eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_نوزدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بی‌ثمر از فکروخیال روی تخت خوابیدم! نگرانِ آینده‌ای نامعلوم، محو و تاریك. ** _آوا مادر بیداری؟ به‌زور پلك‌های به هم چسبیده‌ام را باز می‌کنم: _جانم! مادر در را باز می‌کندو داخل می‌آید: _طاها درمقابل چی بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ بخشش؟ توی اتفاقی که تو بیخودو بی‌جهت ازش عذاب میکشی؟ _نمی‌دونم مامان... اما من بهش جواب مثبت می‌دم! _آوا عقلت داره پا پیش میذاره یا احساست؟ _همه‌ی عمرم احساسم پیروز شده، این یبارم روش! می‌ایستد: _نیم ساعت دیگه اذانه. * به آشپزخانه می‌روم. مادر پشت‌به من چایی‌دم می‌کند. تشنگی‌ام باعث می‌شود به سمت پارچ شربت بروم: _شکر ریختین تو شربت؟ _نه. شکر بریز و یکم عرق بهارنارنج. می‌فهمم. حاج‌خانوم چاره‌ای نیست. کاش تو باهام سرد رفتار نکنی! این حد از تشنگی اذیتم می‌کند. از طرفی ترس دارم حرفی بزنم‌و آنرا پایِ سابقه‌ی خرابم بنویسند! از آن به بعد هر اتفاقی افتاد به آن خودکشی مزخرف ربطش دادند. مادر گره‌ی روسری‌اش را شُل می‌کند و مقابلم می‌نشیند: _چرا ‌روسری سرتونه؟ _مهین خانم اومده بود. رفتم درو باز کنم دیگه روسری و چادرم‌و سر کردم. با شنیدن اسم خانم‌ طماسبی، پارچ آب‌یخ روی سرم می‌ریزند!من نخواهم ازدواج کنم باید که را ببینم؟ آن‌هم حالا که بعد از مدت‌ها کلنجار رفتن برای فراموشی مرتضی دوباره یاد و خاطره‌اش زنده شد. نمی‌دانم هنوز مجرد است یا نه! افکارِ خام‌و بی‌روحم را پس می‌زنم. مادر بی‌توجه به حال خرابم می‌گوید: _می‌خوای بدونی برای چی اومده؟ _لابد برای تکرار حرف‌های قبلی‌شون! _بله اومده می‌گه به آواخانم بگین، خواهش می‌کنم فقط یه‌جلسه با آقا پسر ما حرف بزنن. حتی اگر جواب‌شون منفیِ! آوا بیست‌و شش سالته منطقی فکر کن! فکر طاهارو از سرت بیرون کن. کلافه می‌شوم. انگار نوجوان شانزده ساله‌ای هستم که مچش را با دوست‌پسرش گرفته‌اند: _تقی به توقی می‌خوره می‌گین بیست‌و شش سالته! آخه مادر من ازدواج که زوری نمیشه ... عصبانی می‌شود. چشم‌هایش دودو می‌زند: _می‌خوای آرزو به دل عروسی‌تو بمیرم؟ سعی می‌کنم مقاوم باشم. اما نمی‌شود. مگر کسی می‌تواند در برابر اشك دیده مادر مقاومت کند؟سرم را پایین می‌اندازم: _بگین بیان. مادر ذوق می‌کند طوری که می‌ایستدو پیشانی‌ام را می‌بوسد؛ یعنی اینقدر در این خانه اضافی‌ام؟ ساکت شو آوا! این حرف تو عین بی‌انصافیِ؛ مگه چی برات کم گذاشتن دختر؟ مارا اندوهی کشت که با هیچ‌کس نگفتیم! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912