برگرد
نگاهِ پنجره رو به انتظارِ کوچه نیمه باز...
و عابری که بی صدا از خیالِ کوچه رد شده...
و ماهِ پشتِ ابر...
رازِ سر به مُهرِ آسمان!
و پیچکِ درد...
تاب خورده پایِ دیوارِ کوتاهِ صبر!
نگارِ من!
آسمانی بی ماه...
کوچه ای بی عابر...
و پنجره ای مات شده....
به التماس می گویند برگرد!...
متن ارسالی مخاطبین(سارا منتظرالمهدی)
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت بیست و یکم
*******************
دوم شخص مفرد
خیلی خسته م. فکر کنم دو شبه نخوابیدم. نمیدونم چرا بجای محسن بلند شدم برای تعقیبش اومدم اینجا. شاید چون خیلی این آدم برام جالبه. میدونی جبهه بوده؟ با دوتا از داداش هاش. داداش بزرگترش چندسال بعد جنگ توی یه تصادف مشکوک کشته میشه. اون یکی داداشش باورت میشه رفیق بابا بوده؟ الان جانبازه و نظامی. می شناسمش. خونوادگی عجیبن! یعنی میشه یکی شون شهید باشه، یکی شون جانباز، اون یکی جاسوس؟ خیلی دلم میخواد بدونم انگیزه ش چیه... چون آدم فوق العاده خشکیه. نمیشه ازش حرف کشید. اصلا اهل حاشیه و اینا نیست.
فکر کنم اصلا یه چیزی توی گذشته این آدم هست که همه چیز به اون برمیگرده. اصلا چرا داداشش کشته شده؟ باید برم ببینم اون یکی داداشش کی بوده؟
دیشب ساعت یازده اومد خونه. الانم فکر کنم پنج و نیم صبح باشه که داره در پارکینگشونو باز میکنه بیاد بیرون. خونه شون بزرگ و حیاط داره... یه تابم گوشه حیاطه. حتما مال بچگی دخترشونه.
واقعا دارم از خستگی بیهوش میشم. خیلی خوابم میاد... کاش مثل قبل میومدی کمک میکردی بیدار بمونم. یادته؟ وقتایی که شب امتحان بازیگوشی میکردم و درس نمی خوندم، بعدش به چه کنم می افتادم. تو هم برای اینکه من درس بخونم پا به پام بیدار می موندی و وقتی میخواست خوابم ببره صدام میزدی. انقدر شرمنده این کارت می شدم که با خودم می گفتم نامردم اگه بیست نگیرم، و می گرفتم. وقتی نمره بیستم رو می دیدی انگار دنیا رو بهت داده بودن. ازم کوچیکتر بودی ولی کارات بزرگ بود. نسبت به همه مون احساس مسئولیت داشتی. سفارش مامان بود، نه؟
تو برای ما مادری کردی، اما کی برای تو مادری کرد؟ دوازده سالت بود که مامان رفت. اون موقع یه دختر بی نهایت به مادرش نیاز داره. باید همه نازشو بکشن، عاطفه خرجش کنن. اما تو ناز ما رو می کشیدی و عاطفه خرجمون می کردی. انگار چشمه محبتت وصل بود به دریا. تموم نمیشد. نمیدونم از کجا آورده بودی اون همه محبت رو؟
مثل همیشه رفت سر کار. بجز مهمونیای ماهانه فامیلی هیچ جای خاصی نمیره. از تعقیب این آدم هیچی به ما نمی رسه. باید به خانم صابری بگیم روی دختر و خانمش تمرکز کنه. همین چند دقیقه پیش خانم صابری پیام داد که دخترش میخواد بره اعتکاف. شاید خوب باشه به خانم صابری بگم بره همون مسجدی که دختره میره. ببینه دختره انقدر قابل اعتماد هست که بشه ازش بخوایم درباره موسسه مامانش بیشتر باهامون حرف بزنه یانه؟
*******************
⚠️ #ادامه_دارد ...
#کپیشرعااشکالدارد❌
🖊 #فاطمه_شکیبا
🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🍃🦋🌼
#دردنوشت
کجای این جهانی که ببینی
بی تو خُرد و اسقاطی شده ایم
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
برای لمسِ خیالت وضو میگیرم
برای لمسِ خیالت وضو میگیرم.
چشمانم لبریز باران میشود!
سلام؛مولای من!
چقدر لطیف است
جنسِ دوست داشتنت...
متن ارسالی مخاطبین (مستوره مهدی)
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
پاییز جایش را به زمستان داد
زمستان جایش را به بهار
(هیام:بهار جایش را به تابستان)
برگها جایشان را به شکوفه ها دادند،
(هیام: شکوفه ها میوه شدند )
در این میان جای تو همچنان خالی ست …
حاتمه ابراهیم زاده
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا قسم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت بیست و دوم
بر خلاف میل باطنی رفته سراغ گوشی ام. نت را که روشن می کنم، ارمیا پیام می دهد:
-سلام آبجی جان!
گفته بودم ارمیا تمام پیچ و خم های روحم را بلد است اما نمیدانم چطوری است که وقتی دلم برایش تنگ می شود، از آن طرف دنیا این را می فهمد و پیام می دهد. می نویسم:
-سلام مرد کوچک! روزت مبارک! با تاخیر البته.
ویس می فرستد. هندزفری ام را یادم رفته بیاورم. ناچار صدایش را در کمترین حد می گذارم و گوش می دهم:
-دست شما درد نکنه! ازت سه سال بزرگترم میگی مرد کوچک؟ میشه بگی تعریفت از بزرگ و کوچیک چیه؟
جلوی خنده ام را می گیرم و نگاهی به مرضیه می کنم که حواسش به من نیست و غرق در نوشته های کتاب شده. بعد از چند لحظه بلند می شود و می رود که وضو بگیرد برای نماز مغرب. می نویسم:
-بزرگی و کوچیکی یه امر کاملا نسبیه!
-دست شما درد نکنه! خیر سرم دلم گرفته بود، اومده بودم باهات حرف بزنم یکم حوصله م باز شه.
-چرا دلت گرفته؟
-چی بگم... گرفته دیگه! خیلی کارم سنگینه. الان مسجدی؟
-آره. جات خالی!
-برای منم دعا کن. الانم بجای چت و حرفای صدمن یه غاز با یه آدم بیشعوری مثه من، برو با خدا مذاکره کن بگو یه گشایشی بندازه تو کار من. برو...
-تو آدم نمیشی ارمیا. فعلا...
هنوز کامل کلمه خداحافظ را تایپ نکرده ام که زینب می گوید:
-با کی حرف میزنی که نیشت باز شده؟
سرم را بلند می کنم و لبخندم را می خورم:
-ارمیا بود.
زینب چشمک می زند و می گوید:
-ای شیطون! مطمئنی؟
مرضیه با دست و صورت خیس سر می رسد و با چهره ای در هم رفته می گوید:
-بچه ها چه زود تموم شد... فردا باید بریم... کاش انقد زود نمی گذشت!
من و زینب با دیدن این حال مرضیه نیشمان را می بندیم و تازه یادمان می آید کجاییم. راست می گوید... چقدر زود تمام شد! اقامت در خانه خدا انقدر مستمان کرده بود که یادمان رفته بود زود تمام می شود. مرضیه اما ذره ذره اش را استفاده کرد. خیلی کم می خوابید، کم حرف می زد... حواسش هست کجاست. حالا هم از هردوی ما بیشتر احساس خسران می کند. تمام این سه روز بیشتر از خودم حواسم به مرضیه بود. غبطه می خورم به حالش. مخصوصا وقتی زینب، دیشب آرام در گوشم گفت که: اریحا... مرضیه چقدر اخلاقش شبیه شهداست!
⚠️ #ادامه_دارد ...
#کپیشرعااشکالدارد❌
🖊 #فاطمه_شکیبا
🦋🌼🍃https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🍃🦋🌼
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ
ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛
ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ
ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ...
ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ
༺═────────────═༻
هیچ کس در این دنیا،
کامل و پاک نیست ...
اگر از مردم ...
بخاطر اشتباهات کوچکشان،
دوری کنی،
همیشه تنها خواهی بود ...
پس کمتر قضاوت کن
و بیشتر عشق بورز ...
༺═─────