eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 تانڪ عراقی آتش گرفت و یڪ سرباز خودش رو از تانڪ پرت ڪرد بیرون . گیج گیج بود و بہ اطرافش نگاه می ڪرد ، یهو سر جاش ایستاد و قمقه اش روبرداشت تا شروع ڪرد بہ آب خوردن یڪی از بچه ها نشانہ گرفت طرفش . اما علی اڪبر زد زیر اسلحه ش و گفت : چیڪار می ڪنی ؟ مگه نمی بینی داره آب می خوره ؟!! نگذاشت بزندش و گفت : شما باید مانند امام حسین (ع) باشید ، نه مثل دشمنان امام حسین (ع) ... 📗 ڪتاب خط عاشقی , ص145
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سی و دوم خجالت زده می گوید: -ببخشید... بفرمایین. راه را برایم باز می کند. درحالی که وارد می شوم می پرسم: -عمو هستن؟ -آره. آخر باغن. بفرمایین. چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاق هایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد می شود. عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا می کنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسب سواری انتخاب کرده و وقت های آزادش را اسب سواری می کند. می گویم: -سلام عمو! عمو برمیگردد و از دیدنم جا می خورد. صورتش باز می شود و لبخند میزند: -سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟ -با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش! گله مندانه می گوید: -چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه! و می رود که دست هایش را بشوید. می گویم: -من رزمی کارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری می زنمش که اسمشم یادش نیاد. -همینه میگم بچه ای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه. و بحث را ادامه نمی دهم. راست می گوید. از احمد می خواهد برایمان چای بیاورد و می نشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو می گوید: -خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟ آه می کشم: -دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن. -درباره چی؟ الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت می زدم. نمی توانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم: -برم آلمان عمو؟ احمد چای را روی سکو می گذارد و می رود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و می پرسد: -میری چکار کنی مثلا؟ -فرصت مطالعاتی. حرفی نمی زند. دارد چای را داخل نعلبکی می ریزد تا خنک شود. دوباره می پرسم: -نظری ندارین؟ -می مونی یا برمیگردی؟ قاطعانه می گویم: برمیگردم. ⚠️ ... 🖊 ❌ 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سی و سوم و ادامه میدهم: -راستش میترسم یکم. حس میکنم محیطش خیلی برام غریبه ست. عمو فقط آه می کشد و خیره می شود به روبه رو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما می گوید: -هرچی که فکر می کنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر می کنی نفعش بیشتر از ضررشه برو. -چه ضرری؟ کمی از چایی را بدون قند می نوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ اینکه شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته... بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه. خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو. تمام حرف های عمو را میدانم. ترسم از همین است. می گویم: پس چرا این مدت که با مامانم می رفتیم آلمان هیچوقت مشکلی پیش نیومد؟ می خندد و می گوید: -اونم امداد غیبی بوده حتما. و جدی می شود: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا. -منظورتون اینه که نرم؟ شانه بالا می اندازد: -نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی. چند دقیقه سکوت می شود. برای اینکه حال و هوایم را عوض کند می گوید: -ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمی کنی؟ جا می خورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر می اندازم: -زوده هنوز. -چی چی و زوده؟ زود مال دخترای چهارده ساله س. نه تو. -نه الان وقتش نیست عمو. -پس کی وقتشه؟ لبم را می گزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگی ام بوده، و شاید تردید خودم. رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه می بینم، از ازدواج می ترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آنها یا بدتر نشود. می دانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامده ام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمی دهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم. ⚠️ ... 🖊 ❌ 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده ،😊 صبح یادآور زیبایی‌هاست ... یادآورِ زندگیِ نو، شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو ، ردپای خدا در زندگیست ... ☀️ ☕️
◾️تصویر پیکر شیخ فضل الله بالای چوبه دار یک معنا دارد. گاهی فضا را آنقدر غبار آلود می کنند که مردم یک شهر می دهند عالمشان را بالای دار ببینند. ▪️عالمی که با همه وجود در مقابل سیل التقاط ایستاده تا مرجعیت مردم از دامن شیعه به اصحاب سفارت و سفاهت نرسد؛ تا سلسله فقاهت قطع نشود، تا اسلام حاکم باشد نه تفسیر انسانها از اسلام... و تاریخ تکرار شدنی است 🏴١١مرداد سالروز شهادت آیت الله العظمی شیخ فضل الله نوری ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سی و چهارم عمو سکوتم را که می بیند می گوید: -یه بنده خداییه... باباش از همرزم های قدیمیم بوده. خودشم اوایل جذبش تحت آموزشم بود. بچه خوبیه... شاید لیاقت داشته باشه روش فکر کنی. بعله... عمو جان برای خودش برید و دوخت و مرا نشاند سر سفره عقد. پوزخند میزنم؛ به زندگی درهم پیچیده ام، مشکلاتم، دغدغه هایم... این وسط فقط مشغولیت ذهنی ازدواج را کم دارم تا مغزم کاملا منفجر شود. مثل همیشه محکم می گویم: -نه! -باشه. میذارم بعد فرصت مطالعاتیت زنگ بزنن. چقدر می مونی اون ور؟ جیغ می کشم: -عمو! می خندد: -جان عمو؟ یادمه یوسفم قبول نمیکرد ازدواج کنه. هرچی باهاش کلنجار می رفتیم، می گفت من تا جبهه میرم کسی رو پابند خودم نمی کنم. جنگ که تموم شد، یکم غرغرو شده بود. پیدا بود زن میخواد. طیبه خانم رو که دید از این رو به اون رو شد اصلا... قلم و مرکب را برمیدارد و تخته زیردستی و کاغذ را روی پایش می گذارد. آه می کشد: -اریحا... میدونستی تو خیلی شبیه یوسفی؟ قلم را در مرکب می زند و روی کاغذ می گذارد. چشم هایش را می بندد و بعد از چندثانیه، صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ نشان میدهد نوشتن را شروع کرده. چقدر این صدا را دوست دارم. جلوتر می روم تا ببینم چه می نویسد. عاشق چرخیدن و پیچ و تاب قلم روی کاغذم؛ مخصوصا با رنگ های مرکبی که عمو با خلاقیت خودش و ترکیب مواد مختلف باهم می سازد. اینبار یک رنگ سبز زیبا ساخته است. کلمات آرام آرام خلق می شوند: همت مردانه می خواهد گذشتن از جهان / یوسفی باید که بازار زلیخا بشکند... نوشتن که تمام می شود می گوید: -عمو یوسفت هم مردونه از دنیا گذشت. میدونی چندتا پذیرش از دانشگاهای کشورای خارجی داشت؟ کاغذ را به طرف من می گیرد: -بیا، نوشتمش برای تو. کاغذ را می گیرم. دوست دارم بازهم عمو برایم حرف بزند؛ به تلافی سکوت دائمی میان پدر و مادر. عمو هم نظامی ست، شغلش حتی سنگین تر از پدر است. اما حداقل ماهی یک بار وقت دارد بیاید به باغش سر بزند، به خانواده اش برسد، خط بنویسد... می پرسم: -دیگه چه خبر؟ کاغذ دیگری برمیدارد و نفس تازه می کند: -خبر که... باید برم منت کشی احمد آقا... -چی شده دوباره؟ صدای احمد را می شنوم که تکیه زده به درخت و با صدای دو رگه اش می گوید: -این چیزا با منت کشی حل نمیشه. منم میخوام بیام باهاتون. عمو خنده اش می گیرد. می پرسم: -کجا؟ عمو خنده کنان می گوید: -هیچی... دارم میرم خونه خاله، به صرف شیرینی و چای. احمدم میخواد بیاد. ⚠️ ... 🖊 ❌ 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سی و پنجم -نه جدی چی شده عمو؟ -من اینو دوبار بردمش با خودم سیستان و کرمانشاه، فکر کرده سوریه م مثل ایرانه. پسرم! تو میدون جنگ حلوا خیرات نمی کنن. زودته هنوز! اسم سوریه که می آید، اولین کلمه ای که به ذهنم می رسد داعش است. نفسم بند می آید. عمو ماموریت برون مرزی هم رفته بود اما نه جایی که داعش باشد. باید من هم با احمد همصدا شوم. برای عمو بس است. نباید برود. احمد بغض کرده است: -دیگه اینجا رو نمیشه برین. خیلی خطرناکه. یا منم میام یا نباید برین. برمیگردم سمت عمو که بازهم دارد می نویسد. می گویم: -عمو شما که چیزی تا بازنشستگی تون نمونده، نمیخواد برین. اینهمه نیروی جوون داریم. اونجا خیلی خطرناکه. عمو بازهم نگاهش به کاغذ است: -اونهمه جوون، هیچکدوم دوره های چریکی توی سوریه نگذروندن. برای آموزش به نیروهای حزب الله لبنان نرفتن. نه عربی درست و درمون بلدن، نه چیزی از شرایط محیطی منطقه میدونن. درسته احمد آقا؟ احمد لبهایش را جمع می کند و به نقطه ای دیگر خیره می شود. هم احمد، هم عمو دیوانه اند. عمو ادامه می دهد: -اون روزا که با حاج احمد متوسلیان سوریه بودیم، بلدچی و راننده سوریه ای مون یه روز رک و راست بهم گفت شما بهم سیصد لیره میدین، اگه اسرائیلی ها بهم چهارصدتا بدن همه تونو تحویل اسرائیلیا میدم. اون روزا ما اصلا توی اون منطقه نفوذ نداشتیم. همینم شد که حاج احمدو ازمون گرفتن. اما الان اوضاع فرق کرده. ایران روی اون مناطق نفوذ داره. ما رسیدیم به مرزای فلسطین... یه چیزی که حاج احمد آرزوشو داشت. حیف نیست الان که انقدر به هدف نزدیک شدیم، پا پس بکشم؟ من یه عمر آرزوم این بوده... حالا بازنشسته بشم و خلاص؟ اشک چشم های عمو را پر کرده. شاید اصلا میخواهد جایی برود که به قول خودش، بوی حاج احمد بدهد. عمو شیفته حاج احمد متوسلیان بود. اصلا برای همین اسم تنها پسرش را گذاشت احمد. احمد دیگر جوابی نمی دهد. پدرش را خوب می شناسد. با وجود سن کمش، خیلی جاها با عمو بوده. برای همین است که دوست دارد بازهم با عمو باشد. عمو می گوید: -خودتو لوس نکن بابا. اصلا تا الانم هرجا باهام می اومدی قاچاقی بود! دست از نوشتن می کشد و سرش را کمی عقب می برد تا به اثر جدیدش نگاه کند. می گوید: -به به... بیا اریحا جان. اینم مال تو. احمد بابا بیا ببین چطوره؟ به کاغذ نگاه می کنم. چه چلیپای زیبایی شده! پیچ و خم کلمات با دلم بازی می کند. عمو بلند از روی شعر می خواند: در پیچ و خم عشق همیشه سفری هست/ خون دل و رد قدم رهگذری هست/ شرم است در آسایش و از پای نشستن/ جرم است زمینگیری اگر بال و پری هست. کم کم هوا دارد تاریک می شود. عمو می گوید: -دیگه صلاح نیست تنها برگردی. سوئیچ ماشینو بده خودم می رسونمت. احمد بابا، شمام ماشینو بیار دم در خونه. با چشمان گرد به احمد نگاه می کنم: -این مگه رانندگی بلده؟ ⚠️ ... 🖊 ❌ 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.: خودسازی دغدغه اصلی شما باشد :
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت سی و ششم عمو خیلی عادی می گوید: -منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. سوار ماشین می شویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه می شود حرفی دارم که مزمزه اش می کنم: -اریحا عمو چیزی شده؟ -نه... -من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست. دل به دریا می زنم: -آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمیتونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمیتونم بگم. لبخند می زند: -عاشق شدی؟ عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بی خیال نمی شود. -عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگه ست. نخواین بهتون بگم دیگه... می خواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که می گوید: -به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین میندازمت پایین! عمو ذهن خوانی بلد است؟ نمیدانم. -ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون می شناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم می کنی. مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند. نمیدانم از کجا یاد گرفته؟ می گوید: -اریحا... خیلی جدی دارم بهت میگم... اونجا میری خیلی مواظب باش. تور پهن کردن برای بچه های این مملکت، مخصوصا نخبه ها، مخصوصا بچه های کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبه ای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هرمشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟ -چشم. حتما... مقابل در خانه مان می ایستد. دست می اندازم دور گردن عمو و می بوسمش: -ممنون که رسوندینم. حالا چطوری میرین خونه؟ -دلم میخواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که... ماشین را داخل حیاط پارک می کنم. چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمیدانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم. باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد می شوم. مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار می بیند. سلام می کنم. بی آنکه سرش را برگرداند، به سردی جواب می دهد. بار اولش نیست انقدر سرد برخورد می کند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است. من هم عادت کرده ام به این سردی و دیگر می دانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق که لباسم را عوض کنم، که صدایم می زند: -اریحا... -جانم مامان؟ -من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده. شاخک هایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف می زند که انگار می خواهد برود سر کوچه ماست بخرد! می پرسم: -چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که! بی تفاوت خیره است به تلوزیون: -چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم. پیش می آمد گاهی از همایش های علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان می دهم و می خواهم بروم که دوباره می گوید: -تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه میخوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو میخوای بری یا نه. یعنی تصمیمم را گرفته ام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کرده ام که با شنیدن نام آلمان کهیر میزنم. به نرده پله ها تکیه می دهم و می گویم: -الان اقدام کنن چقدر طول میکشه تا بتونم برم؟ بعد از اینهمه، تازه نگاه از تلوزیون می گیرد و می گوید: -یه ماه تقریبا. البته این یه هفته ای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه. چادرم را درمیاورم و می اندازم روی بازویم: -باشه. بهشون بگین اقدام کنن. ⚠️ ... 🖊
مسابقه بزرگ حدیث ولایت با ده ها هدیه ارزشمند متبرک حرم مطهر حضرت معصومه علیها السلام و 14پلاک طلای یا علی. 1️⃣بخش کودک: کتاب دست علی (شعر) 2️⃣ بخش نوجوان: کتاب مدرسه غدیر 3️⃣ بخش عمومی: داستان غدیر 🗂جهت دانلود رایگان کتاب ها و شرکت در آزمون برخط به لینک زیر مراجعه بفرمایید. keramat.amfm.ir 🔷🔸💠🔸🔷 کانال کوچه احساس مخاطبین عزیز حتما در بخش کانال سامانه نام کانال "کوچه ی احساس "را ثبت کنید. 🆔 @koocheyehsas