مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_چهلم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• ملکا رویش باز میشود ادامه حرف مادرش
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_چهلویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سفرهی شام را میاندازیم. خداراشکر فضا صمیمیتر شده. همینکه پدر و عمو میگویند و میخندد برایم دنیاییست. باعث میشود، مصممتر شوم. با وسواس پیالههای ماست را تزئین میکنم. ترشیها را ظرف میکنم و با لذت به سالادهای الهه نگاه میکنم:
_خوب شده آجی؟
_عالیه دختر .. چجوری به ذهنت رسید؟
_اومم .. به ذهن خودم که نرسید از گوگل سرچ کردم! اما گوجهگیلاسیا رو به سلیقه خودم چیدم.
الهام مشکوک وارد آشپزخانه میشود. سینی لیوانها را به دست مهراد میدهد و کنار مینشیند:
_شنیدم ملکا داشت به زنعمو میگفت امشب قضیه هم نخوره جدی میشه. زنعمو هم گفت دیگه کاری از دستم برنمیاد!
غلط نکنم کاسهای زیر نیمکاسهی این مارِ خوش خطو خاله!
_آهای الهام ...خواهرم عشقو احترامت واجب .. غیبت نکن؛ بخاطر خودت میگم خوش ندارم خواهرم به بخاطر من اسیر دام شیطون شه!
_خیلخب بابا توهم!
آوا اینارو بیخیال مهم اینه یه نقشهای درهها، از من گفتن بود.
**
الهه چای را دور میزند و کوثر به اصرار خودش شیرینی را. زنعمو نگاهی به من میاندازد و رو به مادر میگوید:
_قرار عقدو عروسی کی باشه؟
طاها سریع میگوید:
_منو آوا خواستیم همینجوری عقد جاری بشه!
بدون هیچ مجلسو مراسمی.
گویی چیزی از سینهام جدا شود و در دلم بیفتد. من کی همچین حرفی زدهام؟
هرچه به طاها نگاه میکنم تا جوابم را بگیرم حتی سر بالا نمیآورد.
و باز سکوت میکنم!
بخاطر مادر، پدر، اعتمادِ آراد. و بخاطر خودم.. خودی که در زیر دستو پای تصمیم اطرافیان؛ غرور و عشقو تعصبش له شده!
اما چه بهتر!
تصمیم درست همین است. بیخبر برویم، بیخبر زندگی کنیم و بیخبر بمیریم!
سرم را بالا میآورم. نفس عمیقی میکشم تمام جرئتم را در صدایم خالی میکنم:
_نیازی به مراسم نیست!
مادر داغون نگاهم میکند:
_یعنی چی آوا؟ میدونی هرمادر پدری آرزوشِ عروسی دخترشو ببینه؟
_مامان جان فعلا جای این حرفا نیست! ایشالا بعد از عقد اگر نظرم عوض شد میگم.
طاها نگاه عاقلاند سفیهی میاندازد:
_تصمیممون عوض نمیشه ...بگید کی عقد کنیم.
آراد رو میکند طرفم:
_آواجان عزیزم زمان عقد، حتی مراسمو اینا ..هرکدوم حرفی داشتی بهم بگو خودم انجام میدم!
طاها رو میکند طرفش:
_کاری بود وظیفه شوهرشه.
پدر خشم دارد و خود را کنترل میکند:
_بسه!! انشالله پنجشنبه مصادف با تولد مولاعلی عقد میکنید.
عمو فنجان چایاش را زمین میگذارد. نگاهی به زنعمو میاندازد:
_ما دیگه رفعزحمت کنیم. خوشحال شدم داداش.
میایستیم برای خداحافظی. ناباورانه رفتنشان را مینگرم. مرتضی کجاست ببیند، آوا دارد با که ازدواج میکند؟!
جوانیاش ..زندگیاش .. همهوهمه فدایِ آرامش خانوادهاش!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912