تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی
مرا ویرانه کردی خانهات آباد! باور کن
#عبدالجبار_کاکایی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تمرکزم کامل از دست رفته میخواه
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تلفن زنگ میخورد و مادر جواب میدهد.
_سلام.. بله.. ببخشید شما؟
عه آهان، شرمنده به جا نیاوردم شمسی خانم! حالتون چطوره؟ ... قربونتون... خوبن همه .. بله آواهم خوبه،سلام داره خدمتتون.. بفرمایید گوش میدم.
به مامان خیره میشوم که با مادر طاها حرف میزند. چشمهایش گرد میشود. به من نگاه میکند و سرخ میشود. ادامه میدهد:
_والا شمسیخانوم اصلا انتظارشو نداشتم ... آخه.. درسته اما شما ...
مشتی به بازویم میخورد. آخی میگویمو به الهام نگاه میکنم:
_هوی چته؟
_کجایی دختر، بیا کاهو ریزه کن.
"باشهای" میگویم. به مادر نگاه میکنم که در سکوت روی کاناپه نشسته. مثلاینکه تماسش تمام شده. کنارش میایستم. نمیخواهم زیاد مشکوک شود:
_مامان شمسیخانم چی میگفت؟
نگاهی آشفته و نگران به صورتم میاندازد:
_بعداً حرف میزنیم. من برم سراغ غذا.
*
بابا حال خوشی ندارد. با اخم نشستهو اخبار میبیند. میترسم طاها یا آراد حرفی زده باشند. خدا رحم کند!
سالاد را با کمک الهام درست میکنم. الهه آشفتهست، کم مانده از استرس سکته کند!
با آراد که حرف زد آرام شد. البته نصیحتهای بجای پدرهم موثر بود.
شام را میخوریم. ظرفها را الهامو الهه میشویند. روی کاناپه مینشینم. آراد کنترل را روی رانِپایش گذاشتهو با دستش میچرخاند. چشمهایش سریال میبیندو فکر و خیالش اینجا نیست.
چشمهایش با من تلاقی میکند. حالت پرسش ابرو بالا میاندازم. تلخندی میزندو رو برمیگرداند.
پدر کتاب میخواند. بهترین زمان است بفهمم چیزی فهمیده یا نه. میروم کنارش مینشینم.
دست دور شانهام میگذارد:
_خوبی بابا؟
_شما خوبید؟
_بد نیستم. حسینآقا امروز فوت کرده. فردا خاکسپاریشِ.
_بابا حسینآقای خودمون؟ آقای شهریاری؟
_آره دخترم.
مادرهم که تازه شنیده سر صحبت را با پدر باز میکند. شهریاری دوست بابا بود. دستبه خیرو پولدار. چقدر رفیق بودند. برای همین پدر گرفتهست. مرا بگو که چقدر ترس داشتم کسی حرفی زده باشد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ببینید چی داریم اینجا 😍
زیورآلات بسیار شیک و خاص 👑💍
لباس بچه گانه 👼
بزرگسال 👚
با کیفیت عالی🤩
اگر دنبال جنسی با کیفیت خوب که نه عالی میگردید.
توصیه میکنم از این غرفه در باسلام دیدن کنید.
ارسال به تمام نقاط ایران با پست سریع 👌
https://basalam.com/barkhat
آرزو میکنم تو زندگیتون
کسی باشه که بهتون بگه:
" بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي "
این اندوه تو و این شانهی من
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
در آرامش ملكوتى شب ها🍂
چه زيباست در پيشگاه معبودى بنشينيم
كه به حكم حكمتش به روزهاى ما پويايى بخشيده🍂
و به لطف رحمتش به شب هاى ما آرامش و سكون …🍂
شب_بخير🌙
🍀🌹
آرزو میکنم تو زندگیتون
کسی باشه که بهتون بگه:
" بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي "
این اندوه تو و این شانهی من
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
تو مثل هرچه هستی در درون من نمیگنجی
مرا ویرانه کردی خانهات آباد! باور کن
#عبدالجبار_کاکایی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تلفن زنگ میخورد و مادر جواب می
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
به اتاقها سرک میکشم ، مامان نیست. میخواهم به حیاط بروم که او را در آشپزخانه میبینم. کنارش میروم. نگاه عاقل اندرسفیهی بهم میاندازد. انگار میان سیلِ تفکرش غرق میشود. سرش را پایین میاندازد. صندلی را کنار میکشم و مقابلش مینشینم. لیوانِ شیر داغی مقابلش گذاشته و دستش را بالای لیوان میگیرد. بخارش به دست مادر میرسد. در دریای خروشانِ ذهنش ماهی ریزی میشومو موجی بر سکوتش میاندازم:
_خوبید؟
_بعداز ظهر که تو اتاقت بودی زنعموت دوباره تماس گرفت. برای فرداشب میان!
کارخودتو کردی؟
سرم را پایین میاندازم. درواقع هل شدهام. خودم هم نمیدانم این تصمیم درست است یا نه:
_اینجوری کدورتها هم خودبه خود رفع میشه!
چشمش را از من میگیرد.
سرم را به راست مایل میکنم و از کنار ستون به ساعت در دیوار پذیرایی نگاه میکنم:
_به بابا گفتید؟
_گذاشتم شب که اومد خونه بگم! میدونی راضی نیست. از اول نباید میذاشت انقدر خودسر بزرگ بشید که هرتصمیمی گرفتید بپذیره.
بغض میکنم:
_مامان! آخه فداتشم کار اشتباهی که نمیکنیم.
باحالت خاصی نگاهم میکند. تلفیقی از غمو حسرت در نگاهش موج میزند.
_چه آرزوهایی برات نداشتمو ندارم... همهشو به دست باد میدی.
بغضم میترکد:
_قربونت برم. طاها مرد خوبیه.
لیوان شیرش را جلوی لبش میگذاردو چند قلپ میخورد. میخواهم فضای گرفته را عادیتر کنم:
_یه تعارف به ما نندازیا مامان خانوم!
*
صدای بوقماشین پدر میآید. پرده را کنار میزنم. ماشینرا توی حیاط پارک میکند واز پلهها بالا میآید. حتما مادر تا قبل از شام با او حرف میزند و موقع غذا زیر خجالتش آب میشوم!
خودم را با کتاب سرگرم میکنم، فایده ندارد! تمرکز ندارم. موبایلم را بر میدارم. از طرف آرادو طاها پیام دارم!
اول مال آراد را باز میکنم.
«سلام آواجان، مرتضی امروز باهام تماس گرفت بهش از طاها حرفی نزدم!
منتظره دختر. لب باز کنی قشومکشی میکنه، دوباره برمیگرده .. آیندهتو بخاطر طاها خراب نکن!»
کلافه بودم کلافهتر شدم. حق دارد نگرانم باشد، حق دارد مثل کوه پشت رفیقش باشدو مرا آگاه کند. اما از درد من خبر ندارد. هیچکس نمیفهمد، زجر کشیدن مرا هیچکس نمیفهمد!
َسعی میکنم با خونسردی جوابش را بدهم.
«سلام داداش .. من با مامان حرف زدم، ایشالا فرداشب میان خواستگاری، این ازدواج هم برای ما خوبه هم خانواده عمو ... اشتباه نکن من بخاطر طاها ازدواج نمیکنم، بخاطر خودمه.»
پیامرا ارسال میکنم، بلافاصله دوتیک آبی میشود. حتی نمیخواهم بفهم طاها چی گفته. گوشی را کنار میگذارمو گریه میکنم. از دردی که میکشم. از عشقی که فروکش نشدهو عذابی که رو عذاب است.
از اینکه هنوز مرتضی را از یاد نبردهام و این ازدواجِ اجباری که مجبورم درستو مصلح نشان دهم!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
تهش میرسه به خدا وقتی از دست بنده ها کاری بر نمیاد.
پس از اول بسپار به خدا
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•