eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهل‌ویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سفره‌ی شام را می‌اندازیم. خداراش
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به سمت الهام می‌روم: _مهراد واسه‌ی شام نمی‌آد؟ _نه می‌برم واسش! شهلا کنارم می‌ایستد: _مراسم عروسی پس چی آوا؟ برایش چشم‌و ابرو می‌آیم و می‌گویم: _ادامه نده؛ من حتی نمی‌دونستم طاها همچین حرفی زده! دهانش باز می‌ماند. کاش نگفته بودم: _به آراد نگیا. _نه من چی‌کار دارم بگم وقتی خودتم نمیخوای. مادر اما در بهت فرو رفته. پدر از حیاط داخل می‌آید در را می‌بندد "شب بخیر" می‌گوید و از سمت پله‌ها بالا می‌رود. با صدای گریه‌ی شیوا، می‌فهمیم بیدار شده. الهه در آغوشش گرفته: _جان عمه.. جانم بیا اینم مامانی. بچه را به دست مادرش می‌دهد. از همه خداحافظی می‌کنم‌و به اتاق می‌روم. از عرق‌و تشنگی، احساس خفگی می‌کنم. دوش مختصری می‌گیرم. روی تخت می‌نشینم. موهایم را برس می‌زنم. از شدت ریزشش می‌توانم بفهمم چقدر اضطراب داشتم‌و تحمل کردم. پاهایم احساس سنگینی می‌کند. موبایلم روشن خاموش می‌شود و صدای پیامک‌ش می‌آید. باز می‌کنم از طاهاست‌. آنلاین است: «ممنون که حرفی نزدی.» هه ...منظورش همان مراسمات‌و حرفایی بود که خودش از جانب من زده. «خواهش می‌کنم» سریع دوتیک آبی می‌شود. معلوم است در دایرکتم بوده. برای یک لحظه در ذهنم می‌آید ای کاش جای طاها، مرتضی پیام می‌داد. لعنت بهت آوا! تو حتی اگر بهش علاقه نداری نباید خیانت کنی‌و به یکی دیگه فکر کنی. دست در موهایم می‌برم. رطوبتش سردردم کرده. چقدر حقیر شده‌ام! چقدر... ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912