eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی... 🌙 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
💠 امیرالمؤمنین امام علی (ع) ✍️ كيفَ يَدّعي حُبَّ اللّهِ مَن سَكنَ قلبَهُ حُبُّ الدُّنيا؟! 🔴 كسى كه محبّت دنيا در دلش خانه كرده است، چگونه مدّعى محبّت خداست؟! 📚 مستدرک الوسائل جلد۱۲ صفحه ۴۱
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و پنج ادامه دوم شخص مفرد عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکی‌ش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد. خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: نمی‌دونم. این یه احتماله. اما نمی‌شه نادیده‌ش گرفت. راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش. صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت: -من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم. همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟ یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن. نمی‌دونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود. من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟ چیزی که خانم محمودی گفت خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم می‌گه دونستن اصل ماجرا مهمه. باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم می‌شه چیزی فهمید یا نه. عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه... همون موقع، محسن صدام زد. گفت جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم. هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود: جناب پور: نه! جواب نمی‌ده. اگه می‌خواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود. صراف: فکر می‌کنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه! جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار می‌ذاره اما به جنس مخالف نه. صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی! جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه. صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره. جناب پور: کار اضافه‌ست. چه می‌دونم. هرکاری می‌خواین بکنین. * ⚠️ ... 🖊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی پشتت را بکن به همه‌ی آدم‌های دنیا و لم بده ! کور شو.. کر شو.. لال شو... گاهی بی‌خیالی معجزه می‌کند ...🍃 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و شش چندماه بعد... 1394 برلین شب اول محرم است و من هم روضه‌ای... اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه می‌شوم. حالا منتظرم ارمیا برسد و من را برساند به مرکز اسلامی‌تا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد، بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم. اتفاق امروز باعث شد یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار می‌آورم تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی. اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمی‌آید. عکس را در اینترنت سرچ می‌کنم. وفاء راست می‌گفت. مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟ «در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان می‌راند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد. از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائل‌اند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند. در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...» انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار می‌دهم. وای خدایا... چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش می‌کند؟ مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمی‌دانم. صبح که زندایی راشل زنگ زد و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد. گریه می‌کرد، زار می‌زد و هرچه می‌پرسیدم چه شده، جواب نمی‌داد. به بدبختی آرامش کردم و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد: -اریحا... منو ببخش! خواهش می‌کنم منو ببخش! -چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زندایی! -چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم. بازهم هق زد. انقدر گریه‌اش شدید بود که نمی‌توانست درست حرف بزند. نمی‌دانم آرسینه و دایی کجا بودند. برایش کمی‌آب آوردم و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد. راستش زندایی را مثل مادرم دوست دارم؛ شاید چون از او شیر خورده‌ام. او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد. کمی‌که آرام‌تر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت: -اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچ‌کدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش می‌کنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران. یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد: -شما چی می‌دونین زندایی؟ -چندین ساله دارم با خودم کلنجار می‌رم. دارم بیچاره می‌شم. از چندماه پیش که ستاره اومد این‌جا بدتر شد... نمی‎دونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم... دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم: -شما چیو می‌خواین به من بگین؟ ⚠️ ... 🖊
ما میان عمر خود خیلی برادر دیده ایم در وفاداری‌ولی عباس چیز دیگراست •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
✍عکس‌نوشته: کفشهای پاره و راهی چُنین پرپیچ و خم می رسم آیا به وصلت، با چِنین درماندگی؟ نوشته ی زیبای الهام باقری عزیز 🌹👏 احسنت! شما هم میتونید در عکس نوشته های ما شرکت کنید. با ورود به گروه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3969122359Cb003b34197
حدیث روز ✨امام موسی کاظم علیه‌السلام فرمودند: 🍁کم گویی، حکمت بزرگی است، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است.✨☝️
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت شصت و هفت -اریحا از آریل فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ می‌گه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه! -خب پس هدفش چیه؟ -نمی‎دونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف می‌زدن. یه نقشه‌ای برات داشتن. من می‌ترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش می‎کنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن! -باشه! باشه زندایی! خیالتون راحت... آروم باشین! همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم، یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود: حواست به آدمای دور وبرت باشه! الان به همه شک کرده‌ام؛ به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا. من کجا ایستاده‌ام؟ اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازی‎ها نمی‌کردم. اما حالا بدون این که بخواهم افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را می‌دانم، نه تهش را. از همان روز که در مهمانی دایی، پسر جوانی کنارم نشست و علی‌رغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید می‌فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. دایی حانان باید می‌فهمید من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم می‌فهماند. یک آلمانیِ ایرانی تبار که فارسی را خوب حرف نمی‌زد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد. نمی‌دانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمی‌کرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من می‌دانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست. جمله عمو دائم در گوشم می‌پیچید که: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا! آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمی‌شد اعتماد کرد. حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود، بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد. آریل هیچ تناسبی با من نداشت. از خانه که پا بیرون می‌گذارم، ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است. وارد خیابان که می‌شویم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند! کسی عین خیالش هم نیست. نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی می‌کنند؟ بیچاره ها! همین فکرهاست که باعث می‌شود سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد. اصلا محرم‌ها غدد اشکی ام وصل می‌شود به اقیانوس آرام! گریه می‌کنم؛ برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمی‌رسد. حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمی‌نگاهم می‌کند. می‌گوید: -خوبی اریحا؟ جواب نمی‌دهم. خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم. اگر حالم خوب بود، حتما می‌پرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد. همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود: -سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کی ام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرمانده‌های سپاهه و الان سوریه ست. حتی میدونم عموت چطور کشته شده، و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟ ⚠️ ... 🖊