eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
گه گاهی که کنارت بنشینم، کافیست! •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
به قولی شاید آدمیزاد غبار است غباری که با هر بادی بلند میشود، چرخ میزند، میرود جایی دیگر، آن هم نه به دنبال زیباترین ها، که به دنبال عمیق ترین ها... اولین روزهای جوانی ام را میگذراندم که فهمیدم خیلی فرق است میان زیباترین ها و عمیق ترین ها. زیباترین ها را همه می بینند، همه دوست دارند، اما عمیق ترین ها را فقط زیباترین چشم ها می بینند القصه، آدمی برده ی ماندن نیست، بنده ی رفتن است. گاهی فکر میکنم در این دو روزِ دنیا آن آدمی که تماشای زیباترین ها و عمیق ترین ها یک جا نصیبش می شود چقدر خوشبخت است... | افسانه موحدی | •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_شانزدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سکوتم را که می‌بیند، تلفن را قطع
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• کوثر جلوتر از من وارد خانه می‌شود. می‌روم داخل. باور نمی‌کنم. این اینجا چه می‌کند؟مادر روی اولین‌پله نشسته‌و با دستش خود را به میله چسبانده. ملکا را می‌بینم که پرخاش کنان نزدیکم می‌آید: _ها چیه؟مامان‌بابامو خام کردی بَسِت نبود؟ رفتی سراغ طاها آره. صدبار بهت گفتم آوا، گفتم دور مارو خط بکش! زن برادرمو کشتی، شوهرش‌و بدبخت کردی؛ بچه‌ش هنوز دنیارو ندیده، نابودش کردی. حالا میخوای طاها رو ازمون بگیری؟ توان اینکه فکر کنم ندارم. چه می‌گوید؟ من؟خدا بهت رحم کند زن! البته متوجه منظورش می‌شوم. حتما از قضیه بو برده اما ما که قراری نگذاشتیم! طاها چه گفته و چه کرده؟ آراد عصبی‌ست. تازه متوجه حضور شهلا می‌شوم. رنگ پریده کنار حیاط ایستاده‌است. آراد عصبی می‌گوید: _ملکا خانم محترمانه می‌گم تشریف ببرید! این خزعبلات چیه میگین؟ ملکا دستش را در هوا می‌چرخاند: _آها، محترمانه. خوبه خانواده این بی‌شرف برعکس خودش احترام بلدند. من چرت میگم‌؟ از خواهرت بپرس که برادرمو خام کرده. رو می‌کند طرف من: _آهااااای لال شدی! چی گفتی که طاها توروی ما وایمیسته میگه تورو میخواد؟ اصلا وایسا ببینم به مرضیه خانوم چی‌گفتی حرف حق می‌شنوی سختت میشه آره؟ گر می‌گیرم. چه می‌گوید؟ این را نمی‌توانم تحمل کنم! بی‌احترامی به خانواده‌ام را نمی‌توانم! جلو می‌روم و بازویش را می‌گیرم. به سمت در می‌کشانم. چادرش از سرش می‌افتد روی شانه‌اش. خاک کشیده می‌شود. چادر خودم رها می‌شود وسط حیاط. دوباره بدنم داغ می‌شود. در را باز می‌کنم. ملکا را کمی هل می‌دهم به در کوبیده می‌شود. انتظار چنین حمله تندی را از من نداشت. سه سال هرچه گفت‌و کرد تحمل کردم بس است، نیست؟ _ببین ملکا گورتو گم می‌کنی، من تو مسجد فقط از خودم دفاع کردم. انتظار نداری که مقابل مزخرفاتی که تو، توی کله پوکِ امسالِ خودت‌ می‌کنی‌و سکوت کنم! خفه می‌شی از به بعد تا الآنشم به احترام باران بود که حرمتی برات قائل بودم. الآن حسابِ تو از خانوادت جداست. گمشو بیرون! اشک‌هایش می‌چکد. قلبم فشرده می‌شود. دیگر تحمل نداشتم. این دفاع را حق خانواده‌ام میدیدم! چادرم را از حیاط بر می‌دارم‌و کنار شهلا می‌نشینم. روی تخت زیر درخت انگور نشسته‌و به شیوا شیر می‌دهد: _حرص کردی این شیرِ به بچه میدی! پاشم آب‌قند بیارم عروس‌جان. دستم را می‌گیرد: _نمی‌خواد... این همه دل‌و جرئت داشتی ماشالله؟ _دل‌و جرئت چیه، اگر فقط به من توهین کرده بود چیزی نمیگفتم. دیگه پاشو از گلیمش بیرون گذاشته! شیوا را از آغوشش بیرون می‌کشم: _آدم یه مدت کوتاه جَوونه، یه مدت طولانی پیر! دیگه جَوونیم رفته، آب از سرم گذشته. بچه را سخت در آغوش می‌فشارم. آراد عصبی نشسته‌و نگاهش بین من‌و شهلا جابه جا می‌شود. درآخر میگوید: _حرف بزن آوا! _چی بگم داداش؟ _قضیه طاها چیه؟ کسی حرفی از ازدواج زده! سرم را پایین می‌اندازم. آش کشک خاله‌ست. آخر مجبورم بگویم! حرفم را میخواند: _هه.. منو بگو نگران بودم آسیبی بهت برسونه! ازدواج!.. خنده داره ... شهلا پاشو بریم. می‌ایستد و از مادر خداحافظی می‌کند. گلوی شیوا را می‌بویم‌و او را به مادرش می‌دهم: _حواست باشه پیشِ طاها نره؛ نمیخوام ملکا این بازی کثیف‌و ادامه بده. _حواسم هست عزیزم. _شرمنده‌توهم شدم شهلا. نمی‌خوام خدایی نکرده رابطه شما خراب بشه! اما می‌دونم رو حرف تو حرف نمیاره. _مراقبم. _ممنون. دستم را گرم فشار می‌دهد و شیوا را زیر چادر پنهان می‌کند. از در بیرون می‌رود. نمی‌دانم ملکا چه بلبشویی ایجاد کرده که مادر همچنان رنگ‌پریده آنجا نشسته است. روبه‌رویش می‌ایستم‌و دستم را جلو می‌آورم. نگاهی به سرتاپایم می‌کند و با تکیه بر دستم می‌ایستد. حرفی نمیزنیم. نداریم که بزنیم! داخل می‌روم. کوثر روی کاناپه نشسته‌و پویا می‌بیند. این تربیت الهام است که به بچه فهمانده هر زمان بین بزرگترا حرفی یا بحثی پیش آمد تو خودت را سرگرم کن و کاری به این کارها نداشته باش! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌼•✾••┈┈•
به قولی شاید آدمیزاد غبار است غباری که با هر بادی بلند میشود، چرخ میزند، میرود جایی دیگر، آن هم نه به دنبال زیباترین ها، که به دنبال عمیق ترین ها... اولین روزهای جوانی ام را میگذراندم که فهمیدم خیلی فرق است میان زیباترین ها و عمیق ترین ها. زیباترین ها را همه می بینند، همه دوست دارند، اما عمیق ترین ها را فقط زیباترین چشم ها می بینند القصه، آدمی برده ی ماندن نیست، بنده ی رفتن است. گاهی فکر میکنم در این دو روزِ دنیا آن آدمی که تماشای زیباترین ها و عمیق ترین ها یک جا نصیبش می شود چقدر خوشبخت است... | افسانه موحدی | •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
ما آمده‌ایم که با حضورمان جهان را دگرگون کنیم، نیامده‌ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو هم مظلوم‌تر؛ ما باید وجودمان و نفس کشیدن‌مان‌واز راه‌رفتن‌مان و نگاه کردن‌مان و لبخند‌ زدن‌مان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود.. ما نیامده‌ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگ‌مان،گرگ و چوپان و سگ گله،هرسه ستایش‌مان کنند... 🌿 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
بیا؛ که در غم عشقت مشوشم بی تو... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• کوثر جلوتر از من وارد خانه می‌شود.
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سعی می‌کنم تا افطار بخوابم. احساس می‌کنم قلبم تحمل این حد از فشار را ندارد! از نفس‌نفس زدن‌هایم مشخص است مشکلی در این بدنِ ناقص ایجاد شده. شاید مسئله‌ای باشد، بیاید و مرا با خود ببرد. ببرد تا خدا! پنجره‌ اتاق را باز می‌کنم. دیدِ خوبی به حیاط خلوت دارد. مشرف به سرو و نارنج. به آسمان نگاه می‌کنم. دلگیر است. ابرها تیره‌اند و آسمان اخمِ تلخی دارد. شاید من هم جای او بودم همینقدر گرفته‌و تیره بودم! اگر من شاهد زندگی خودم هستم. او شاهد زندگی تمام مردمان است. او چیزهایی می‌بیند که شاید من با همه تحملم نتوانم گوشه‌ای از آنرا درك کنم. او شاهد هیاهویی‌ست که من به‌اندازه قطره‌ای از اقیانوس‌ش را می‌فهمم!. به باران فکر می‌کنم. زمان‌هایی که کلاس‌های مختلف شرکت می‌کردیم. آنقدر شعرو داستان و رمان خواندیم که خودمان هم دست به قلم شدیم. با این تفاوت که عشقِ نویسندگی در من غوغا می‌کرد و باران صرفاً نگاهی هنری به آن داشت. داغدارِ رفیقی شدم که از خواهر به من نزدیك‌تر بود! رفیقی که نگاهش، صدایش، وجودش آسمانی بود. با تمام تلخی‌های زندگی در کنارش آرامش داشتم. دونفره مناظره‌هاو مشاعره‌هایی داشتیم که در کنار نزدیك‌ترین افراد به زندگی‌ام نداشتم. رابطه‌ای نزدیک‌تر از دوست، عشقی برتر از عشقِ‌خواهری و مهری بالاتر از رفاقت! هنوز هم که به آن زمان فکر می‌کنم، می‌فهمم مرواریدی را از دست دادم که در هیچ‌ صدفی نخواهم یافت. ‌** خواستگارها می‌آمدند و می‌رفتند. من در انتخاب وسواس داشتم. اولین درجه ایمان بود! آن‌را محور انتخاب قرار دادم. اما باران راحت برخورد می‌کرد. دختری که نخبه‌ بود و تحصیل‌کرده. فرهنگ‌ رفته و باتجربه؛ قطعا با منی‌ که نازك‌نارنجی بودم تفاوت‌ها داشت. تا وقتی طاها، باران‌رو خونه‌ی ما دید. یک‌دل نه صددل عاشقش شد. ازم خواست باهم آشناشون کنم .. چقدر آن ازدواج بد تمام شد! بهم خوردن رابطه فامیلی ما، فوت باران. افسردگی من. صدمه‌ی روحی طاها. آنقدر ناگهانی هردو انتخاب یکدیگر شدند که هم من هم باران در شوك بودیم. و باران آنقدر عاشق شد که من هیچ‌گاه، چنین عشقی در کسی ندیده بودم! طوری با طاها رفتار می‌کرد که با خنده‌و شوخی می‌گفتم: _حالا خیال می‌کنی پسرعموی ما شاهزاده سوار بر اسب سفیده! بلند خندید. مُشتی به بازویش زدم: _شیطون خیلی دوستش داریا! لپ‌هایش رنگ انارسرخ به خود گرفت: _خیلی آوا... خیلی! راست می‌گفت. طاها هم وضع مالی خوبی داشت. وضع‌مالی پدرش هم توپ بود. اما باران شیفته‌ی اخلاقش شد. اخلاق طاها تاقبل از فوت باران خوب بود! زندگی معمولی‌‌ای‌رو با باران شروع کردند. باران يكسال بعد باردار شد. در آن یکسال من مثل همیشه به خواستگارهایم جواب رد می‌دادم. یکی می‌آمد و آنقدر پاپیچم می‌شد که آخرکار به بهونه‌ای مزخرف دست رد به سینه‌اش می‌زدم. یکی می‌آمد و با کوچك‌ترین اختلاف مُهرِ منفی را بر نامهِ خواستگاری‌اش می‌زدم. و اکثرأ با پشت تلفن غائله را خاتمه می‌دادم! تا زمانی که مرتضی آمد. مرتضی ارغوان. تنها مردی که مهرش به دلم نشست. یك‌ماه قبل از آن روزِ کذایی! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱‏ ازت می خوام بدونی که: عصبانیت: ﮐﺒﺪتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻏﻢ‌وﻏﺼﻪ: ریه هاتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ: معده تو ضعیف می کنه. ‏ﺍﺳﺘﺮﺱ: ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﺗﺮﺱ: ﺑﺎﻋﺚ بروز اشکال در ﮐﻠﯿﻪ‌ﻫﺎت می شه. و اشک ریختن: باعث از دست دادن مقدار زیادی ویتامین سی بدنت می شه. اینو بفهم که خودت قراره تا آخر کنار خودت بمونی و آیندتو بسازی و یک زندگی رو راه ببری پس هیچ چیز و هیچ کس حق نداره باعث شه کل وجودت و زندگیت آسیب ببینه... -قشاع •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هجدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سعی می‌کنم تا افطار بخوابم. احساس م
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی وابسته شدم و اورا شناختم که جوابم مثبت باشد و اورا همسر آینده‌خود تلقی کنم! فردایِ آن روزِ تصادف قرار بود باهم کارهای آزمایش را انجام بدهیم. مرگِ باران هم خاتمه دهنده ازدواج من‌و مرتضی شد! اما فقط ازدواج! نه عشق.. از دورو نزدیك پیغام می‌فرستاد. خودش هم به خانه‌مان می‌آمد اما من! حاضر نبودم کسی را ببینم. حتی مرتضی. پشت در اتاقم می‌نشست حرف می‌زد و من مدام همانند ابرِ بهاری اشک می‌ریختم. او می‌گفت و من گریه می‌کردم. آخر هم با جیغ و دادو بیداد مسیر آمده را بر می‌گشت. بعد از دوماه با خبرِ خودکشی‌ام دوباره سرو کله‌اش پیدا شد. باور نمی‌کردم او هنوز به من علاقه داشته باشد. من خودم از خودم متنفر بودم! من خودم از خودم بیزار بودم! من فاتحه خودم را خوانده بودم! اما او ..هنوز پای علاقه‌اش مانده بود. تا جایی که مطمئن شد آبی از آوایِ افسرده‌یِ بی‌رمق گرم نمی‌شود. رفت ... اوهم رفت! همانی که کت‌و شلوار دامادی‌اش را با باران انتخاب کردم. من مرتضی‌را همراه با باران از دست دادم! و زمانی این را فهمیدم و درک کردم که یک‌سال گذشته بود! من در آن اتفاق کذایی؛خودم را .. باران را .. و مرتضی را از دست دادم!. با قلبی شکسته؛ دلی لطمه دیده و عشقی بی‌فرجام رفت. آخرین‌روزی که دیدمش را خوب به خاطر دارم. تکه‌ای از لباس سرمه‌ای‌اش روی شلوار و گوشه‌ای داخل شلوارش بود. کمرش خاکی بود و موهایش ژولیده، شانه‌های پهنش افتاده و سینه ستبرش با سختیِ نفس‌هایش بالاپایین می‌شد. آخرین نگاهش به پنجره اتاقم بود و من تلاشی برای دیده نشدن نکردم. با خودم گفتم بگذار برای آخرین بار بدون کلام‌و با اشک از هم خداحافظی کنید. اشکِ مردی را ریختم که سیلِ شکست‌های زندگی نمی‌توانست اشکش را در بیاورد. کسی را از پا درآوردم که چندتن را به تنهایی حریف بود. مرتضی‌ای را کُشتم که پاره‌ی تنم بود! اما... خودم از خودم نفرتی در دلم کاشتم؛ که رفتنش را تنبیهی بخاطر مرگِ باران می‌دانستم. چقدر هوا دلگیر است! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912