eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
📖خاطره 🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃🦋🌼🍃 🍃🦋🌼🍃🦋 🌼🍃🦋🌼 🦋🌼🍃 🍃🦋 🌼 با خدا معامله کرده بود. عهد بسته بود به هیچ نامحرمی نگاه نکند تا او از رزق خودش تاهلی خوشبخت کننده نصیبش کنه. آرامش داشت. با خودش می گفت رزق را خدا تضمین کرده، همسر هم که رزق ست. خدا از ما خواسته بهش توکل کنیم. توکل یعنی هر کاری لازم است انجام بده و نتیجه را به خدا واگذار کن. به اقتضای تحصیل و کار و مسجد به اندازه کافی در اجتماع بود. دیگه لزومی نداشت با نامحرمی در ارتباط باشه. خیلی شاد بود. دغدغه ای نداشت. ازدواج هدف زندگی اش نبود اما برایش برنامه داشت. راجع به انتخاب درست همسر بی حساب کتاب خوانده بود، انقدر که خودش جزوه ای نوشته بود. اما هرچی خواند بیشتر معتقد شد که ازدواج یک هندوانه سر بسته ست. فقط خدا از توش خبر داره. پس باید به خودش سپرد. از اونجایی که خدا هیچ حرف و شعاری رو بدون امتحان نمیذاره. در مدتی که عهد بسته بود یک روز امتحان سختی پیش آمد. سر خیابون منتظر اتوبوس بود، یک دفعه کسی که چند سال بود خبر علاقش بهش رسیده بود(برادر لیلا) و می دونست آدم باتقواییه اومد در فاصله ای از او ایستاد و زُل زد به صورتش. همیشه تو راه دبیرستان مسخرش می کرد و به لیلا می گفت این طور که داداشت راه میره(سرش پایین بود و سریع راه می رفت) صاف می خوره تو دیوار. حالا این برخورد فقط یک معنی داشت. برای چند دقیقه هر چی بلد بود از ذهنش گذشت. اون چند دقیقه به اندازه چند ساعت کش آمد. تصمیم سختی بود. آخرش گفت: نه این راهش نیست .خواستگاری راه داره. خدا به صلاح من آگاهه. من قول دادم. یک تاکسی گرفت، از موقعیت فرار کرد و آرام اشک ریخت. بعد چند ماه که خبر عقدش اومد باز از خودش پرسید: آیا کار درستی کردم؟ و پاسخ داد: من به خدا اعتماد کردم پس جواب می گیرم. قرار عاشقیش داشت به چهل روز می رسید که یک شب خواب زیبایی دید. ده نفری بودن که در محضر امام حسین(علیه السلام) ایستاده بودن و آقا براشون صحبت می کرد. لبریز از شوق و لذت شده بود. صبح احساس می کرد خوشبخت ترین آدم روی زمین شده. دلش می خواست فریاد بزنه و به همه بگه چه شب رویایی رو گذرونده. اون چند ثانیه رو مدام در ذهن خودش تکرار می کرد. راستی! راستی! من چرا صدای آقارو نمی شنیدم. تازه متوجه شد دیشب هیچ صدایی نشنیده بود. وای خدای من! وای! من فقط چشمم کنترل کردم، اصلا حواسم به گوش و زبانم نبود. غیبت کردن ها و شنیدن ها کار خودش را کرد. با خودش تکرار کرد: ولی باز هم خدایا شکرت. چقدر زود جوابمو دادی! من که کاری نکرده بودم... اگه کسی تو جمع ما باشه که لذت این خواب درک نمی کنه. می خوام ازش بپرسم تا حالا عاشق شدی؟ هرچند عشق هم هر چی بیشتر رنگ خدا بگیره عمق بیشتری پیدا می کنه، اما عشق در نازلترین سطح هم لذت داره. برای عاشق خیال معشوق هم سراسر لذت و شوقه. مشق نام لیلی می کنم خاطر خود را تسلی می کنم خدای مهربون بالاترین لذت را دیدار خودش قرار داده، البته برای عاشقانش. مسجد رو خیلی دوست داشت. وقتایی که دلتنگ و خسته بود راهی مسجد می شد. حال و هوای مسجد محلشون، دیدن دوستان و نماز، حال دلش خوب می کرد. جانمازشو پهن کرد و سر چرخوند مریم با اشاره سر و لبخند بهش سلام کرد. الله کبر. ذکر قنوت حاج آقا چقدر قشنگه«ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرة اعین و جعلنا للمتقین اماما» داشت چادر نمازشو تا می زد، حاج خانم دید که داره میاد سمتش. از خانمای قدیمی مسجد بود. چند وقتی می شد که مینا از سوالات باربط و بی ربطش در امان نبود. یک روز سوال از رشته و محل تحصیل، یک روز خانواده و تعداد فرزندان. به خودش گفت: به حاج خانم نمیاد پسر دم بختم داشته باشه، خدایا کمک کن. سلام کرد و دست داد. با مهربونی زیاد جوابشو دادن و همینطور که دستش تو دستشون نگه داشته بودن، پرسیدن: مینا خانم شما چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ مینا که انتظار نداشت، بیست و پنج سالگی کسی این سوال ازش بپرسه مثل یک بمب ساعتی منفجر شد. دستش از دست خانم بیرون کشید و همینطور که به سمت در خروجی می رفت با صدایی نزدیک به فریاد گفت: چون هدف خلقت ازدواج نبوده. اون روز صبح، تازه کارش شروع کرده بود که تلفنش زنگ خورد. حاج خانم بود. تعجب کرد. ما که مسجد همدیگرو می بینیم دیگه چرا تماس؟ خانم سلام و احوالپرسی کردن و طبق معمول بی مقدمه گفتن: الان می تونی بیای مسجد ببینمت. مینا که از این درخواست لجش گرفته بود گفت: نه نمی تونم. الان از مسجد دورم اما اگه دوست داشتین تا نیم ساعت دیگه بیاین شهدای گمنام. وقتی رسید هنوز کسی نیومده بود. زیر درخت بید مجنون روی همون صندلی همیشگی نشست. 🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 🍃🦋🌼
•┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈•• موهایم را که از زیر کلاه کاسکت بهم ریخته بود مرتب کردم، کلید انداختم و وارد خانه شدم. مثل همیشه مادر با دست اشاره کرد: _فرهاد بدو دستاتو بشور _بذار برسم.سلام... یعنی شما نمیگفتی نمی‌ شستم؟ عادت همیشگیش بود. نمی توانست بدون امر ونهی و تذکر و بکن و نکن زندگی کند. نفس عمیقی کشیدم. من چرا خون خودم را کثیف کنم؟ عادت کرده ام مثل تمام روزهای دیگر. و این نیز بگذرد ... بعد از شستن دست و عوض کردن لباسم با تی شرت سبز و شلوارک سفید صندلی را میکشم و پشت میز می‌نشینم. کتاب را از توی کیفم بیرون می آورم. دست به جلد پارچه گرفته اش میکشم. اولین صفحه اش را ورق میزنم. "جانِ دوباره ای به من دادی حسین! من بدون شما هیچم. از امروز عاشقت شدم. و عهد میکنم این کتاب را دست به دست بچرخانم تا همگان بدانند تو فقط برای شیعه ها نیستی. برای همه هستی! حتی منِ ارمنی. این کتاب را مدیون دوست عزیزم فاطمه هستم. هرکس این کتاب را خواند و چشم هایش اشکی شد برای همه ی بیمارها دعا کند. در کلیسای سرکیس برای همه دعا میکنم. "نارینه" به اسمش نگاه میکنم. نارینه به چه معنا بود؟ گوشیم را برمیدارم و نامش را در گوگل سرچ میکنم. نارینه نام دخترانه ی ارمنی به معنای ظریف. از معنای اسمش میگذرم. صفحات کتاب را ورق میزنم و شروع میکنم به خواندن: "امام حسین علیه السلام روز سه شنبه هشتم ذی الحجه (روزترویه)سال60هجری از مکه به طرف کوفه حرکت کردند. درحالی که جناب مسلم نائب بزرگوارشان یک روز بعد یعنی روز چهارشنبه درکوفه شهید شدند. قبل ازحرکت محمدبن حنفیه خدمت حضرت رسید و گفت: " ای برادر! اهل کوفه همان مردمی هستند که مکرشان نسبت به پدربزرگوار و برادر عالی‌ مقدارتان مشخص گردید. میترسم نسبت به شما هم چنین کنند اگر در مکه بمانید عزیزترین افراد خواهی بود. حضرت فرمود:" میترسم یزید با ریختن خونم درحرم، حرمت خانه خدا را در هم شکند ونیز فرمود : درخواب، رسول خدا نزدم آمد و فرمود ای حسین به جانب عراق برو زیرا خدا میخواهد تورا کشته ببیند!" برای لحظه ای خون به مغزم نرسید. مگر میشد کسی این گونه به قتلگاه خود برود؟ خدا می خواهد تو را کشته ببیند. یعنی چه؟ طوری به هم ریختم که کتاب را بستم و دست به سرگرفتم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی با پای خود به قتلگاه برود؟ اگر این خودکشی نیست پس اسمش چیست؟ چنان ذهنم مشوش شده بود که نمی توانستم روی چیز دیگری تمرکز کنم. ترجیح دادم بخوابم. بخوابم و به هیج چیز فکر نکنم. •┈••✾❀🕊❤️🕊❀✾••┈••
♡﷽♡ این رمان کار دو نویسنده با القاب جانا و فروهر می باشد و انارام نام گروه است. فصل اول ایران_اصفهان بهار سال هزار و دویست و پنجاه و سه هجری شمسی)هزار و هشتصد و هفتاد و چهار میلادی فخرالملوک به سختی در حالی که نفس نفس می زد کنارِ حشمت نشست و لیوان چای را به سویش گرفت و با گشاده رویی گفت: بفرمایید آقا، اینم چایی بعداز ظهرتون... بخورین که حسابی لب سوزه. حشمت خان با تلخی چای را از او گرفت و با اخمی تصنعی غر زد: ای بابا فخری خانوم! این چه کاریه شوما می کنی؟ مگه نگفتم بشین و از جات تکون نخور؟ یه چایی ریختنو که دیگه خودم بلدم. اون سماور، اونم استکان. شما فقط بشین و حواست به اون بارِ شیشه‌ات باشه. ملتفت شدی یا نه؟ دقایقی به سکوت گذشت؛ سپس فخرالملوک با نارضایتی در جایش تکان خورد و سرِ درد و دلش را باز کرد: «راستش خان، ما الان سه چهارساله که ازدواج کردیم این چند سال مثلِ یک عمر واسم گذشته. نه که شما بد باشین ها نه! ولی خب بالاخره شمام مثل آقام و داداشام پسر دوستین و خب نمیشه کاریش کرد. همه خواهرامم که از دم دختر زان. واسه همینم آقام منو با خانواده ٔ شما وصلت داد؛ چون شما همه ٔ خواهر و برادراتون پسرزا بودن. ولی من دلم مثل سیر و سرکه می جوشه، حشمت خان اگه بچه دختر باشه چی؟ من همه ترسم از اون روزیه که شما بخاطر همین بخوای از من رو برگردونی.» حشمت به پوست شفاف و جوانِ فخرالملوک نگاه کرد و با مهربانی گفت: «فخری خانوم! نفوس بد نزن دیگه. ان شاالله که پسره. ی په شاخ شمشادی تحویل جامعه بدم که خدا پدرتو بیامرزه از زبون مردم نیفته.» سپس چهره اش اندکی مشئمز شد؛ او هم بی تماثل پسر می خواست اما ظاهرش را حفظ کرد و تصنعی خندید: «اگرم دختر شد؛ زود شوهرش می دیم بره.» سپس با نارضایتی برخاست و از حجره خارج شد. حشمت اطمینان داشت که فرزندش یک کاکل زریست اما حسِ مادرانه‌ی فخرالملوک چیز دیگری می‌گفت. فخرالملوک چشمانش را بست و به فکر روزی رفت که دلشورۀ بی پایانی از دختر شدن فرزندش در دلش آغازشده بود: دستی به شکمش کشید و با لبخند ی عمیق به حشمت خان گفت: «من دعا می کنم بچه مون یه دختر باشه.» پدرش در جایش نیم خیز شد و در حالی که چایش را بر می داشت؛ با اندکی خشونت و چشمانی که به سرخی می گرایید غرید: «اون موقع که خودم واسه شوروت میرم خواستگاری، تو و دخترتم میشین کلفت و نوکر آماده به خدمت هووت و پسرِ رشیدش. مثل خواهرایِ دیگه ت. پس دیگه همچین دعاهایی نکن؛ دخترۀ چشم سفید .» حشمت خان آن زمان هیچ حرفی نزده بود اما شبِ همان روزِ کذایی در گوشش خوانده بود؛ در مرامش نیست که بر سرِ زنش هوو بیاورد و فخرالملوک اندیشیده بود که پدرش هیچ حسی نسبت به دخترانش ندارد و تمام عشقش را دو دستی تقدیمِ پسرانش کرده. با شنیده شدنِ جیغِ بلندی از یکی از دالان هایِ بالا، همگی گردِ راه پله کاهی جمع شدند. حشمت خان فریاد زد: »لامصبا... یکیتون بره یک قابله بیاره تا زن و بچه‌ام پر پر نشدن..» تا قابله آمد و سراغ فخرالملوک رفت؛ حشمت هزار بار از اضطراب جان داد؛ پشت در حجره قدم رو می رفت و با هر جیغ فخرالملوک بدنش سر و بی حس می شد. بالاخره سر و صدا های حاصل از جیغ های دردآلود فخرالملوک پایان یافت و قابله از حجره خارج شد سپس با لبخند ی خشک رو به حشمت منتظر و خانواده فخرالملوک گفت: «چشمتون روشن، بچه دختره!» سپس بدون توجه به لب هایِ آویزان حشمت و پدر و برادران فخرالملوک و پوزخندِ محسوسِ باجناق های حشمت، پس از دریافت چند کیسه سکه از کاروانسرا خارج شد. احمد، شوهرِ خواهرِ بزرگترِ فخرالملوک تمسخر آمیز گفت: از اولشم معلوم بود. با خودم می گفتم اگه این یکیشون پسر زا باشه. معلومه بدجور سرمون کلاه رفته؛ ولی خوشبختانه می بینیم اینم هیچ فرقی با بقیه خواهراش نداره.» رستم نیز در تایید سخنانِ باجناقش افزود: «آره والا، همه شون عینِ سیبِ کرم خورده، از بیخ و بن خرابن. اگه زلیخا خاتون، زن پنجممو میگم. واسم پسر نمی زایید؛ دخترِ این خانواده رو پس می فرستادم...» پوزخندش را کش داد و در مقابل نگاه حاضرین گفت: ولی این آقاشونم خوب همون اول میخ رو کوبید؛ گفت اگه دختر زا بود برو یه زن دیگه بگیر. این یعنی دخترمو پس نمی گیرم هرچند که از قد یم میگن؛ مال بد بیخ ریش صاحابشه.» همگی تایید کردند و بعد از چند توهین و تحقیر دیگر با بی حیایی تمام، پشت سرِ پدرِ خشمگینِ فخرالملوک از کاروانسرا خارج شدند. بین این باجناق ها، حشمت از همه فهمیده تر بود اما حرف هایِ آن «از دشمن بدتر ها.» بدجوری افکارش را در هم کرده بود. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912