eitaa logo
مبیّنات
1.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_شصت •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• از حمام بیرون می‌آیم. خستگی را مثل هم
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سه هفته از آزادی‌ام می‌گذرد. دیروز کارهای طلاق را کردیم. کسی هست که تا این حد، از جدایی خوشحال شود؟! گویی دنیارا با تمام کائناتش در دستم داده‌اند. پدر مثل همیشه با سکوتش همراهی‌ام کرد. گاهی فکر می‌کنم اگر سکوت نمی‌کرد بهتر بود و بعد می‌گویم تو آنقدر خودسری که هرچه بگویند کار خودت‌را می‌کنی! به‌هرحال مهم این‌است که رابطه‌مان با خانواده عمو خوب شده. مثل‌اینکه طاها هم رفته! کجایش را نمید‌انم! زن‌عمو به مادر زنگ زدو‌ یکساعت حرف می‌زدند. می‌گفت فقط خداحافظی کرده‌و گفته نمیدونم کی برمی‌گردم‌. چه دلِ پُری داشت. راست می‌گوید. مادر است! بیچاره زن‌عمو! هیچ‌وقت نباید کسی‌را قضاوت کرد. به‌هرحال از هم طلب حلالیت کردیم. آرام خوابیدم فقط دیشب‌را آرام خوابیدم. بعد از سه‌سال‌و شش‌ماه‌و دوهفته! به آشپزخانه می‌روم. مادر‌و الهه هنوز خوابند. پدر بعد از نمازصبح رفت ورزش. من هم هرچه کردم، خواب نرفتم. کتری‌را روی گاز می‌گذارم. پنیرو کره‌‌را در بشقاب‌ می‌گذارم. مربای توت‌فرنگی مادر را در کاسه‌ای کوچک می‌ریزم. در جانونی استیل‌را باز می‌کنم. دو نان تازه سنگک یعنی پدر برگشته!. چای‌را دم می‌کنم. چقدر همین‌ کارهای ساده زندگی‌بخش است! دلت که شاد باشد همین‌ها، زندگی‌ست. مگر نه‌اینکه در خانه‌ی طاها هم هرروز همین‌ها را تکرار می‌کردم؟ اما آنجا با اشک‌و آه و اینجا با لذت ... به حیاط می‌روم. کمی جارو می‌زنم‌و به درخت‌هاو گلدان‌ها آب می‌پاشم. شمعدانی‌‌و گل‌یخ‌مان چقدر رشد کرده! وقتی کائنات خدا در رشد اند انسان بی‌حرکت بماند؟ یا نه، چه‌بسا هرروز فرومایه‌تر از دیروز! به‌نظرم از اصلی‌ترین کارها که به انسان رشد می‌بخشد، کتاب‌خواندن است! چقدر دلم برای کتاب‌هایم تنگ شده... *** پرده را کنار می‌زنم. بعداز نماز صبح خواب به چشمم نیامد؛ هرچند تا سه نصف شب بیدار بودم.. حالم بد است. لرزش دست‌ها و کابوس‌ها همراه همیشگی‌ام شده! به که بگویم این‌همه خفت‌را؟ چطور بدست آورم آرامش اعصاب را؟ احساسی مزخرف‌و بی‌منطق در ذهنم ریشه دوانده. چقدر ساده بودم که فکر میکردم میتوانم برای جبرانِ گذشته‌ی بی‌باران، برایِ طاها، باران شوم! باران شوم و مهرو محبت ببارم .. برای طاها‌و تمام کسانی که باران را از آنان گرفتم! باغ زندگی‌شان را خشک‌ کرده بودم! چه‌ جنگی‌ست میان قلب‌وعقلم. هردو خنگ‌و زبان‌نفهم‌اند. اما مگر می‌شود، خسرو در یادِ شیرین باشد و شیرین صرفاً از روی ترحم؛ یاورِ فرهادی شود که بی‌‌شیرین مانده! به آراد زنگ می‌زنم. برای ناهار دعوتند اما می‌خواهم اورا به کافه‌ای دنج کنجِ این شهر دعوت کنم به یک‌دیدار خواهر برادری. پس‌از چند بوق جواب می‌دهد: _سلام از این طرفا؟ دوباره خَرِت یه‌ورِ پل گیر افتاده یادی از ما کردی؟ _سلام خان‌داداش! _همینه دیگه! تو فقط جون‌بخواه خانم مارپل. _یک‌ساعت دیگه بیا کافه منتظرم. می‌تونی بیای؟ _اول امرو صادر می‌کنی بعد سؤال؟ میام عزیزم. می‌خندم و تماس را قطع می‌کنم. نمی‌خواهم شهلا بی‌خبر باشد یا در فکر فرو رود. با آراد حرف می‌زنم که اگر صلاح دانست اورا در جریان بگذارد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912