مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر صدایم میکند. چشم باز میکن
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
لباس لیموییام را میپوشم. روسری آبرنگیام را سر میکنم. در این سهسال غیراز مراسم فوت عمهی بزرگم و ازدواج آراد دیدار زیادی با عمو و خانوادهاش نداشتیم. خداکند به خیر بگذرد!
چادرم را سر میکنم. در اتاق باز میشود و الهام میپرد داخل:
_عجب دلبری تو!
_خُلِ دیوونه.
میخندد. با ناز نگاهم میکند:
_واقعا ناز شدی.
_توهم که عین خیالت نیست اصلا خواهرت با کی ازدواج میکنه! قراره چی بشه! عمو اینا بعد از چندسال قراره بیان!
_حالا دیگه!
_بیخیالیِ توهم عالمی داره!
الهه میپرد داخل:
_اومدن .. آبجی اومدن.
استرس میگیرم و قلبم تند میتپد. سعی میکنم آرام باشم. ملکا! ملکا را کجای دلم بگذارم؟!
...
پذیراییو چای را هم سپردهام به الهه. چادرم را مرتب میکنمو وارد پذیرایی میشوم. سلام میکنم، سرها به سمتم میچرخد. توان توصیف حالات قلبم را ندارم!
اول از همه رو میکنم طرف عمو. با پدر حرف میزند. به طاها سلام میکنم، لبخند به لب دارد! جوابم را میدهد. کتو شلوار دودی پوشیده با پیراهن سفید. دستهگل لاکچری تماماً از گلهای سرخرز به دستم میدهد.
به طرف عمو میروم. چقدر پیر شده! جلو میروم و رویش را میبوسم. اینکه بقیه دارند احوالپرسی میکنند و جز آراد و طاها کسی حواسش به من نیست راحتم میکند:
_خوبین عمو؟
جدی اما با محبت میگوید:
_الحمدلله تو چطوری آواجان. خیلی وقت بود ندیده بودمت.
_اِی شکر میگذره.
این چه جوابی بود آوا؟
نباید نشون بدی ضعف داریو هنوز داغونی!
به طرف زنعمو میروم. از همان اول اخم سنگینی روی صورتش جا خوش کرده. طوری رفتار میکند که انگار متوجه این نیست که نزدیکش شدهام:
_سلام زنعمو!
رو میگرداند سمتم:
_سلام خانوم. خوبی؟
رویش را میبوسم:
_ممنون. شما خوبین؟
جوابی نمیدهد. مادر سر صحبت را باز میکند و تعارف میکند همه بنشینند. به ملکا سلام میکنم و او حتی نگاه نمیکند.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912