم آنجا بماند، قلبش از جا بایستد. میخواست برود؛ اما نمیدانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوشهای مادر سپهر شود:
- مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟
پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد:
- وایسا مادر، کارت داشتم.
حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید:
- جانم در خدمتم.
کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود و پیرزن آرام نوازشش میکرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر میکشید؛ اما نگاهش به حسین بود:
- مادر، اینا کیاند این روزا شلوغی راه انداختن؟
حسین نمیدانست چه بگوید. نمیخواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت:
- اونایی که اول اومدن دنبال رأیشون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغبازی درست نمیشه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن.
چهره پیرزن کمی گرفته شد:
- همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد.
حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین:
- مادر، من که درست خمینی رو نمیشناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت میشه...منم ناراحت میشم... .
حسین دستش را گذاشت روی چشمش:
- چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین.
لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست:
- دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت.
حسینن بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغضآلودش گفت:
- خداحافظ حاج خانم.
پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد:
- خدا نگهدارت باشه مادر.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
خدایا تو تمام دلخوشی منی
زمانی که اندوهگین شوم
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از گسترده انتظار
بسم الله الرحمن الرحیم
میخوای ثروتمند بشی؟؟؟😍
میخوای به رویا هات برسی؟؟؟😍
اگر میخوای موفق باشی همین الان پیشنهاد میکنم وارد کانال زیر بشی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
اگر قرار بازاری شما رو ثروتمند کنه اون بازار میتونه بازار ارز های دیجیتال باشه پس همین الان عضو کانال شو و تک تک آموزش های در کانال رو ببین😍👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
میخوای پولت و چند برابر کنی؟
همین الان برید تو چنل زیر👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
هرکس که تو ایتاست بنظرم عضو بشه😍
به جای اینکه الکی وقتت رو هدر بدی عضو چنل شو👇🏻 با همه هستم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
تو هم میتونی پولدار بشی👆🏻👆🏻👆🏻
شهیدی که دم در بهشت نگه داشته شده بود...!
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت: من و ذکیزاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمیآیی؟!»😢
وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.💔
🌹خاطره ای به یاد شهیدان ماشاءالله رشیدی و ذکیزاده
راوی: #سردار_دلها #شهید_قاسم_سلیمانی
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 131 و قسمتی که به نظ
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس میکرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنجشنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بیجواب نگذاشت:
- سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچهپولدار بود؛ خانوادهش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمیدونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایهدار بود؛ ولی حلال میخورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حرومخوری. ظاهرش رو میدیدی اصلاً بهش نمیخورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود.
عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست؛ آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
حسین سرش را تکان داد:
- آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... .
آه کشید. از گفتن ادامهاش میترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت:
- رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... .
عباس راه افتاد:
- خب، پس پیکر وحید چرا نبود اونجا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟
حسین نگاهش را به بیرون دوخت:
- وحید پیدا نشده.
- چرا؟
این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر میکرد به نتیجه نمیرسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ میکرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذابآور بود؛ انقدر که نمیتوانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. برای منم سواله.
***
امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد:
- سلام آقا!
حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد:
- بهبه آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی!
امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید:
- نگو به جایی نرسیدی؟
امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خطهایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمیشه ازشون به جایی رسید.
حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟
امید برگهای را مقابل حسین گذاشت:
- اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزنها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستانهای خارج استان!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
چه خوبست قبل از خواب
زمـزمه کنیـم خدایا
آخر و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خیروبرکت...
شبتون بخیر ☆
آرامش شب نصیبتون ☆
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 132 از معراج شهدا ک
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
حسین لبش را گزید و بر پیشانیاش دست کشید:
- خب پس این هیچی...نمیتونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟
امید شرمندهتر شد و سربهزیرتر:
- خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خطهاشون رو سوزوندن و نمیشه از اون طریق هم به جایی رسید.
حسین انگشتش را بین ریشهای جوگندمیاش برد و مانند شانه روی آنها کشید:
- خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد میخوره.
امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید:
- راستی میلاد چطوره؟
حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید:
- تغییری نکرده. دعا کن براش.
امید لب برچید:
- ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟
حسین شانه بالا انداخت:
- رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه.
و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی میکرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت:
- آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماسها و پیامکهاش میخوام. خودت هم بشین پیامکهاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو.
امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیمخیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت:
- بشین همینجا به امید کمک کن پیامکها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم.
و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم میزد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشتهها، نداشتهها و مطلوبهایش. باید زودتر پرونده را میبست و مهمتر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهولالهویه را بگیرد.
به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزیشان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درختها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگهای درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود میتوانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالیاش کند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
🌼بین آرزوے تـــو
و معجزهیخدا
دیواری هست بهنام اعتمــاد...
#بهخدااعتمادکنیم💛
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•