eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
.🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 137 چهره حسین گشاده
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 138 * نیازی تندتند طول و عرض اتاقش را قدم می‌زد. در تمام طول خدمتش، هیچ‌وقت انقدر آشفته نبود. دائم حسابِ دودوتا چهارتا می‌کرد و می‌دید یک سر این معادله می‌لنگد. خودش هم نمی‌دانست کجا اشتباه کرده؛ اما خبر استعلام‌های امید درباره پیمان، به گوشش رسیده بود و می‌دانست این استعلام‌ها بی‌علت نیست و از علتش هم بوی خوبی نمی‌آمد. نیازی آدمِ ریسک کردن نبود؛ حتی یک احتمال کمرنگ هم می‌توانست نشانه خطر باشد. کنترل کولر گازی را برداشت و درجه‌اش را پایین‌تر آورد؛ گرمش بود. احساس می‌کرد این بار قرص هم نمی‌تواند به دادش برسد. ماجرا از احتمال گذشته بود. مدام از خودش می‌پرسید چرا زودتر نفهمید؟ گوشی را برداشت که به پیمان زنگ بزند؛ اما این کار را در این شرایط به صلاح ندید. دستانش می‌لرزیدند. گوشی ماهواره‌ای را درآورد و درحالی که داشت قبایش را درمی‌آورد، شماره‌ای را گرفت. صدای قرائت قرآن قبل از اذان مغرب که از مسجد نزدیک اداره می‌آمد، از پنجره عبور کرد و خودش را به اتاق نیازی رساند. همیشه این موقع، همه او را با آستین‌های بالا زده در وضوخانه اداره می‌دیدند؛ اما این بار انقدر بهم ریخته بود که اصلا صدای قرآن را نشنید. کسی که پشت خط بود، گوشی را برداشت. نیازی حتی یادش رفت سلام کند: - بیماری مریضمون مسری بود. من و سرپرستار هم مبتلا شدیم. باید بیایم برای درمان. اگه بمونیم حالمون بد می‌شه، ممکنه بمیریم. و از جا بلند شد. قبایش را روی چوب‌لباسی آویزان کرد و عمامه‌اش را هم. با کف دستش، موهای کم‌پشت روی سرش را کمی نظم داد و همزمان، به صحبت‌های مرد پشت خط گوش می‌داد. چندبار، هول‌هولکی «بله» و «باشه» گفت و تماس را قطع کرد. نگاهی به دور و برش انداخت و به حافظه‌اش فشار آورد؛ باید کاری می‌کرد؛ اما یادش نمی‌آمد چه کاری. بی‌خیال شد و خواست برود که چیزی یادش افتاد. دوست نداشت همین‌طوری برود؛ می‌خواست باعث و بانی‌اش را هم با خودش ببرد. می‌دانست حاج حسین فعلاً درباره او دست به اقدامی نخواهد زد؛ پس ماند تا حداقل، انتقامش را بگیرد و بعد برود. گوشی‌اش را در آورد و برای بهزاد پیامکی تایپ کرد. * دستور این بود که همه چیز تمام بشود؛ حسین هم قلباً همین را می‌خواست. خسته بود. دلش می‌خواست این پرونده که تمام شد، یک هفته کامل بگیرد بخوابد. می‌دانست شب پرکاری در انتظارش است و ممکن است نتواند برود خانه؛ برای همین، می‌خواست برای پنج دقیقه هم که شده، عطیه و نرگس را ببیند. نرگس دوید و در را برایش باز کرد. از بازگشت زودهنگام حسین به خانه ذوق‌زده شده بود. دوید و صدایش را بچگانه کرد: - سلام بابایی! حسین با دیدن نشاط نرگس و سر شوق آمد و از لحن بچگانه‌اش خندید. خیلی وقت بود از ته دلش نخندیده بود. نرگس را در آغوش گرفت و بوسید: - سلام دختر بابا. عطیه از آشپزخانه بیرون آمد؛ او هم از دیدن حسین در آن ساعت از روز شگفت‌زده شده بود و تجربه زندگی چندین‌ساله‌اش با حسین، به او می‌گفت این آمدن حسین به معنای ماموریتی طولانی ست. با این وجود، تصمیم گرفت از آن لحظات لذت ببرد: - سلام حسین آقا! چه عجب یادی از فقرا کردین! حسین که هنوز نرگس در آغوشش بود، دست آزادش را به نشانه احترام به سینه گذاشت: - سلام فرمانده! ما همیشه به یاد شماییم؛ ولی استکبار جهانی نمی‌ذاره در خدمتتون باشیم! ⚠️ ⚠️ 🖋
هدایت شده از گسترده معراج✔
💖کی باورش میشه این رنگی رنگی و گل گلی ها چادر های نخی هستن؟👀 این حجم تنوع اونم از چادر هایی که نخین و لیز نیستن فوق العاده ست😍‌ بیا و چادر های خوشگل بخر 👇 ⚜️مزون حجاب ثیاب⚜️ https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
بورس‌انواع چادر مشکی و مجلسی 🦋ایرانی و خارجی 🦋حجاب نوجوان https://eitaa.com/joinchat/2920415306C049f38fe13
⚖✨ امام زمان؛ میزان‌کننده‌ی ترازوها 🌕 شرّ آخرالزمان که بدترین شر است شری است که در آن، معروف به منکر و ظلم به عدل تبدیل شده است. در این زمان ترازوها تغییر کرده، زیبایی‌شناسی‌ها عوض شده و اراده‌ها در آخرین حد از انحراف و انحطاط قرار گرفته‌اند و به همین دلیل تاریکی مطلق حاکم شده است. در تاریکی مطلق، خشت گلی جای طلا را می‌گیرد؛ چراکه ترازوهای بشر عوض شده است. لذا حضرت ولی‌عصر (عج) ابتدا ترازوها را اصلاح می‌کنند تا عدل در بیرون قابل تحقق باشد. 🔹استاد سید محمد مهدی میرباقری 📚 کتاب بینش تمدنی، ص ۱۱۳
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 138 * نیازی تندتند ط
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت 139 عطیه خندید: - ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی می‌خوری یا شربت؟ - توی این هوای گرم کی چایی می‌خوره آخه؟ نرگس دوید در آشپزخانه: - بابایی دیشب کیک پختم، برم بیارم براتون؟ حسین رفت که آبی به صورتش بزند: - معلومه بابا. بیار ببینم! تجدید وضو کرد؛ نزدیک اذان مغرب بود. باید زودتر می‌رفت. نرگس شربت و کیک را که آورد، صدای پیامک گوشی حسین بلند شد. ابراهیمی بود: - قربان، یه مهمونی مهم هست امشب. فکر کنم مهمونای مهمی دعوت باشند. تشریف میارین؟ حسین تندتند تایپ کرد: - شما برید منم خودم رو می‌رسونم. و شربت و کیک را برداشت. عطیه گفت: - می‌گم...خیلی وقته بچه‌ها نیومدن خونه‌مون دور هم جمع بشیم. برای جمعه این هفته دعوتشون کنم؟ حسین واقعاً از بعدش خبر نداشت؛ نمی‌دانست تصمیم آن شب منجر به تمام شدن پرونده می‌شود یا کشدار شدنش؟ با این وجود، خودش هم دلش برای پسرها و عروس‌هایش تنگ شده بود: - شما که وضعیت من رو می‌دونی؛ معلوم نیست چی بشه؛ ولی بگو بیان، قدمشون بر چشم. منم ان‌شاءالله تا اون موقع این پرونده رو می‌بندم و مرخصی می‌گیرم و میام به آغوش گرم خانواده! نرگس ذوق کرد؛ اما عطیه هنوز دلش قرص نبود: - مطمئنی؟ دوباره یهو نگی باید برم ماموریت و استکبار جهانی کاسه کوزه مهمونی‌مون رو بریزه به هم؟ حسین با شرمندگی خندید: - نه عطیه خانم. قول می‌دم این بار بار آخرم باشه بدقولی می‌کنم. اصلاً خوبه برم بازنشسته کنم خودم رو؟ لب‌های عطیه کش آمد؛ گوشش از این وعده‌ها پر بود. حسین را می‌شناخت؛ می‌دانست آدمِ بازنشسته شدن نیست. با این وجود، دلش به این وعده گرم شد. هنوز لیوان شربت حسین تمام نشده بود که برایش پیامک آمد؛ این بار از امید: - قربان، تماسی که می‌خواستید رهگیری شد. حسین جواب نوشت: - میام اداره صحبت می‌کنیم. و از جا برخاست. همزمان با حسین، نرگس و عطیه هم بلند شدند. عطیه شاکی شد: - این استکبار جهانی نذاشت نیم‌ساعت بشه؟ حسین دست بر سینه گذاشت و خم شد: - من نوکر شمام فرمانده. برم پدر استکبار جهانی رو دربیارم و بیام. و با کمیل تماس گرفت که بیاید دنبالش. به اتاقش رفت تا نماز بخواند و لباس عوض کند. نمازش را که خواند، پیراهن آبی رنگش را از کمد در آورد؛ رنگ آبی‌اش او را به یاد چشمان سپهر می‌انداخت. چقدر دلش برای سپهر تنگ شده بود. چشمش خورد به دیوار اتاق و چلیپایی که دوستِ جانبازش با خط نستعلیق برایش نوشته بود: -آبی‌تر از آنیم که بی‌رنگ بمیریم، ما شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم، ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن، همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم... . ⚠️ ⚠️ 🖋 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حس خوب صبحگاهی تقدیم شما •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌿•✾••┈┈•
هر كسی در رابطه‌اش تا يک جايی پيش قدم می‌شود تو حرف نميزنی، او ميزند تو سراغي نميگيری، او ميگيرد تو دلتنگش نميشوی، او ميشود تو هديه‌ای نميخری، او ميخرد تو دوستت دارم نميگويی، او ميگويد اما يكجا با هميشه فرق می‌كند تو نمیروی، او ميرود! ميدانی هر آدمی تا يكجایی در رابطه‌اش پا پيش ميگذارد، تا رابطه را حفظ كند اما هرچيزی كه يك طرفه باشد خسته كننده می‌شود و آن آدم جا ميزند! و از يک‌جايی به بعد می‌فهمد تلاش بيهوده است و رفتن بهترين راه... آنجاست كه ديگر فقط تو ميمانی و تو! •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
واگویه‌های خوشه‌ی_ماه حرف زدن برایم سخت است ... از گذشته و از الان صحبت کردن گذشتن سخت است ان هم از گذشته ی که تورا ویران کرده است .. بخشیدن فردی که در گذشته دلت بلورینت را ریز ریز کرد و راحت از کنار ان گذاشت دشوار است ... از گذشته و انچه ک گذشته هر چه بگویم کم است از سختی ها ک ب خودم و تو دادم از رنج و دوری های از فاصله های افتاده از خاموشی چراغ عشقمان از دل های شکسته ای ک رنگ خوشی ب خود ندید و اعتماد های ک که رنگ باخت و از بین رفت .. گذشته سخت گذشت، اما گذشت ... حال دیگر من و تو ن عشق اتشین داریم و ن دل پر الهتاب و هیجان انگیز گذشته الان هر دو شده ایم موج های ارام بر روی سطح دریا ک دلشان ساحل ارامش را میخواهد... میخواهم که مرا با حال الانم و انچه ک هستم قضاوت کنی و انتخاب کنی نه با انچه ک گذشت.. هر چند سخت است اعتماد و اطمینان ب مردی ک ویرانگر دلت است اما این مرد ویرانگر قبل از دل تو دل خودش را ب اتش کشید و خاکسترش را زمانه برد . دل الان من دل گذشته نیست بلکه دلی است که از خاکستر حوادث هولناک گذشته ساخته شده و رنج سختی، را ب خود دیده تا اینی ک الان میبینی باشد ... اگر خواستی مرا قبول کنی گذشته را ببخش نه بخاطر اینکه لایق بخشش هستم فقط بخاطر اینکه خودت ارامش داشته باشی و راحت تر زندگی کنی و بعد در باره ی ((من جدید)) تصمیم بگیری ... دلم میخواهد مرا قبول کنی تا باهم ب ارامش برسیم لحظه ای کنار هم بنشینیم و چای زنجبیلی بخوریم و باهم به تماشای گذر روزگار بنگیریم و لبخند مهربانی و صبر را تقدیم لحظات زندگیمان کنیم ....