eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_سی‌وسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• حرف‌های حاج علوی را مرور می‌کنم.
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تمرکزم کامل از دست رفته می‌خواهم هرطور شده امسال راهی کربلا شوم. دیگر طاقت ماندن ندارم. باید بروم و از ارباب کمك بگیرم. به مرتضی فکر می‌کنم. به لحظه‌ی آخر! نگاهش بی‌تاب بود. از صراحتِ حرفم دلش لرزیده بود. خوب می‌شناسمش. به این فکر می‌کنم که چرا اتفاقات عجیب‌وغریب زندگی‌ام همه‌و همه پشت هم پیش می‌آید و طاقتم را می‌گیرد. یعنی من در این بزم مقرب ام؟ این همه جام بلا را چه‌ کنم! موبایلم را بر می‌دارم. بی‌جهت وارد پیام‌رسان‌ها می‌شوم. اپلیکیشن‌ها را دور می‌زنم. فایده ندارد! واو را بر می‌دارم. تمرکزی برای خواندن ندارم. * لباس‌های شسته شده را از لباس‌شویی داخل سبد می‌ریزم. به حیاط می‌روم. الهه روی تخت نشسته‌و فیزیك کار می‌کند. لباس‌ها را روی بند می‌گذارم. امروز پنج‌شنبه است. جرأت رفتن به بهشت زهرا را ندارم. از اینکه آراد از دیدار من‌و مرتضی خبر دارد، خوشحالم. احساس می‌کنم تنها نیستم. ملحفه تختم را روی بند پهن می‌کنم. چند گیره چوبی می‌زنم؛ در می‌زنند. الهه چادر سر می‌کند و در را باز می‌کند. از فرصت استفاده می‌کنم و چادرم را از روی میله‌ی بالکن بر می‌دارم و سر می‌کنم. الهام با کوثر‌و آقامهراد داخل می‌آیند. _سلام خالــــه. کوثر را بغل می‌کنم: _سلام عزیزِخاله! شکلاتی از جیبِ سارافونم بیرون می‌آورم و به دستش می‌دهم. با الهام و همسرش سلام‌و احوالپرسی می‌کنم. می‌خواهم سبد را از روی زمین بردارم که موبایلم زنگ می‌خورد. از جیبم بیرون می‌آورم. با اسم طاها بدنم می‌لرزد. با دیدن نامش دست‌هایم لرزش می‌گیرد. با این‌حال آیکون سبز را فشار می‌دهم. حرفی نمی‌زنم و طاها شروع می‌کند: _سلام خوبی؟ _سلام، ممنون شما خوبی؟ کاری داشتی؟ _مامان می‌خواد زنگ‌تون بزنه، خیلی خواهش کردم تا راضی شد. دهانم تلخ می‌شود. _آقا طاها زود بود! سردو خشک می‌گوید: _قرار نشده شما برای من زمان‌ تعیین کنی! _الو.. الو طاها! صدای بوق ممتد به خودم می‌آورد. نگرانی تا مغزِ استخوانم می‌رود. اضطراب کی دست از سرم بر می‌دارد. پاهایم سست شده. به‌زور و ناتوان سبد را بر می‌دارم‌و وارد خانه می‌شوم. در پذیرایی می‌نشینم‌و خودم را با کیك شکلاتی الهام سرگرم می‌کنم. خانواده حرف می‌زنند و من به غیر از تکان خوردن لب‌هایشان چیزی متوجه نمی‌شوم. دردلم با خدا حرف می‌زنم. خداجانم! عشقم.. من صبر می‌کنما ولی توهم دستم‌و محکم‌تر بگیر، من‌و بگیر تو آغوشت. بهم بهمون عشق‌تو! اگر باتمام وجود باورت داشته باشم این اضطراب‌ها بی‌معنیه.! ولی مگر می‌شود با کسی رفت زیرسقف که از خودت‌ و وجودت نفرت دارد؟ می‌ارزد به رهایی از بندِ عذاب ... ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912