فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺✨خورشید،محمداست وصادق ماه است🌙
🌼✨خورشید همیشه با قمر همراه است
🌺✨یعنی که ولادت امام صادق✨
🌼✨در روز ولادت رسول الله است✨
🌸میلاد رسول مهربانیها پیامبر اعظم (ص)💚
🌼وامام جعفر صادق (ع)💚
🌸مبارک باد 🌸🎊🌸
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_چهلونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدبار بیت شعر مرتضی را میخوانم.
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاه
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین صدایم میکند. به این فکر میکنم که تا آخر عمر باید همدیگر را تحمل کنیم؟
اصلا این چه سودی برای طاها دارد که خودش هم دارد رنج میبرد!
_شب مامان دعوتمون کرد.
کتفم را میگیرد. مجبور میشوم همراهش شوم. از اتاق بیرونم میکند. در را از پشت قفل میکند:
_دیگه نبینم پا بذاری.
کُپ میکنم! به شکنجهگاه آمدهام یا خانه شوهر؟
میترسم از اینکه دیوانهتر شوم. میترسم از اینکه مثل آنموقعها دوباره افکار خودکشیو...! نه آوا. آدم باش. تو خدارا داری!
روی مبل مینشینم. گوشهای روی زمین نشستهو با لبتابش سرگرم است. موبایلم را بر میدارم. اگر پیام مرتضی را ببیند؟
نه به تلفنم دست نمیزند. نمیخواهم پیامش را پاک کنم! خیانت نباشد؟
مگر او در حق تو همسری میکند که تو خیانت کنی!
افکار شیطانی را پس میزنم. خداکند در این وانفسا ایمانم را از دست ندهم!
آماده میشوم. کل روزمان به سکوت گذشتهو در ماشین فقط صدای نفسهایمان شنیده میشود. پاییز با تمام زیباییاش رسیده است. به این فکر میکنم که سهروز دیگر تولدم است. این میتوانست اولین تولدی باشد که با یک همسر عاشق داشته باشم!
پیادهروی مردمو ریزش برگها لذت قدمزدن را در دلم میکارد. میخواهم پیاده شومو پیادهروی کنم. به ساعت نگاه میکنم. هنوز شش عصر است:
_من میخوام پیادهروی کنم لطفا ماشینو نگه دار.
_تنها بیای اونجا؟ من حوصله ندارم پیادهروی کنم.
_مشکلی نیست بگو من اصرار کردم.
_شما اجازهت دست منه. پس مثل یه دختر خوب بشین تا برسیم.
دهانم را باز میکنم هرچه میخواهم بارش کنم. اما سکوت پیشه میکنم. دلم میشکند.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
بعد از تو،
کلافِ اندوهم را
به هر سو میغلتانم
مگر چیزی از آن کاسته شود!
-جواد گنجعلی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
محبوب من!
پاییز چه فایده دارد، اگر از شما دور باشم...
#محمد_صالح_علاء
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاه •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به تلافی اینکه گفتم پسرعمو، اینچنین
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهویک
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
از ماشین پیاده میشویم. کاش بیشتر قدر این خانهی پدری را میدانستم. داخل میروم. الهه انگار بعداز سالها مرا دیده باشد در آغوشم میگیرد. به آشپزخانه میروم. چند فنجان چای میریزم. با ظرف شکلاتو قندونبات به پذیرایی میروم. اول به طاها تعارف میکنم و بعد به مادر. چقدر سخت است خودترا عاشقو آرام جلوه دهی!
یک دستهگل روی تاقچه است. رو به مادر میگویم:
_مامان اینو کی آورده؟
مادر مستأصل میشود. نگاهی به طاها میاندازد. دستدست میکند و آخر میگوید:
_طیبهخانمو طاهرهجان اینجا بودن.
طاها با شنیدن نام مادرو خواهر باران سرش را بالا میآورد. مادر ادامه میدهد:
_فکر میکردن تو هنوز خونهی مایی.
بیخبر اومدن اگر از قبل خبر داده بودن هماهنگ میکردم شماو طاهاجان هم باشین نشد دیگه!
راستی آقا طاها ..از شما انتظار نداشتم تاریخ سالگرد بارانو عقدتون یکی بشه! فراموش کردی؟
مادر نمیداند طاها از روی عمد چنین کاری کرده. برای اینکه مشکوك نشود سریع میگویم:
_مامان طاها هم یادش بود اما ..بخاطر ما هیچی نگفته.
مادر طوری که باور نکند میگوید:
_اینطوری که بیشتر دلخوری پیش اومد!
طیبهخانم گفت سالگرد باران بوده آش میپختن واسه همینه نیومده. بههر عجلهای نبود که؛ درستش این بود به حرمتِ روح اون خدابیامرز دست نگه میداشتیم.
طاها به گفتن"حق با شماست" اکتفا میکند. زنگ خانه را میزنند. الهه در را باز میکند، الهامو آراد و کوثر داخل میشوند. آرادو طاها گرمو صمیمی احوالپرسی میکنند. رفاقتشان فارغ از تمام احوالات، طولانیو زیباست.
طاها در خانه را باز میکند. داخل میروم. مستأصلم. نمیدانم این روسری را در بیاورم یا نه. طاها را هنوز شوهر باران میدانم. این چه برزخیست که گرفتارش شدهام؟!
داخل میآید. در هال را قفل میکند. کلیدش را بیرون میآورد. به اتاق مشترکش با باران میرود. عصبانی میشوم. جلو میروم و چند ضربهی محکم به درب میزنم:
_چرا درو قفل میکنی؟
نترس فرار نمیکنم ...آهای باتوام!
تقریبا داد میزند:
_خفهشو خوابم میاد.
روی کاناپه مینشینم. درواقع خفه میشوم و در خود فرو میروم. مرگ بهتر از این زندگیست. اضطراب شبو روزهایی که قرار است اینچنین بگذرد، کلافهترم میکند. صدای پیامک موبایلم بلند میشود. آراد نوشته:
«اونجا راحتی؟ اذیت که نمیشی؟»
انگار میفهمد در چه برزخی دست و پا میزنم. مینویسم:
«ساختم با آنکه عمری سوختم؛ سوختم یک عمر و صبر آموختم...»
ایموجی قلبشکستهای میفرستد. میدانم میخواهد بگوید خودت کردی دختر!
خواستی از جهنم زندگیات رها شوی، بدتر کردی. اما چیزی نمیگوید. گریه دوباره راه باز میکند. از ترس اینکه نماز صبحم قضا نشود بهزور چشمهایم را میبندم بلکه خواب روم. انگار هجومِ این افکار درختی در فصل پاییز است که با یک زلزله خودش را آوار میکند بر سرم.
زلزلهای مثل شب!
شب که برای آرامش است و آرامشی که از من دور. شب که میشود، شروعِ غمِ بیمنتهای من است.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
گردو مرورگری است که به شکل هوشمند تبلیغات سایتها را حذف میکند به طوری که در اینترنت مصرفی شما صرفهجویی میکند و مصرف باتری گوشی شما را کمتر میکند.
علاوه بر این موتور جستجوی پیشفرض آن روی gerdoo.me تنظیم شده است که یک فراجستجوگر است و امکاناتی نظیر جستجوی قیمت دلار و سکه، نمایش تقویم جلالی و اوقات شرعی را به نتایج جستجوی گوگل اضافه کرده است.
گردو مبتنی بر کرومیوم توسعه داده شده است که یک مرورگر متنباز است و تجربهی کاربری مشابه با کروم دارد.
دریافت نسخه اندروید از بازار:👇🏻
https://cafebazaar.ir/app/me.gerdoo.browser
دریافت نسخه اندروید از مایکت: 👇🏻
https://myket.ir/app/me.gerdoo.browser
اگه در رابطه با گردو بازخوردی داشتید لطفا از طریق @gerdoodotme در ایتا به ما پیام بدید.
از چه میترسی؟
تا خدا همه کاره است ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهویک •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از ماشین پیاده میشویم. کاش بیش
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
با صدای اذانِ بادصبای موبایلم چشمهایم را باز میکنم. عجیب این است که دیشب زود خواب رفتمو اصلا احساس خستگی ندارم. میروم سراغ یخچالو آب میخورم. وضو میگیرم. نمازم را میخوانم. نمیدانم طاها کی میخواهد بیدار شود!
بیدارش کنم؟ امروز را اینجا هستم مگر روزهایِ دیگر چه میکرده؟
خب لابد خودش بیدار میشود!
چندصفحه قرآن و تعقیبات را میخوانم. کتری را روشن میکنم. زمان زیادی برای نماز نمانده!
روی مبل دراز میکشم ...
*
چشمهایم را باز میکنم. از روی کاناپه بلند میشوم. احساس خوبی دارم. نمیدانم چرا و چطور؟ اما فکر میکنم آرام شدهام. با اینکه میدانم اولِ بدبختیست!
طاها خانه نیست. صبحانهی مختصری میخورم. برای ناهار قرمهسبزی میگذارم. موبایلم زنگ میخورد. با دیدن اسم طیبهخانم، شرمنده میشوم. استرس میگیرم و لبم را گاز میزنم. انقدر که صفحه خیره میشوم تا خاموش میشود. لیوان آبی میخورم و خودم تماس میگیرم. صدای گرمو مهربانش در موبایل میپیچد:
_سلام دخترم. خوبی؟
_سلام طیبهخانم. ممنونم. شما خوبید؟
نفسی میکشد و میگوید:
_شکرخدا. زنگ زده بودم هم تبریک بگم. هم عذرخواهی کنم بخاطر اینکه نشد بیام!
خجالتزده میگویم:
_فداتون بشم. من شرمندهتونم. راستش مامان گفتن..
حرفم را قطع میکند. چقدر فهمیدهو پاک است. متوجه رنجو عذابم میشود:
_مشکلی نیست عزیزم. میخواستیم امشب بیام خونهتون. به آقاطاها زنگ زدم تبریک گفتم. اما خب رسمشه ..بیایم دیگه.
_همهی عمر مدیونتونم. شما در حق من مادری کردید.
بالأخره اشکم در میآید. با بغض میگویم:
_طیبهخانم.. حلالم کنید...
میفهمم که صدایش خش دارد. اوهم میسوزد. حتی بیشتر از من!:
_خوشبخت بشی دخترم. این دنیای فانی جایی برای این حرفها نداره. تو حلالی.
حاجآقا اومد باید برم خونه دخترم. کاری نداری؟
_ممنونم.
نه سلام برسونید. خدانگهدار.
_خداحافظ مادر.
**
تمام خانه را تمیز میکنمو آبو جارو میزنم. مبلها را به تنهایی جابهجا میکنم. حتی برای تکهای از این جهیزیه نظر ندادهام اما زیباست. کِرِمو روشنی مبلها با پارکت قهوهای و فرش روشنش هارمونی زیبایی ایجاد کرده. نمیدانم جهاز باران کجاست! طیبهخانم و همسرش هنوز هم طاها را مثل دامادشان دوست دارند. فکر نمیکنم جهاز را قبول کرده باشند! شاید طاها به زور...
چه افکار مزخرفی!
ناهار آماده میشود. بوی قرمهسبزی پمپاژ میشود و گویی خون تازه در رگهایم جریان مییابد.
صدای در میآید. کلید در قفل در میچرخد. طاها داخل میشود. استرس میگیرم. "سلام" میکنم. جوابی نمیشنوم. به اتاق میرود. چند قدم جلو میروم. نفس عمیقی میکشم. هرچه سعی میکنم به خودم مسلط شوم، نمیتوانم. بلند میگویم "ناهار آمادهست".
به آشپزخانه میروم. رفتارهای طاها اصلا طبیعی نیست. نرمال نیست!
با تمام نگرانیهایم نمیتوانم منکرِ احساس ترحمم شوم.
میز را میچینم. طاها میآید. صندلی را کنار میکشد و مینشیند. میگویم:
_دستتو نشستی!
اخم تندی میکند. سرم را پایین میاندازم و برنج را میکشم. خودم چند قاشق میخورم. اما اشتها ندارم. مدام مردمکهایم به سمتش پرواز میکند.
انگار نفس کم میآورم. یادم میرود نفس بکشم!
این چه فشاریست که تحمل میکنم ...نفس عمیقی میکشم. طاها از پشت میز بلند میشود. روی کاناپه مینشیند. گره روسریام را باز میکنم و کمی گلویم را آزاد!
دستهایم را روی سرم قلاب میکنم. بهزور چند قاشق دیگر غذا میخورم و با فشار آب پایین میدهم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با صدای اذانِ بادصبای موبایلم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
زنگ خانه را میزنند. چادرم را روی سرم میاندازم. طاها با همان اخم تند میایستد تا در را باز کند. کمرم از عرق خیس شده. نفس کم میآورم. چطور با آنها روبه رو شوم!
انگار ضربان قلبم رو هزار است! لبم از تشنگی، شبیه کویر لوت شده. زیر کتری را کم میکنم. در باز میشود. قدمتند میکنم به سمتشان. طیبهخانمو طاهره باهم آمدهاند. طاها با مادر زنش دست میدهد. سلام و احوالپرسی گرمی میکند. آنقدر گرم که انگار نه انگار همان طاهاییست که با من زندگی میکند!
پیش میروم. دست میاندازم دور گردن طیبهخانم، بوی باران را میدهد! چه حسی دارد از اینکه مسبب مرگ دخترشان جای اورا در خانه پر کرده؟ از خودم متنفرم که برای آسایشم همچین کاری کردهام. گونهاش را میبوسم:
_سلام طیبهخانم خوش اومدین ..به خونه خودتون.
جوابی میدهد اما نمیشنوم. طاهره را بغل میکنم. اخم دارد اما سعی میکند بخندد. خدا به آنها صبرو به منو طاها عقل عطا کند!
_خوش اومدی طاهرهجان. قدم سر چشم گذاشتی.
سرد و باغضب میگوید:
_مزاحم شدیم. مبارک باشه آواخانم. خوشبخت بشید!
چقدر تنفر دارد! یا من اینطور حس میکنم؟
دوسال از من کوچکتر است. سنی ندارد. حق دارد اگر با نیشو کنایه حرف بزند. جای خواهرش را گرفتهام!
_بشینید خوش اومدین.
روی کاناپه مینشینند. چایی میریزم. دستهایم به شدت میلرزد. اگر سینی را بردارم محال است سالم برسد! چه کنم؟
این مثلا آرامش است؟!
چه آرامشی داری آواجان. خوشا به حالت!
طاها را صدا میکنم. جوابی نمیشنوم! دوباره صدایش میکنم. نمیتوانم با این اوضاع لرزش دستهایم تعارف کنم. جواب ندادنش مطمئنم میکند از روی قصد است. بیآبرویم کن پسرعمو. مشکلی نیست!
به سختی و با هزار زور، سینی را بلند میکنم. صدایِ تلقتلقش در کل سالن میپیچد. اول به طیبهخانم تعارف میکنم. نگاهِ متعجبش روی لرزش دستهایم ثابت میشود. به کمکم میآید. سینی را میگیرد و روی میز میگذارد:
_دستات چقدر میلرزه مادر!
طاهره چیزی زیر لب میگوید و پوزخند ریزی میزند. بغض با سپاه و لشکریانش به گلویم حمله میکند. جوابی ندارم! چقدر تعلل میکنم! انگار قدرت بیان را از جسمِ بیروحم گرفته باشند. میگویم:
_فشار عصبیه طیبهخانم.
سرم را پایین میاندازم. طاها میگوید:
_بهترین مامان؟ درد زانوتون خوب شد؟
چقدر صمیمی!
طیبه خانم زانویش را مالش میدهد:
_بهترم مادر ... سه ماه بود امونمو بریده بود. رفتم دکتر شهیدیفر یه مشت دارو و پماد داد. بهتره.
_خلاصه اگر خواستین دکتر برین من درخدمتم. فقط کافیه طاهرهخانم زنگ بزنن. خودمو میرسونم.
نمیدانم میخواهد مرا بسوزاند! یا من چنین خیالی دارم؟ چقدر در این جمع غریبهام!
چارهای ندارم جز این که همه چیز را خوب و منطقی نشان دهم. فنجانی چای از سینی برمیدارم. شاخه نباتی در آن میاندازم و روبه روی طاها میگیرم:
_چای آقا طاها.
نگاهی به فنجان میاندازد. نه میگیرید نه حرفی میزند! دوباره تکرار میکنم. در کمال تعجب هیچ واکنشی نشان نمیدهد!
نگاهِ خیرهی طاهره اذیتم میکند. دوباره میگویم:
_چای طاها جان!
دستم را هل میدهد. کمی چای پشت دستم میریزد.
طاها میگوید:
_وقتی هیچی نمیگم یعنی نمیخوام!
نمیفهمی آیکیو؟!
لشکریان بغض کار خودشان را میکنند. بالأخره اشکم در میآید. طیبه خانم میگوید:
_استغفرلله.. طاها جان داره تعارف میکنه.
فنجان را توی سینی میگذارم. دستمالی بر میدارم. اول اشکهایم، بعد پشت دستم را خشک میکنم. حرفی نمیزنم ندارم که بزنم. چند دقیقهای سکوت فضا را خفه میکند. طاها سرش در موبایل است و طیبه خانم زانویش را ماساژ میدهد. طاهره هم خانه را دید میزند. صدای اف اف سوهان روحم میشود. به آیفون تصویری که میرسم؛ خشکم میزند. با دیدن چهرهی زن عمو قالب تهی میکنم. کلید را فشار میدهم. میخواهم برگردم که سرم گیج میرود. با سر میافتم روی زمین.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
بعد از تو،
کلافِ اندوهم را
به هر سو میغلتانم
مگر چیزی از آن کاسته شود!
-جواد گنجعلی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• زنگ خانه را میزنند. چادرم را
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سرم به گوشهی مبل میخورد. فقط میبینم که همه به سمتم میآیند. صدایی نمیشنوم. لبزدنهای طیبهخانم را میبینم و طاهره که با من حرف میزند. طاها هول شده. چشمهایم بازو بسته میشود. پلکهایم سقوط میکند ...
...
چند قطره روی صورتم فرود میآید. چشم باز میکنم. نگاهم به چهرهی طیبهخانم گره میخورد. میگوید:
_خداروشکر بهوش اومد. بدنت درد داره دخترم؟
سرم درد میکند. آنقدر که احساس میکنم الآن است که منفجر شود!
لیوان آبقند را روی لبم میگذارد. لب میگشایم اما قدرت قورت دادن ندارم. طاهره روی مبل مینشیند. صدای زنعمو را میشنوم. اما خودش در دید من نیست:
_چیشد که اینطور شد؟
طیبهخانم نگاه مهربانی به من میاندازد:
_ضعیف شده شمسیخانم. دستاشم خیلی میلرزه.
صدای ملکا داغ دلم را تازه میکند:
_هه..این تا همهمونو نکنه سینه قبرستون طوریش نمیشه.
طیبهخانم دوباره نگاهم میکند. میخواهم چشمهایم را ببندم که مثلا هوشو حواس ندارم اما او متوجه میشود:
_ملکاجان اولاً داره میشنوه!
دوما، دخترم اینطور حرف نزن دوراز جونش.
میخواهم در آغوش این پیرزن مهربان حل شود. درست شبیه باران است. همینقدر دلسوز و بامحبت!
سرفهای میکنمو سعی میکنم بنشینم. سلامی به زنعمو میکنم. قدمی سمتم بر میدارد:
_خوبی آواجان؟
طوریت که نشده؟ ضعیف شدی. به خودت برس.
هرچند لحنش مهربان است اما نمیتوانم باور کنم او صرفاً از روی دلسوزی برای من چنین میگوید. شاید حضور طیبهخانم تأثیر زیادی دارد!
_چیزی نیست زنعمو. ببخشین نگرانتون کردم.
طاها با تکیه به دیوار ایستاده. پای راستش را روی چپ انداخته و دست به سینه نگاهم میکند. در جوابِ طیبهخانم که میگوید "ببریمش درمانگاه" با سردی نگاهم میکندو میگوید:
_حالش خوبه. مگه نه؟!
چیزی ندارم بگویم جز اینکه:
_خوبم ممنون.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سرم به گوشهی مبل میخورد. ف
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_پنجاهوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
شش ماه از ازدواج کذاییمان گذشته. دلم دریای خون است. طاها روز بهروز زندگی را برایم تلختر میکند. نه میگذارد از خانه بیرون بروم. نه میگذارد کسی را دعوت کنم. اوایل مادر متعجب بود و پرسو سوال میکرد. دلم برای خودم میسوزد. میخواهم آزاد شوم. سخت نیست شش ماه نتوانی جز با سختی از خانهات بیرون بروی؟
سخت نیست موبایلت را چک کند!
گفتم موبایل. چه قشقرقی به راه انداخت وقتی فهمید مرتضی دو، سه بار تماس گرفته. چقدر کتک خوردم و نگذاشتم کسی بو ببرد. سخت نیست تحمل این همه زجر؟ البته نباید کسی را ملامت کنم جز خودم.
به اتاق میروم. روی تخت مینشینم. حتی در تراس را قفل کرده! قفس تنگتر از این؟
اما دلم خوش است به روزی که بمیرم و آزاد شوم. من دوام نمیآورم.
من خسته است!
من مرده است!
این منی که میبینید من نیستم. آوا شش ماه پیش جان داد. درست همان زمانی که به نکاح این بیوجدان درآمد.
زن نیاز است. من نیاز دارم به آغوش مرد. به نگاه پرمهرش به دستهای گرمش. اما حالا! راضیام به سکوت طاها. همینکه روزی دعوا و بحث و جدل و سیلی نباشد برایم کافیست.
میایستم و به آینه نگاه میکنم. صورتم لاغر شده و چشمهایم گود. لرزش بدن و دستهایم را تحمل میکنم، سردرد جانم را میگیرد.
هیچکس نمیفهمد وقتی روانت بیمار باشد، جسمی باقی نخواهد ماند!
طاها روی مبل نشسته. ظرفهای شام را در سینک میگذارم. او حتی یک استکان هم جابهجا نمیکند، گویی کنیز گرفته!
میایستد و به اتاق خواب میرود. سعی میکنم تق و توق راه نیندازم. با همان حال ظرفها را میشورم. چندباری سرم گیج میرود به سینک تکیه میکنم. اشکهایم میریزد و با پشت دست خشک میکنم. اشکها میریزند و نمیگذارند فنجانها را واضح ببینم. پشت دستم را بالا میآورم که چشمم را خشک کنم. بخاطر لرزش دستهایم، فنجان لیز میخورد. کف آشپزخانه میافتد. به سرامیکها اثابت میکند و هزارتکه میشود. صدای گوشخراشی میدهد.
سریع به اتاق طاها نگاه میکنم. ضربان قلبم روی هزار است!
در را باز میکند و جلو میآید. چندباری نگاهش بین چشمهای خیس من و تکههای فنجان میافتد. دست آخر پوزخندی میزند. دست به سینه جلو میآید. چقدر من از این مرد میترسم!
اصلا مردی که زنش از او بترسد مرد نیست!!
روسریام را از سرم میکشد. قدرت تحلیل کارهایش را ندارم. فقط میترسم! معذبم! میمیرم.
چنگ در موهایم میزند و دستش را پشت سرم متوقف میکند، جلو میآورد و پیشانی به پیشانیام میچسباند. قالب تهی میکنم. مثل موم در دستهایش، رامِ حرکتهایش میشوم.
آرام از میان دندانهای قفل شدهاش میگوید:
_دستات میلرزن؟ خب به جهنم!
در خیال خودم غرق میشوم. به یکباره موهایم را از پشت میکشد. گردنم از عقب خم میشود. درد شدیدی لابهلای مهرههایم میپیچد. تقریبا داد میزنم:
_تو رو خدا نکن طاها.
_آهااا حالا شد .. آره التماس کن.. لذت میبرم از التماس کردنت ..بگو بگو بشنوم.
زجه میزنم. سردردم شدیدتر شده. این مرد یک جانیست!!
من با یکروانی زیرسقف یک چه میکنم؟
غیر از این است که برای رهایی از عذاب وجدان در منجلابِ غمی بدتر فرو رفتم؟
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912