eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_چهلم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• ملکا رویش باز می‌شود ادامه حرف مادرش
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سفره‌ی شام را می‌اندازیم. خداراشکر فضا صمیمی‌تر شده. همین‌که پدر و عمو می‌گویند و می‌خندد برایم دنیایی‌ست. باعث می‌شود، مصمم‌تر شوم. با وسواس پیاله‌های ماست‌ را تزئین میکنم. ترشی‌ها را ظرف می‌کنم و با لذت به سالادهای الهه نگاه می‌کنم: _خوب شده آجی؟ _عالیه دختر .. چجوری به ذهنت رسید؟ _اومم .. به ذهن خودم که نرسید از گوگل سرچ کردم! اما گوجه‌گیلاسیا رو به سلیقه خودم چیدم. الهام مشکوک وارد آشپزخانه می‌شود. سینی‌ لیوان‌ها را به دست مهراد می‌دهد و کنار می‌نشیند: _شنیدم ملکا داشت به زن‌عمو میگفت امشب قضیه هم نخوره جدی می‌شه. زن‌عمو هم گفت دیگه کاری از دستم برنمیاد! غلط نکنم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی این مارِ خوش خط‌و خاله! _آهای الهام ...خواهرم عشق‌و احترامت واجب .. غیبت نکن؛ بخاطر خودت می‌گم خوش ندارم خواهرم به بخاطر من اسیر دام شیطون شه! _خیل‌خب بابا توهم! آوا اینارو بیخیال مهم اینه یه نقشه‌ای دره‌ها، از من گفتن بود. ** الهه چای را دور می‌زند و کوثر به اصرار خودش شیرینی را. زن‌عمو نگاهی به من می‌اندازد و رو به مادر می‌گوید‌: _قرار عقدو عروسی کی باشه؟ طاها سریع می‌گوید: _من‌و آوا خواستیم همینجوری عقد جاری بشه! بدون هیچ مجلس‌و مراسمی. گویی چیزی از سینه‌ام جدا شود و در دلم بیفتد. من کی همچین حرفی زده‌ام؟ هرچه به طاها نگاه می‌کنم تا جوابم را بگیرم حتی سر بالا نمی‌آورد. و باز سکوت می‌کنم! بخاطر مادر، پدر، اعتمادِ آراد. و بخاطر خودم.. خودی که در زیر دست‌و پای تصمیم اطرافیان؛ غرور و عشق‌و تعصب‌ش له شده! اما چه بهتر! تصمیم درست همین است. بی‌خبر برویم، بی‌خبر زندگی کنیم و بی‌خبر بمیریم! سرم را بالا می‌آورم. نفس عمیقی می‌کشم تمام جرئتم را در صدایم خالی می‌کنم: _نیازی به مراسم نیست! مادر داغون نگاهم می‌کند: _یعنی چی آوا؟ میدونی هرمادر پدری آرزوشِ عروسی دخترشو ببینه؟ _مامان جان فعلا جای این حرفا نیست! ایشالا بعد از عقد اگر نظرم عوض شد میگم. طاها نگاه عاقل‌اند سفیهی می‌اندازد: _تصمیم‌مون عوض نمی‌شه ...بگید کی عقد کنیم. آراد رو می‌کند طرفم: _آواجان عزیزم زمان عقد، حتی مراسم‌و اینا ..هرکدوم حرفی داشتی بهم بگو خودم انجام می‌دم! طاها رو می‌کند طرفش: _کاری بود وظیفه شوهرشه. پدر خشم دارد و خود را کنترل می‌کند: _بسه!! انشالله پنج‌شنبه مصادف با تولد مولاعلی عقد می‌کنید. عمو فنجان چای‌اش را زمین می‌گذارد. نگاهی به زن‌عمو می‌اندازد: _ما دیگه رفع‌زحمت کنیم. خوشحال شدم داداش. می‌ایستیم برای خداحافظی. ناباورانه رفتن‌شان را می‌نگرم. مرتضی کجاست ببیند، آوا دارد با که ازدواج می‌کند؟! جوانی‌اش ..زندگی‌اش .. همه‌وهمه فدایِ آرامش خانواده‌اش! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912