از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
#شهریار
#بهترینهای_خدا_از_آن_امروزتون❤️🌹
من نمیخواهم که دستی باشم اندر پشت تو
پشت در پشت توام،اینگونه بالا میشود
خانه ات امن و دمت گرم و اجاقت گرمتر
واژه از من ،چشم از تو،شعر غوغا میشود...
#مهدی_اخوان_ثالث🍃
💔سپهبد #شهیدحاجقاسمسلیمانی: برای نجات اسلام،
خیمه ولایت را رها نکنید☝️
📚بخشی از وصیتنامه شهید سلیمانی
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
#تحلیل
خوشهیماه
از ازل پرتوحسنت ز تجلے دم زد...
عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد...🌱🌱🌱
هربرگ از این داستان بوے مناجات،شبهاے دلتنگے،شکستن غرور،بهانه هاے عاشقانه،سربه سجده هاے عشق،پایین کشیدن شیطان درون،کشتے د ل و روانه ے دریاے الهے کردن وامید بستن به خدایے که اطمینان دارے اونو به ساحل امن و مقصد میرسونه،جدال بین عقل و دل...
الان لحظاتے هستش که حسام الدین سنگ بر غرورش میزنه و اونو سرکوب میکنه،حس نجابت و عفت هیوا اونو دلبسته کرده...بیدارکردے حس خفته ے درونم را...
اماهیوا...سخت است چراغ این عشق را خاموش کنم...حتے دوست نداره خودشو با کس دیگه اے ببینه واین خب طبیعے هست،آیندشو با حسام تصور کرده ودراین چندوقت به نجابت و چشمهاے پاکش،دستگیرے از ضعیفان،احترام به بزرگترشو دیده،وبا این صفات بوده که دلشو در عمارت ضیایے جا گذاشته...
واین تلنگر براے دختران وپسران جوان هست که طرف و باعقل و دل بپذیرین و مقیاس و براساس ایمان قرار بدین و صرفا زیبایے رو ملاک قرار ندین...
واین عشق و قلب و به وجود خدا گره بزنید،تابهترین ها نصیبتون بشه...
[اِنے جَزَیتُهُم الیومَ بِما صَبروا اَنَهم هم الفائزون]
صبورے کن خدا بادستانے پرازپاداش و معجزه در انتظارتوست🍃🍃🍃
🍀عطریاس🍀
مبیّنات
🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ ربِـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_دوم گاهی دلت میگیره...بی د
🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود...
#پارت_سوم
به گفتن نيست، هميشه چشمای آدم همهی ناگفتهها رو داد میزنن.
فقط كافيه چند ثانيه بهشون خيره بشی.
من فكر میكنم اگر كسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه، به زبون هم بياری متوجه نمیشه.
بعضی حرفا رو نبايد گفت.
بعضی حرفا رو نبايد شنيد.
بعضی حرفا رو بايد سير تماشا كرد...
چشمای آدم، دروغ نمیگن*...
هیاهوی ذهنم کم شده بود و آروم تر شده بودم...
ولی هنوزم معتقد بودم آدما خدا رو تو هرچیزی غیر از زندگی میبینن!
توی این مدت عوض شده بودم...یعنی سعی داشتم عوض بشم...تلاش می کردم برای انسان بودن... داشتن حال خوب و مراقب روح دیگران بودن!
حواسم به عواقب کارایی که میخواستم بکنم، بود...جلوی خیلی رفتارام رو گرفتم و امید داشتم به جایی که هستم و خدایی که دارم...دغدغه هام داشت تغییر میکرد...حتی دلیل خنده هاو گریه هام!...
تازه داشتم احساس رضایت رو درک می کردم؛ راضی بودن از چیزی دارم، چیزی هستم و چیزی که قراره بشم...
بی خبر از آینده حالم خوب بود...
بی خبر از پله های بعدی امتحان، ادامه میدادم...
ولی "واقعه ای رخ داد،فراتر از انتظارات من"...
دختری شمالی که سرنوشتش به اصفهان گره خورده بود...سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت؛ هفت سالم بود که به خاطر یه سری مسائل کوچ کردیم اصفهان...
پدرم انتقالی گرفت و تونستیم یه خونه برای اجاره پیدا کنیم.
چون غریب بودیم با صاحبخونه هم رفت و آمد داشتیم و منم با دخترشون فاطمه که یکسال ازم کوچیکتر بود دوست شدم.
بعداز مدتی با کل فامیل اونها آشنا شدیم از همون موقع ها قرار شد هردوهفته، یه مهمونی باشه و هربار خونه یکی از خانواده ها؛ یه جوری جزو خانواده اونها شدیم...
تقریبا هشت سال هر دوهفته چهارشنبه ها مهمونی خانوادگی داشتیم...
ماه رمضان بود...چهارشنبه...سال هزار و سیصد و نود و پنج...بلوایی غریب!!
مثل همیشه رفتیم مهمونی....
ولی از اون شب به بعد دیگه هیچی برای من عادی نبود!...
تاحالا برات پیش اومده تو زندگیت، یه آدم بوده باشه ولی از یه جایی به بعد بود و نبودش مهم بشه؟
شده یهو حواست بره پی یه آدمی و همه چی برات عوض بشه؟...
اونم دقیقا زمانی که فکر می کردی درست میری و از هردوجهان آسوده ای...
دقیقا همونجا که خودتو سپردی دست سرنوشتی که تغییرش دادی...همونجا که فکر میکنی "آره من تونستم" دچار یه درد بشی که کل وجودت رو درگیر کنه...
اونقدر درگیر بشی که یه روز ببینی کل روزهات با فکر اون آدم میگذره...
شده یکی از یه جایی به بعد بشه انگیزه زندگیت؟...
شده دلت بلرزه و منکر بشی؟
شده دلت بخواد...عقلت بخواد...ولی خودت بترسی؟!
عشق را باید با تمام گستردگےاش پذیرفت۔..
تنها در جسم نمےتوان پیدایش کرد ، بلکه در جسم و روح و هوا ، در آینه ، در خواب ، در نفسکشیدنها ، انگار به ریه میرود و آدم مدام احساس میےکند که دارد بزرگ میشود!**...
و اما عشق سربه سر من گذاشت...
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*پویا جمشیدی
**سمفونیمردگان. عباسمعروفی
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز .
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم ،
خبر نداریم .
خوشا کزین بستر، دیگر، سر بر نداریم .
#مهدی_اخوان_ثالث🍃
از آتش عشق تو جوانی خیزد
در سینه جمالهای جانی خیزد
گر میکشیم بکش حلالست ترا
کز کشتهٔ دوست زندگانی خیزد
#مولانا🍃
•┈┈••✾•♥︎•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥︎•✾••┈┈•
چراغ افروز چشم ما
نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب
غم از باد پریشانی
# حافظ🍃
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
مبیّنات
🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_سوم به گفتن نيست، هميشه
🔗💌🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود..
#پارت_چهارم
عشق، قانون نمی شناسد؛ دوست داشتن اوجِ احترام به مجموعه اى از قوانینِ عاطفی ست. عشق، فوران می کند چون آتشفشان، و شُره می کند چون آبشاری عظیم؛ دوست داشتن جاری میشود چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم. عشق، ویران کردن خویشتن است؛ دوست داشتن، ساختنی عظیم*
ماه رمضان بود...چهارشنبه....
مثل همیشه رفتیم مهمونی...
ولی از اون شب به بعد دیگه هیچی برای من عادی نبود!....
با فاطمه داشتیم از راهرو رد میشدیم که دیدم فاطمه دوید توی اتاق و بلند داد زد: داداش!!!!
رفتم جلوتر و علی رو دیدم
دم اتاق بودم که دیدم داره نگام میکنه منم خیلی عادی رفتم عقب تر که توی دید نباشم
علی دوسال سربازی بود و هربار برای مرخصی می اومد
اینبار برای همیشه برگشته بود و بدون اینکه به کسی خبر بده اومد مهمونی!
خواهر از برادر دل کند و رفتیم توی جمع نشستیم.
من و فاطمه مشغول حرف زدن بودیم که سنگینی یه نگاه رو حس کردم! سرم رو آوردم بالاتر و نگاهمون گره خورد بهم...
نگاهت می کنم، خاموش
و خاموشی زبان دارد...
زبانِ عاشقان، چشم است و چشم،
از دل نشان دارد**...
حس خجالت و یه چیز ناشناخته تو
وجودم راهش رو پیدا کرد و دلم...
دلم لرزید...
اعتنایی به دلم نکردم و سرم رو انداختم پایین و سعی کردم دیگه توجهی نکنم...
ولی مگه میشد؟!
نگاهش با همیشه فرق داشت! انگار برای اولین بار منو دیده!
کسی که حتی فکرشم نمیکردم دلم رو به لرزه انداخت...
آسوده دست مےکِشم از هرچه ادعاست
با یک نگاهِ سادهی بےادعای تو...***
حس عجیب نگاهش...حس عجیب دلم....
به خودم تشر زدم و تلاش کردم برای فکر نکردن!
فردا صبح از خواب بیدار شدم و آماده شدم که برم کلاس نویسندگی، از صبح که بیدار شدم تو دلم یه جوری بود!
به محض اینکه چشمم رو باز کردم صورت و نگاهش جلوی چشمان نقش بست! دلم به تپش افتاد...فکر اینکه شاید ع ش ق یا چیزی شبیه به این باشه باعث وهم و تعجب من میشد...
آخه مگه میشه دوسه سال با یکی همسایه باشی و بعدشم هربار همدیگه رو ببینیم ولی بعد از اینهمه سال یهویی حضور هم رو درک کنیم!!!
گیج و منگ این اتفاق بودم که یهو یادم افتاد ای دل غافل..دقیقا راه من از همون جاییِ که علی کار میکنه...
تو دلم رخت شویی به پا شد! دستام میلرزید! عجیب بود! من نسبت به هیچ پسر دیگه ای اینطور واکنش نشون نمی دادم چی شد آخه یهو!
همه وجودم تمنا می کرد زودتر راه بیوفتم و از طرفی میخواستم جلوی قلبم رو بگیرم تا افسار پاره نکنه...
فلاسفه معتقدن دوتا ضد باهم جمع نمیشن ولی اینبار من این نظریه رو بردم زیر سوال!!
دوباره تناقض...دوباره جنگ...دوباره جمع نَقیضِین!
تا حالا نگاهش کنی و وقتی فهمید حاشا کنی؟
شده دلت بخواد...عقلت بخواد...ولی خودت بترسی؟!
میترسیدم از اعتراف به عشق...میترسیدم تمام این احوالات یکطرفه باشه...میترسیدم واقعا عاشق شده باشم!!....
فکر میکردم سرابه...یه سراب که بهش نمیرسم...هرجور حساب میکردم میدیدم باختم...دل به نگاهش باختم...
من که به خودم مطمعن بودم نمیلغزم...اسیر یه نگاه شدم....
"همیشه انسان از جایی که اطمینان دارد ضربه میخورد"...
و اما عشق سربه سر من گذاشت...
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*نادر_ابراهیمی
هوشنگ_ابتهاج
*افشین_یداللهی