مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تلفن زنگ میخورد و مادر جواب می
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
به اتاقها سرک میکشم ، مامان نیست. میخواهم به حیاط بروم که او را در آشپزخانه میبینم. کنارش میروم. نگاه عاقل اندرسفیهی بهم میاندازد. انگار میان سیلِ تفکرش غرق میشود. سرش را پایین میاندازد. صندلی را کنار میکشم و مقابلش مینشینم. لیوانِ شیر داغی مقابلش گذاشته و دستش را بالای لیوان میگیرد. بخارش به دست مادر میرسد. در دریای خروشانِ ذهنش ماهی ریزی میشومو موجی بر سکوتش میاندازم:
_خوبید؟
_بعداز ظهر که تو اتاقت بودی زنعموت دوباره تماس گرفت. برای فرداشب میان!
کارخودتو کردی؟
سرم را پایین میاندازم. درواقع هل شدهام. خودم هم نمیدانم این تصمیم درست است یا نه:
_اینجوری کدورتها هم خودبه خود رفع میشه!
چشمش را از من میگیرد.
سرم را به راست مایل میکنم و از کنار ستون به ساعت در دیوار پذیرایی نگاه میکنم:
_به بابا گفتید؟
_گذاشتم شب که اومد خونه بگم! میدونی راضی نیست. از اول نباید میذاشت انقدر خودسر بزرگ بشید که هرتصمیمی گرفتید بپذیره.
بغض میکنم:
_مامان! آخه فداتشم کار اشتباهی که نمیکنیم.
باحالت خاصی نگاهم میکند. تلفیقی از غمو حسرت در نگاهش موج میزند.
_چه آرزوهایی برات نداشتمو ندارم... همهشو به دست باد میدی.
بغضم میترکد:
_قربونت برم. طاها مرد خوبیه.
لیوان شیرش را جلوی لبش میگذاردو چند قلپ میخورد. میخواهم فضای گرفته را عادیتر کنم:
_یه تعارف به ما نندازیا مامان خانوم!
*
صدای بوقماشین پدر میآید. پرده را کنار میزنم. ماشینرا توی حیاط پارک میکند واز پلهها بالا میآید. حتما مادر تا قبل از شام با او حرف میزند و موقع غذا زیر خجالتش آب میشوم!
خودم را با کتاب سرگرم میکنم، فایده ندارد! تمرکز ندارم. موبایلم را بر میدارم. از طرف آرادو طاها پیام دارم!
اول مال آراد را باز میکنم.
«سلام آواجان، مرتضی امروز باهام تماس گرفت بهش از طاها حرفی نزدم!
منتظره دختر. لب باز کنی قشومکشی میکنه، دوباره برمیگرده .. آیندهتو بخاطر طاها خراب نکن!»
کلافه بودم کلافهتر شدم. حق دارد نگرانم باشد، حق دارد مثل کوه پشت رفیقش باشدو مرا آگاه کند. اما از درد من خبر ندارد. هیچکس نمیفهمد، زجر کشیدن مرا هیچکس نمیفهمد!
َسعی میکنم با خونسردی جوابش را بدهم.
«سلام داداش .. من با مامان حرف زدم، ایشالا فرداشب میان خواستگاری، این ازدواج هم برای ما خوبه هم خانواده عمو ... اشتباه نکن من بخاطر طاها ازدواج نمیکنم، بخاطر خودمه.»
پیامرا ارسال میکنم، بلافاصله دوتیک آبی میشود. حتی نمیخواهم بفهم طاها چی گفته. گوشی را کنار میگذارمو گریه میکنم. از دردی که میکشم. از عشقی که فروکش نشدهو عذابی که رو عذاب است.
از اینکه هنوز مرتضی را از یاد نبردهام و این ازدواجِ اجباری که مجبورم درستو مصلح نشان دهم!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912