eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
سرزنش می کنی مرا اما، به گناهم دچار خواهی شد عشق وقتی تنیده شد به تنت سخت بی اختیار خواهی شد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتى دارى روزهاى سختى رو ميگذرونى و متعجبى كه پس خدا كجاست؟؟ يادت باشه استاد هميشه، موقع امتحان سكوت ميكنه. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بعضی دوستت دارم ها بی فایدست مثل موفق باشید های آخر برگه های امتحانی. ... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و سه -داعشم به زودی تموم می‌شه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم می‌شه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف حاج قاسم بشه! یاد مکالمه مان می‌افتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم. به وفاء می‌گویم: -یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک! چشمان وفاء برق می‌زنند: -واقعا؟ -اوهوم! -خوش بحالش! خودم را با همراهم سرگرم می‌کنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمی‌کند. بی‌هدف گالری عکس‌ها را باز می‌کنم و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را می‌بینم. عکسش را چندوقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان می‌دهم: -وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟ خودم هم نمی‌دانم چرا از وفاء پرسیدم. شاید چون خیلی وقت است آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمی‌دقت می‌کند و می‌گوید: -خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم. -جداً؟ کجا؟ -توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم... دقیقتر به عکس نگاه می‌کند و بعد از دقیقه ای می‌گوید: -آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش. -کوروش؟ -نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود. پس چرا مادر به من می‌گفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بی‌صدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقه‌ها را. مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم: -این مرد رو می‌بینی؟ نمی‌دونی این کیه؟ -چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن! سرم را تکان میدهم و با خودم می‌گویم: -آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم! -حالا این نقاشی کجا بوده؟ -یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟ وفاء می‌رود به اتاقش و می‌گوید: -حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم. می‌خواهم لپتاپم را خاموش کنم که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند می‌شود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست. اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح می‌لرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمی‌دارم و برای لیلا پیامک میزنم: -یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟ ساعت را نگاه می‌کنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار می‌کند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود می‌کنند. نمی‌دانم به چه نتیجه ای رسیده اند... گوشی را روی حالت بی‌صدا می‌گذارم، میان وسایلم پنهان می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. مادر دارد چکار می‌کند؟ نمی‌دانم... ⚠️ ... 🖊
مبیّنات
#خاطره‌نگاری‌غدیر4⃣ پشت کوچه پس کوچه ها می ایستم. _آدرس را درست اومدیم؟ نرجس می گوید: آره خودشه
⃣ بعد از آن جا با فریبا راهی چند جای دیگر شدیم. یکی از خانه ها مربوط به محله ی عرب نشین بود. عرب های جنگ زده ی خوزستان. خانواده ای بدون مرد که سه زن (خواهر و زن برادر) با هم زندگی میکردند. یکی از زن ها مبتلا به سرطان بود. و مشغول خرج و دارو او بودند. بسته ی معیشتی آن جا را تحویل دادیم و به طرف خانه ی دیگری رفتیم. زنی جوان و محجبه با دو فرزند، قریب ربع ساعت سر کوچه ایستاده بود. زیر گرمای طاقت فرسا. فقط برای یک بسته ی معیشتی! شاید برایتان عجیب باشد مگر ربع ساعت چقدر زیاد است؟ باید بگویم برای یک زن با چادر سیاه زیر نور آفتاب در آن هوا خیلی زیاد است. حداقل اگر من باشم قطعا گرما زده میشوم یا به تنگی نفس دچار میشدم. حجاب و متانت و شکرگزاریش را که دیدم سرم را پایین انداختم. چقدر زن های مومنه صبورند.از خودم خجالت کشیدم. موقع خداحافظی، فریبا پرسید: برای خونه چیکار کردی؟ زن محجبه گفت: هیچی گفته بلند شید، فعلا قرار بریم تو مدرسه ای بمونیم تابعد. یکی از بسته ها متعلق به بچه های چند خواهر بودند. بهار، مادرش بخاطر سرطان سینه فوت کرده بود و پیش خاله ی مجردش زندگی میکرد. دخترهای خاله ی بهار هم متاسفانه بدون پدر بودند. دوتا از خاله های بهار طلاق گرفته بودند و هرکدام با بچه های زیاد. لباس ها که تحویل داده شد یک ساعت بعد تلفن فریبا به صدا در آمد. یکی از دختر خاله های بهار که پیش زن عمویش زندگی میکرد.(بخاطر کم کردن مخارج) به خانه شان آمده بود. دختر۱۲ ساله با دیدن لباس ها نشسته بود به گریه کردن که چرا برای من لباس نیست. برای بقیه خریدند پس من چه؟ یک ساعت کارش به گریه گذشته بود. تا آخر مادرش تماس گرفت و ماجرا را گفت. صدای هق هق گریه اش از پشت تلفن می آمد. دلم برایش ریش شد. مجددا به مغازه ی فاطمه برگشتم و از فروشنده اش برای او لباس خریدم. کار تحویل بسته ها تمام شده بود. مانده بود پانزده نفر از بچه هایی که نفیسه گفته بود اما بخاطر تدارک طعام روز غدیر نتوانست خودش بیاید. فاطمه تماس گرفت و گفت خانمی را میفرستم بیاید و لباس ها را به او برساند. وصف حال اعظم خانم را از فاطمه شنیده بودم. زنی که زندگی سختی داشت.‌پسر هجده ساله ای که سرطان داشت و درگیر خرج و مخارجش بود. تعریف میکرد: زندگی خوبی داشتم، ازدواج که کردم همه میگفتند برای خدا چه کرده ای که چنین همسری نصیبت شده. بعد از مدتی همسرم با دوستان ناباب گشت و معتاد شد. اعتیادی که به مغزش هم آسیب رساند. شوهرش متواری بود. هر از گاهی سرو کله اش پیدا میشود و خانه ی اینها را پیدا میکند. اجاره نشین است و هرازگاهی باید جایش را عوض کند. تعریف میکرد یک بار همسایه اش زنگ زده که بدو بیا شوهرت اومده داخل خونه. زن بیچاره با چه نگرانی خودش را رسانده خانه و دیده شوهر دیوانه چاقو گذاشته به گلویش پسرش . با وجود این سختی ها خودش گلیمش را از آب بیرون میکشید. سرویس مدرسه ی بچه ها بود و از این طریق خرج خودش را و داروی پسرش را در می آورد. وقتی پرسیدیم چرا پسرت را عضو موسسه محک نمیکنی گفت: نه خانم صادقی من تا الان خودم خرج پسرم رو دادم. من هیچوقت نمیرم شاید یکی مستحق تر از من باشه چرا سهم اونو بگیرم؟ گفت: من تا الان مشکلی نداشتم اوضاع کرونا زندگیم رو بهم ریخت. الان دیگه سرویس مدرسه نیستم. مدرسه ای باز نیست. الان صاحب خونه بهونه گرفته و میگه بیشتر میخوام. ناگفته نماند کولرش هم خراب شد آن هم در آن گرما با بچه مریض . وقتی براورد قیمتی کردند سه میلیون فقط تعمیر کولر بود. اما فایده نداشت درست کردنش. قرار شد کولر یکی از حسینیه ها را تا مهرماه که هوا گرم است استفاده کند و برای بعد از آن فاطمه با کمک خیرین برایش کولر بخرند. مخارج کولر در جنوب سرسام آور است. زن بیچاره پوست و استخوان بود. مانند چوب خشکی که رویش یک پارچه بیندازی، مقنعه و چادرش را پوشیده بود. فاطمه میگفت خیلی عوض شده زندگیش اینطور نبود. احتمالاسوء تغذیه دارد. دیگر خسته و کوفته بعد از چندین ساعت رفت وآمد رانندگی برگشتم که با بهانه های علی روبه رو شدم. اما ماجرای یکی از خانواده ها دستم از سرم برنمی داشت.
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○ و تو ندیده شیدایش شو! که پس از دیدار چه کسی میتواند خریدارش نباشد..؟ +امامِ زمانه ات را.... ●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
گاهی حواسمان پرت می شود ... اصلا حواسمان هست داریم قدم به قدم به محرم نزدیک می شویم؟ دیگر راهی نمانده... تنها چند نفس باقیست... دلمان غصه دارد از رسیدن به قصه ی کربلا ... وای بر محرمی که در راه است و نبودنت سردار ... وای بر غصه ای که از روی نامردی بر سینه مان تحمیل شد... محرم در راه است... مگر می شود خیمه ی محرم برپا شود و تو نباشی... برگرد که حال و هوایمان بارانیست... کجایی مهربان مردِ سرزمینمان... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند سالم بود که بابا کمک کرد دکمه‌های پیرهن سیاهم رو باز کنم و بعد هلم داد وسط سینه‌زنا و گفت تو هم سینه بزن؟ یادم نیست... چند سالم بود که گوشه پیاده رو با چادرهای مادرهامون تکیه زدیم و بعد افتادیم به جمع کردن کمک به هییت؟ یادم نیست... چند سالم بود که قبل شروع مراسم رفتم جای کلید پریزها رو زیر پارچه سیاهها پیدا کردم و نشستم اونجا تا وقتی روضه خواست شروع بشه به اشاره میوندار برقا رو‌خاموش کنم و همینقدر یه نخودی بشم وسط آش مجلست؟ یادم نیست. چند سالم بود که اولین بار وسط هییت دم گرفتیم؟ چند سالم بود که اولین بار حاجتی که فقط روم میشد از تو بخوام رو توی تاریکی هییت بهت گفتم و روا کردی؟ یادم نیست... ارباب! اینها رو نگفتم که بخوام یادت بندازم چقدر گدای سابقه داری‌ام ها! خودت حساب تک تک لقمه‌هایی که توی دهانم گذاشتی رو داری. خواستم بگم من و رفقایی که از نوجوونی با هم حسین حسین گفتیم حالمون خوش نیست... خرابیم... نگاه نکن میخندیم و خوش و بش میکنیم... داغونیم... از توو داریم چروک میشیم.. ما از محرم بدون هییت، بدون کوچه سینه‌زنی، بدون دودمه، بدون پا برهنه دسته رفتن میترسیم. ما نه از تاریکی، که از روشنایی شبهای محرمت میترسیم. ما عادت داریم به کز کردن توی تاریکی و ضجه زدن برای عزیز دردونه هات... ارباب! من نمیگم یه کاری کن امسال هم مثل سالهای قبل باشه محرمت. من غلط بکنم بخوام تعیین تکلیف کنم. من نمیگم هر جوری باشه هم ما مثل قبل کارمون رو میکنیم. من غلط بکنم روی حرف نائب پسرت حرف بزنم. حتی نمیخوام بگم چرا کافه و سینما و بازار و... باید باز باشه و اونوقت سر هییت تو ان‌قلت. اصلا این خیلی حرف بدیه. اونایی هم که میگن حواسشون نیست. وگرنه خود مقایسه هییت با اینها زشته... بی‌ادبیه... اینکه مجلس ارباب رو بذاری کنار اونا و بگی اگر اونا بازن اینم باید باز باشه جسارته! اونا هر غلطی میخوان بکنن بکنن... حساب هییت چیز دیگه‌س... درباره هییت باید جدا حرف زد... هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب/ هنوز بردن نامت کمال بی‌ادبیست... خلاصه که هرچی عشقته! امسال حال کردی این رقمه ما رو ببینی؟ خیالی نیست. حال کردی بجای هروله کردن وسط هییت، بال بال زدنمون از اضطراب این که محرم چی میشه رو ببینی؟ نوش جونت. امسال امتحان اینجوریه؟ قربون سرانگشت‌های طراح سوال! ولی میخوام بگم که بدون سخته. حالا که امر بر سوختنه، بدون بد داریم میسوزیم... همین. انقدر که حق داریم بهت بگیم نوکرتم... اینجوری برای ما خیلی سخته... اگر قراره اینجوری بشه، خودت صبرش رو بده... حالا هرچی تو میخوای... حکم آنچه تو فرمایی
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و چهار ***** دوم شخص مفرد همه چیِ این خانواده مشکوکه. الان رسیدم به یه سوال دیگه؛ یه مجهول جدید به اسم ریحانه منتظری. نمی‌دونم ربطی به پرونده داره یا فقط حس کنجکاوی خودمه... امروز صبح یه جلسه تشکیل دادم؛ با حضور محسن، که از بچه‌های عملیات بود، دوتا از بچه هایی که کار شنود و حک دوربینای موسسه رو به عهده داشتن، خانم صابری و خانم محمودی که با چندتا خواهرای دیگه، زحمت رصد کانال‌ها و چتهای جناب پور و افراد مربوط بهش رو کشیدن. به ابالفضل هم گفتم به عنوان یه کارشناس خارج از پرونده بیاد و نظر بده. بعد خانم صابری گزارش داد: با توجه به نتایج شنود و مطالبی که توی کانال‌های مربوط هست، ما حدس می‌زنیم این موسسه درحال تبلیغ عرفان‌های یهودی و کابالاست. اما چون یهود در زمینه عرفان به طور مستقل حرفی برای گفتن نداشته و عرفانش رو از عرفان‌های ادیان دیگه مثل تصوف اسلامی‌و هندوئیسم اقتباس کرده، ما اول احتمال دادیم این عرفان‌ها مربوط به هندوئیسم یا بودائیسم باشن. دقت کنین که اسم موسسه جناب پور درخت زندگی هست؛ و اونطور که ما تحقیق کردیم، درخت توی عرفان یهود تقدس و جایگاه مهمی‌داره. من یه تحقیقی درباره رابطه یهودیت و فرقه‌های نوظهور انجام دادم. اینطور که معلومه، یهود توی زمینه فرقه‌سازی فوق العاده فعال بوده؛ که نتیجه یکی از تلاش هاش هم فرقه بهائیته. محسن هم از طرف اویس گزارش داد که شرایط اریحا منتظری خوبه و تحت نظره. و البته حدسمون درست بوده و یه موسسه ایران شناسی ازش دعوت به همکاری کرده. وقتی گزارش‌های معمول تموم شد، چیزی که توی فکرش بودم رو مطرح کردم. اینکه ریحانه منتظری کیه و چه بلایی سرش اومده. محسن می‌گفت برم از خود خانواده شون بپرسم. اما خب بریم چی بگیم؟ بگیم ببخشید، یکی از اعضای خانواده تون مجرم امنیتیه، داریم پرونده‌ش رو بررسی می‌کنیم رسیدیم به این؟ خانم صابری پیشنهاد داد بریم قاضی پرونده تصادف رو پیدا کنیم. یا به اسم مددکار بنیاد شهید بریم ازشون سوال و جواب کنیم... ولی ابالفضل کلا میگه این قضیه به اصل پرونده ربطی نداره و نباید وقت صرفش کرد. همون موقع، خانم محمودی که تا الان ساکت بود و داشت پرونده یوسف منتظری رو ورق می‌زد، بلند شد و اومد پای تابلویی که روش مسائل مربوط به پرونده رو می‌نوشتیم. یه عکس هم از لای پرونده برداشته بود. عکس رو به همه نشون داد و گفت: این طیبه سادات شهریاریه؛ همسر یوسف منتظری که توی اون تصادف شهید شد. یکم به حالت و اسلوب صورت و چشم‌ها و بقیه اجزای صورتش دقت کنین! ⚠️ ... 🖊