مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سی •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• نمازم را میخوانم و تا درب آهنی مسجد م
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
لبهی تخت مینشینم. حیاط با نور ماهو چراغ کوچک کنارِ درخت انگور با عطر آبی که به درخت پاشیدهاند حسابی دلچسب شده. مادر سینی چای را میآورد. پدر نشان کتابش را میگذاردو سینی را میگیرد. روی تخت میگذارد. الهه با کوثر بازی میکند و شهلا با الهام حرف میزند. شیوا را در آغوشم جابه جا میکنم، نق میزند و زود آرام میشود. با گوشهی چادرم عرق زیر گلویش را میگیرم. شهلا میگوید:
_آوا اذیت میشی بده خودم نگهش دارم.
_اذیت چیه! نفس عمهس.
کوثر لپلپش را به الهه میدهد که برایش باز کند. در همین حین میگوید:
_اگه شیوا نفسته من چیم؟
جمع با تعجب و خنده از حسادتِ ریز کوثر نشاط میگیرد.
الهه میگوید:
_حالا بار بیارم باقالی رو بار کن!
_تو جگر عمهای!
آراد نیشگونی از بازویم میگیرد:
_هوی حواست کجاست؟
بازویم را نوازش میکنم:
_چه خبرته؟
_با توام میگم خبری از کلاغخانم که نیست؟
_آراد نگرانیتو درك میکنم اما صدبار بهت گفتم پشت مردم حرف نزن. نه خبری از ملکا ندارم!
_باشه بابا توهم.
آرام ادامه میدهد:
_راستی.. فکر نمیکردم انقدر دهنت قفلو بست داشته باشه!
_چطور؟
_انتظار داشتم درباره برخورد امروزت با مرتضی بگی.
جا میخورم:
_خبر داشتی؟
_خودش ازم اجازه گرفت باهات حرف بزنه. دوستش داری مگه نه؟
_بیشعوری آراد. منم از تو انتظار دارم قبل اجازه به اون باهام حرف بزنی!
دیگههم نمیخوام ببینمش.
فنجان چایام را بر میدارم.
_حرف حسابت چیه آوا؟
از لابهلای دندانهای قفل شدهاش میغرد:
_پس قضیه طاها جدیه؟
_زندگیم جهنم شده. میخوای راحت شم یا نه؟!
_هه.. باشه!
خره مرتضی عاشقته. توهم دوستش داری!
حرفش را قطع میکنم و با شاخ نبات چای را هم میزنم:
_نه داداش.. نه...!
الآن بقیه شك میکنن ما اینجور حرف میزنیم. ول کن.
برای عوض کردن بحث شیوا را از آغوشم بیرون میکشد:
_بدش من بچه بیصاحاب نیست، دو دستی چسبیدی بهش.
میخندم:
_مال بد بیخ ریش صاحابش!
پدر میگوید:
_حالا این فسقلو پاس ندین به هم، بدش به خودم ببینم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912