خدایا تو تمام دلخوشی منی
زمانی که اندوهگین شوم
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از گسترده انتظار
بسم الله الرحمن الرحیم
میخوای ثروتمند بشی؟؟؟😍
میخوای به رویا هات برسی؟؟؟😍
اگر میخوای موفق باشی همین الان پیشنهاد میکنم وارد کانال زیر بشی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
اگر قرار بازاری شما رو ثروتمند کنه اون بازار میتونه بازار ارز های دیجیتال باشه پس همین الان عضو کانال شو و تک تک آموزش های در کانال رو ببین😍👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
میخوای پولت و چند برابر کنی؟
همین الان برید تو چنل زیر👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
هرکس که تو ایتاست بنظرم عضو بشه😍
به جای اینکه الکی وقتت رو هدر بدی عضو چنل شو👇🏻 با همه هستم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
تو هم میتونی پولدار بشی👆🏻👆🏻👆🏻
شهیدی که دم در بهشت نگه داشته شده بود...!
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت: من و ذکیزاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمیآیی؟!»😢
وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.💔
🌹خاطره ای به یاد شهیدان ماشاءالله رشیدی و ذکیزاده
راوی: #سردار_دلها #شهید_قاسم_سلیمانی
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 131 و قسمتی که به نظ
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس میکرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنجشنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بیجواب نگذاشت:
- سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچهپولدار بود؛ خانوادهش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمیدونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایهدار بود؛ ولی حلال میخورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حرومخوری. ظاهرش رو میدیدی اصلاً بهش نمیخورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود.
عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست؛ آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
حسین سرش را تکان داد:
- آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... .
آه کشید. از گفتن ادامهاش میترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت:
- رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... .
عباس راه افتاد:
- خب، پس پیکر وحید چرا نبود اونجا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟
حسین نگاهش را به بیرون دوخت:
- وحید پیدا نشده.
- چرا؟
این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر میکرد به نتیجه نمیرسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ میکرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذابآور بود؛ انقدر که نمیتوانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. برای منم سواله.
***
امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد:
- سلام آقا!
حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد:
- بهبه آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی!
امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید:
- نگو به جایی نرسیدی؟
امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خطهایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمیشه ازشون به جایی رسید.
حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟
امید برگهای را مقابل حسین گذاشت:
- اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزنها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستانهای خارج استان!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
چه خوبست قبل از خواب
زمـزمه کنیـم خدایا
آخر و عاقبت کارهای ما را
ختم به خیر کن
آرامـش شب نصیبتان
فردایتان پراز خیروبرکت...
شبتون بخیر ☆
آرامش شب نصیبتون ☆
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 132 از معراج شهدا ک
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
حسین لبش را گزید و بر پیشانیاش دست کشید:
- خب پس این هیچی...نمیتونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟
امید شرمندهتر شد و سربهزیرتر:
- خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خطهاشون رو سوزوندن و نمیشه از اون طریق هم به جایی رسید.
حسین انگشتش را بین ریشهای جوگندمیاش برد و مانند شانه روی آنها کشید:
- خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد میخوره.
امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید:
- راستی میلاد چطوره؟
حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید:
- تغییری نکرده. دعا کن براش.
امید لب برچید:
- ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟
حسین شانه بالا انداخت:
- رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه.
و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی میکرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت:
- آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماسها و پیامکهاش میخوام. خودت هم بشین پیامکهاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو.
امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیمخیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت:
- بشین همینجا به امید کمک کن پیامکها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم.
و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم میزد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشتهها، نداشتهها و مطلوبهایش. باید زودتر پرونده را میبست و مهمتر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهولالهویه را بگیرد.
به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزیشان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درختها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگهای درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود میتوانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالیاش کند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
🌼بین آرزوے تـــو
و معجزهیخدا
دیواری هست بهنام اعتمــاد...
#بهخدااعتمادکنیم💛
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 133 حسین لبش را گزی
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 134
زیر لب فاتحهای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاسهای قرائت قرآن مسجد شرکت میکرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمیدادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت سادهشان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه میکرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بیاندازه و مهربانیاش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...)
سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه میکرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمیگشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباسها و سر و صورتشان نشسته بود و لباسهای پاره پورهشان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالیشان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمیگشتند و قرار بود نیروهای تازهنفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنجتا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه میخواند و با حسرت نگاهشان میکرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال میداد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید:
- من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده.
دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معدهاش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتینهایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بیسر میخورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناریاش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکیاش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمیتوانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینهاش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیرهاش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت:
- تیر به پشت کلهش خورده. داشت میاومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش!
تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بیسر نگاه میکرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک میشد و گوشهایش سوت میکشید.
-...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را میپرستیم و از تو یاری میطلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادهای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.)
سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه میخواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه میشنید. سپهر حمد و سورهاش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را میفهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت:
- فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
「 #نآمهایبهخدآ 」
وَلَا تَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ...
[قصص | ١٣]
-شکستگی های دلم را
نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی :)