مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_پنجاهونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لبخندی به مهربانیاش میزنم. ا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصت
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
از حمام بیرون میآیم. خستگی را مثل همین برگهای پاییز از تنِ رنجورم دور نمودم. اما تشنهی خوابم، یک خواب راحت.
به پذیرایی میروم. عطر ادکلن آراد نشان میدهد، صدای افاف از که بوده.
_سلام بیوفا!
رویم را بر میگردانم. خودم را در آغوش برادرم حل میکنم. برادری که وقتی بود قدرش را دانستم و مدتی که نداشتم، حسرتش خون بهدلم کرد!
دست میگذارد روی سرم و پیشانیام را میبوسد:
_موهات خیسه که جانِ برادر..
_خودت خوبی؟ شهلاو شیوا خوبن داداش؟
_خوبیم عزیزم..
میدانم اسم طاها تا سر زبانش میآید اما احوالش را نمیپرسد. مادر میگوید چای دم میکنم باهم بخوریم و منو آراد به اتاقم میرویم. با او حرف دارم؛ به اندازهی دقودلیهایی که در قلبم تلمبار شده. روی تخت مینشیند و من به شمعدانیِ روی میز آب میدهم. نگاهی به قاب عکس ششنفرهمان میاندازد و میگوید:
_دیگه چه خبر؟
حولهرا از سرم بر میدارم:
_سلامتی.
برسم را از کنار سشوار بر میدارد. دستم را میگیردو مقابل خود مینشاند.
همراهیاش میکنم. روی زمین مینشینمو او روی تخت. برس را روی موهایم میکشد. آرامو با حوصله.
زن ناز استو مرد نیاز! من این نازها را با زندگی کنار طاها؛ در نطفه خفه کرده بودم. اما آراد خوب میفهمد. درک میکند!
_لاغر شدی! ضعیف شدی! پژمرده شدی!
بغض در گلویش نشسته. چه بگویم؟ بگویم خواستم از برزخ رها شوم، افتادم در جهنم؟
بگویم بااینکه راه را نشانم دادیو گفتی این درست نیست با دست خودم، زندگیام را به آتش کشیدم؟
آری ... راستش را میگویم!:
_جهنم بود آراد.. جهنم!
چیزی نمیگوید. منتظرم شعلهی خشمش گر بگیرد اما ساکت است!
برس را روی موهایم میکشد. ریزشش نشان میدهد استرس چه به سرم آورده.
_کجاست؟
_طاها؟
_اوهوم.
_خونهش!
زیرلب زمزمه میکند"خونهش".
سرش را پایین میآورد. دهنش را به گوشم نزدیک میکند. صدای نفسهایش را میشنوم. قلقلکم میشود:
_پس درخواست طلاق دادین!
قربان آدم چیزفهم. برای همین است حرفزدن به آراد برایم راحت است. تو بگویی سلام او تا آخر حرف را خوانده!
بر میگردم. به چشمهایش خیره میشوم:
_بهم گفتی نکن!! اما پشیمون نیستم ..لااقل اونقدر چزیدم که از عذابوجدان راحت شوم.
ابرویش را بالا میدهد:
_شش ماه زمان کمیه؟!
یا تو هنوز اول راهیو فرصت داری؟!
دختر بیستو هفت سالت شد! فهمیدی هفته پیش تولدت بوده؟
فهمیدی ششماه تو طویلهی اون مرتیکه جون دادی؟
اصلا لرزش دستاتو میبینی؟
ریزش موهاتو میبینی؟
صورت کبودتو میبینی؟
آستین تیشرتم را بالا میزند:
_این جای کبودیِ چیه؟
اون کثافت فکر کرده چون محرمشی میتونه هرغلطی خواست بکنه؟!
صدایش کمی بالا رفته. کنترلی روی خودش ندارد. سیبک گلویش بالاپایین میرود.
رگ گردنش باد کرده!
_میدونم داداش. دیگه حتی نمیخوام بهش فکر کنم.
بدنم میلرزد. هنوز تب دارم چون از درون میسوزم.
_آراد دیگه راهمون سواست. از فردا کارای طلاقو میکنیم. اونم میخواد بره خارج.
_مگه اینکه جنازهش بره.
از همین میترسیدم.
جنگ اول به از صلح آخر!
_کاری باهاش نداشته باش!
قفسهی سینهاش تندتر بالاپایین میرود. میایستد:
_چیه آوا؟!!
خر فرض کردی منو؟
میدونی چقدر از دوری و سختیتو عذاب کشیدم؟!
مقابلش میایستم:
_نه داداش دور از جون .. بخدا فقط دیگه طاقت بحث ندارم. حالا که راضی شده بذار تموم شه .. راحت شم!
دست میبرد داخل موهایش. میرود سمت در. پشتش به من است. دستگیره را میگیرد. میایستد. نفس عمیقی میکشد:
_باشه! باشه!
اینم هرچی تو بگی.
بدون بیستو هفتساله با یکدندگی روزگار خودتو مارو سیاه کردی.
خودم کارای طلاقو میکنم.
در را باز میکند و بیرون میرود. روی زمین مینشینم. دوباره اشکها سر میروند. چقدر ضعیفم، آراد راست میگوید. همهی عمرم بهخاطر یکدندگیو لجاجت تلف شد. اما بخدا دست خودم نبود!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912