مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 133 حسین لبش را گزی
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 134
زیر لب فاتحهای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاسهای قرائت قرآن مسجد شرکت میکرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمیدادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت سادهشان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه میکرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بیاندازه و مهربانیاش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...)
سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه میکرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمیگشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباسها و سر و صورتشان نشسته بود و لباسهای پاره پورهشان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالیشان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمیگشتند و قرار بود نیروهای تازهنفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنجتا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه میخواند و با حسرت نگاهشان میکرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال میداد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید:
- من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده.
دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معدهاش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتینهایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بیسر میخورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناریاش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکیاش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمیتوانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینهاش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیرهاش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت:
- تیر به پشت کلهش خورده. داشت میاومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش!
تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بیسر نگاه میکرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک میشد و گوشهایش سوت میکشید.
-...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را میپرستیم و از تو یاری میطلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادهای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.)
سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه میخواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه میشنید. سپهر حمد و سورهاش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را میفهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت:
- فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
「 #نآمهایبهخدآ 」
وَلَا تَحْزَنَ ،
وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ...
[قصص | ١٣]
-شکستگی های دلم را
نگه داشته ام، تو ترمیمشان کنی :)
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 134 زیر لب فاتحهای
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 135
حسین به پوتینهایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا میتوانستند حرف بزنند، شاید اول از همه میگفتند پایت را از روی خون من بردار!
احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِنمِن میکرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانهترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند:
- اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون میبینه، میشنوه.
وحید که هنوز پوزخند میزد، با بیحالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد:
- شهیدان زندهاند اللهاکبر، به خون غلتیدهاند الله اکبر!
لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بیسر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش میپیچید:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
چند بار زمزمه کرد:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوقزده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمیتواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمیداند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره میرفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمیگشت.
***
خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- خب آقای وطنفروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟
- شـ...شما که...خودتون...میدونید... .
حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخمهای درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد:
- کیوان!
حسین سرش را تکان داد:
- خب...آقا کیوان...پروندهت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. میخوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائنتون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش میکنه؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
وقتی میخواید از طرفتون بپرسید چرا از دستتون ناراحته مثل سعدی
بهش بگید :
" ای سرو خوش بالای من
ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من
از من چرا رنجیده ای ؟ "
اونوقت قبل ازینکه بخواد توضیح بده آشتی کرده تموم شده رفته 😂
•┈┈••✾•😌ما اینیم😌•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•😌ما اینیم😌•✾••┈┈•
با هم حرف زدیم. از هرچیز که مرا آزار میداد، از هرچیز که او را آزار میداد. نشستیم روبهروی هم، توی چشمهای هم نگاه کردیم و پذیرای دردهای هم شدیم، پذیرای بغضهای پنهان و دلخوریهای کهنهی همدیگر و باهم به دنبال درمان گشتیم. اینبار نه خودخواه بودیم نه در پیِ تایید گرفتن، اینبار فقط برای بازگرداندن آرامش و رضایت خاطر همدیگر تلاش کردیم، حرف زدیم، پذیرفتیم و به پایانی مشترک برای مشکلات و رنجهامان رسیدیم.
حالا آرامم، انگار نجات دادهام و نجات داده شدهام، انگار بار سنگین چندسالهای را زمین گذاشتهام، انگار خالی شدهام از اندوههایی سمج و کشدار، از مسائل کوچکی که حل نشده باقی ماندهبودند و فضای بزرگی از ذهنم را بیجهت اشغال کردهبودند.
با هم حرف بزنید! مشکلات به مثابه آفتاند به جان ریشههای رابطه، که بیتفاوت اگر رها شوند، ریشه ها را میجوند.
تو شاخههای خشک را میبینی و غمگینی از این حجم خالی و بیبار و برگ و حواست نیست که این نتیجهی بیتوجهیِ تو به ریشههاست و به آفتهایی که دست کم گرفته بودیشان و برای رفع آنها هیچ قدمی بر نمیداشتی؛ بیآنکه بدانی شاخهها همیشه تاوان ریشهها را پس میدهند،
با هم حرف بزنید...
#نرگس_صرافیان_طوفان
•┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
هرچیکمتراهمیتبدی
بهترزندگیمیکنی
به آدم ها به زندگی ها ... به حرف هایی که دل را میشکند ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
شهید حسن باقری میگه:
خستگی ما از کار نیست؛
از گیجی و بی برنامگی ست!
آره اینجوریاست ...
این همه برنامه ریخته رو سرت. به کدومش میرسی؟ هیچکدام!
اولویت بذار یکی رو تموم کن بعد برو سراغ بعدی!
اینو به خودم میگم، تو هم به خودت بگیر!
#هیام
@khoodneviss
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 135 حسین به پوتینها
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 136
کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس میکشید. لبهایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد:
- متین!
حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز:
- خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمیخوره!
کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد:
- خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته!
حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد:
- نه دیگه! اونا میدونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمیدونن خودت هم داری برامون بلبلزبونی میکنی.
رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت:
- میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو اینجا برام نوشته باشی!
و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چارهای نمیشناخت، با صدای لرزانش گفت:
- چشم!
حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت:
- راستی؛ نمیدونی قاتل شیدا کیه؟
کیوان سرش را تکان داد:
- نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن.
*
‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .**
امید نمیدانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیمخیز میشد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمیتوانست. خودش هم باورش نشده بود. یکبار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانکهای داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف میزد؛ قبل از آن که دوباره غافلگیر شوند. پوشهای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمیدانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که میتواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کمحرفی بود؛ اما با امید بیشتر میجوشید.
روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد:
- آ...آقا... .
حسین به عادت همیشگیاش لبخند زد:
- خوشخبر باشی امید جان!
- یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا.
- خبر خوبت رو بگو اول!
امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:
- قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام میدن؛ اما الگوریتم رمزگذاریشون مشابه رمزگذاریهای قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ میکنه؛ اما متن پیامهاش نشون میده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهوارهای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 136 کیوان لیوان را ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا