eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا؛ که در غم عشقت مشوشم بی تو... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• کوثر جلوتر از من وارد خانه می‌شود.
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سعی می‌کنم تا افطار بخوابم. احساس می‌کنم قلبم تحمل این حد از فشار را ندارد! از نفس‌نفس زدن‌هایم مشخص است مشکلی در این بدنِ ناقص ایجاد شده. شاید مسئله‌ای باشد، بیاید و مرا با خود ببرد. ببرد تا خدا! پنجره‌ اتاق را باز می‌کنم. دیدِ خوبی به حیاط خلوت دارد. مشرف به سرو و نارنج. به آسمان نگاه می‌کنم. دلگیر است. ابرها تیره‌اند و آسمان اخمِ تلخی دارد. شاید من هم جای او بودم همینقدر گرفته‌و تیره بودم! اگر من شاهد زندگی خودم هستم. او شاهد زندگی تمام مردمان است. او چیزهایی می‌بیند که شاید من با همه تحملم نتوانم گوشه‌ای از آنرا درك کنم. او شاهد هیاهویی‌ست که من به‌اندازه قطره‌ای از اقیانوس‌ش را می‌فهمم!. به باران فکر می‌کنم. زمان‌هایی که کلاس‌های مختلف شرکت می‌کردیم. آنقدر شعرو داستان و رمان خواندیم که خودمان هم دست به قلم شدیم. با این تفاوت که عشقِ نویسندگی در من غوغا می‌کرد و باران صرفاً نگاهی هنری به آن داشت. داغدارِ رفیقی شدم که از خواهر به من نزدیك‌تر بود! رفیقی که نگاهش، صدایش، وجودش آسمانی بود. با تمام تلخی‌های زندگی در کنارش آرامش داشتم. دونفره مناظره‌هاو مشاعره‌هایی داشتیم که در کنار نزدیك‌ترین افراد به زندگی‌ام نداشتم. رابطه‌ای نزدیک‌تر از دوست، عشقی برتر از عشقِ‌خواهری و مهری بالاتر از رفاقت! هنوز هم که به آن زمان فکر می‌کنم، می‌فهمم مرواریدی را از دست دادم که در هیچ‌ صدفی نخواهم یافت. ‌** خواستگارها می‌آمدند و می‌رفتند. من در انتخاب وسواس داشتم. اولین درجه ایمان بود! آن‌را محور انتخاب قرار دادم. اما باران راحت برخورد می‌کرد. دختری که نخبه‌ بود و تحصیل‌کرده. فرهنگ‌ رفته و باتجربه؛ قطعا با منی‌ که نازك‌نارنجی بودم تفاوت‌ها داشت. تا وقتی طاها، باران‌رو خونه‌ی ما دید. یک‌دل نه صددل عاشقش شد. ازم خواست باهم آشناشون کنم .. چقدر آن ازدواج بد تمام شد! بهم خوردن رابطه فامیلی ما، فوت باران. افسردگی من. صدمه‌ی روحی طاها. آنقدر ناگهانی هردو انتخاب یکدیگر شدند که هم من هم باران در شوك بودیم. و باران آنقدر عاشق شد که من هیچ‌گاه، چنین عشقی در کسی ندیده بودم! طوری با طاها رفتار می‌کرد که با خنده‌و شوخی می‌گفتم: _حالا خیال می‌کنی پسرعموی ما شاهزاده سوار بر اسب سفیده! بلند خندید. مُشتی به بازویش زدم: _شیطون خیلی دوستش داریا! لپ‌هایش رنگ انارسرخ به خود گرفت: _خیلی آوا... خیلی! راست می‌گفت. طاها هم وضع مالی خوبی داشت. وضع‌مالی پدرش هم توپ بود. اما باران شیفته‌ی اخلاقش شد. اخلاق طاها تاقبل از فوت باران خوب بود! زندگی معمولی‌‌ای‌رو با باران شروع کردند. باران يكسال بعد باردار شد. در آن یکسال من مثل همیشه به خواستگارهایم جواب رد می‌دادم. یکی می‌آمد و آنقدر پاپیچم می‌شد که آخرکار به بهونه‌ای مزخرف دست رد به سینه‌اش می‌زدم. یکی می‌آمد و با کوچك‌ترین اختلاف مُهرِ منفی را بر نامهِ خواستگاری‌اش می‌زدم. و اکثرأ با پشت تلفن غائله را خاتمه می‌دادم! تا زمانی که مرتضی آمد. مرتضی ارغوان. تنها مردی که مهرش به دلم نشست. یك‌ماه قبل از آن روزِ کذایی! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱‏ ازت می خوام بدونی که: عصبانیت: ﮐﺒﺪتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻏﻢ‌وﻏﺼﻪ: ریه هاتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ: معده تو ضعیف می کنه. ‏ﺍﺳﺘﺮﺱ: ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﺗﺮﺱ: ﺑﺎﻋﺚ بروز اشکال در ﮐﻠﯿﻪ‌ﻫﺎت می شه. و اشک ریختن: باعث از دست دادن مقدار زیادی ویتامین سی بدنت می شه. اینو بفهم که خودت قراره تا آخر کنار خودت بمونی و آیندتو بسازی و یک زندگی رو راه ببری پس هیچ چیز و هیچ کس حق نداره باعث شه کل وجودت و زندگیت آسیب ببینه... -قشاع •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هجدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سعی می‌کنم تا افطار بخوابم. احساس م
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی وابسته شدم و اورا شناختم که جوابم مثبت باشد و اورا همسر آینده‌خود تلقی کنم! فردایِ آن روزِ تصادف قرار بود باهم کارهای آزمایش را انجام بدهیم. مرگِ باران هم خاتمه دهنده ازدواج من‌و مرتضی شد! اما فقط ازدواج! نه عشق.. از دورو نزدیك پیغام می‌فرستاد. خودش هم به خانه‌مان می‌آمد اما من! حاضر نبودم کسی را ببینم. حتی مرتضی. پشت در اتاقم می‌نشست حرف می‌زد و من مدام همانند ابرِ بهاری اشک می‌ریختم. او می‌گفت و من گریه می‌کردم. آخر هم با جیغ و دادو بیداد مسیر آمده را بر می‌گشت. بعد از دوماه با خبرِ خودکشی‌ام دوباره سرو کله‌اش پیدا شد. باور نمی‌کردم او هنوز به من علاقه داشته باشد. من خودم از خودم متنفر بودم! من خودم از خودم بیزار بودم! من فاتحه خودم را خوانده بودم! اما او ..هنوز پای علاقه‌اش مانده بود. تا جایی که مطمئن شد آبی از آوایِ افسرده‌یِ بی‌رمق گرم نمی‌شود. رفت ... اوهم رفت! همانی که کت‌و شلوار دامادی‌اش را با باران انتخاب کردم. من مرتضی‌را همراه با باران از دست دادم! و زمانی این را فهمیدم و درک کردم که یک‌سال گذشته بود! من در آن اتفاق کذایی؛خودم را .. باران را .. و مرتضی را از دست دادم!. با قلبی شکسته؛ دلی لطمه دیده و عشقی بی‌فرجام رفت. آخرین‌روزی که دیدمش را خوب به خاطر دارم. تکه‌ای از لباس سرمه‌ای‌اش روی شلوار و گوشه‌ای داخل شلوارش بود. کمرش خاکی بود و موهایش ژولیده، شانه‌های پهنش افتاده و سینه ستبرش با سختیِ نفس‌هایش بالاپایین می‌شد. آخرین نگاهش به پنجره اتاقم بود و من تلاشی برای دیده نشدن نکردم. با خودم گفتم بگذار برای آخرین بار بدون کلام‌و با اشک از هم خداحافظی کنید. اشکِ مردی را ریختم که سیلِ شکست‌های زندگی نمی‌توانست اشکش را در بیاورد. کسی را از پا درآوردم که چندتن را به تنهایی حریف بود. مرتضی‌ای را کُشتم که پاره‌ی تنم بود! اما... خودم از خودم نفرتی در دلم کاشتم؛ که رفتنش را تنبیهی بخاطر مرگِ باران می‌دانستم. چقدر هوا دلگیر است! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای رونق ندبه های آدینه بیا ای مرهم دردهای دیرینه بیا تا اینکه به ما شبزدگان نور رسد یک جمعه تو باچراغ و آیینه بیا @koocheye_khaterat 🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋🌻🎋
🌱‏ ازت می خوام بدونی که: عصبانیت: ﮐﺒﺪتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻏﻢ‌وﻏﺼﻪ: ریه هاتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ: معده تو ضعیف می کنه. ‏ﺍﺳﺘﺮﺱ: ﻗﻠﺐ ﻭ ﻣﻐﺰتو ﺿﻌﯿﻒ می کنه. ‏ﺗﺮﺱ: ﺑﺎﻋﺚ بروز اشکال در ﮐﻠﯿﻪ‌ﻫﺎت می شه. و اشک ریختن: باعث از دست دادن مقدار زیادی ویتامین سی بدنت می شه. اینو بفهم که خودت قراره تا آخر کنار خودت بمونی و آیندتو بسازی و یک زندگی رو راه ببری پس هیچ چیز و هیچ کس حق نداره باعث شه کل وجودت و زندگیت آسیب ببینه... -قشاع •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
من سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد ... سخته ولی بگو، تمرین کن! کم کم باورت میشه. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
تهش می‌رسه به خدا پس از اولش بسپار به خدا ... •┈┈••✾•☘•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_نوزدهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• در همان زمانِ کوتاه آنقدر به مرتضی
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بی‌ثمر از فکروخیال روی تخت خوابیدم! نگرانِ آینده‌ای نامعلوم، محو و تاریك. ** _آوا مادر بیداری؟ به‌زور پلك‌های به هم چسبیده‌ام را باز می‌کنم: _جانم! مادر در را باز می‌کندو داخل می‌آید: _طاها درمقابل چی بهت پیشنهاد ازدواج داده؟ بخشش؟ توی اتفاقی که تو بیخودو بی‌جهت ازش عذاب میکشی؟ _نمی‌دونم مامان... اما من بهش جواب مثبت می‌دم! _آوا عقلت داره پا پیش میذاره یا احساست؟ _همه‌ی عمرم احساسم پیروز شده، این یبارم روش! می‌ایستد: _نیم ساعت دیگه اذانه. * به آشپزخانه می‌روم. مادر پشت‌به من چایی‌دم می‌کند. تشنگی‌ام باعث می‌شود به سمت پارچ شربت بروم: _شکر ریختین تو شربت؟ _نه. شکر بریز و یکم عرق بهارنارنج. می‌فهمم. حاج‌خانوم چاره‌ای نیست. کاش تو باهام سرد رفتار نکنی! این حد از تشنگی اذیتم می‌کند. از طرفی ترس دارم حرفی بزنم‌و آنرا پایِ سابقه‌ی خرابم بنویسند! از آن به بعد هر اتفاقی افتاد به آن خودکشی مزخرف ربطش دادند. مادر گره‌ی روسری‌اش را شُل می‌کند و مقابلم می‌نشیند: _چرا ‌روسری سرتونه؟ _مهین خانم اومده بود. رفتم درو باز کنم دیگه روسری و چادرم‌و سر کردم. با شنیدن اسم خانم‌ طماسبی، پارچ آب‌یخ روی سرم می‌ریزند!من نخواهم ازدواج کنم باید که را ببینم؟ آن‌هم حالا که بعد از مدت‌ها کلنجار رفتن برای فراموشی مرتضی دوباره یاد و خاطره‌اش زنده شد. نمی‌دانم هنوز مجرد است یا نه! افکارِ خام‌و بی‌روحم را پس می‌زنم. مادر بی‌توجه به حال خرابم می‌گوید: _می‌خوای بدونی برای چی اومده؟ _لابد برای تکرار حرف‌های قبلی‌شون! _بله اومده می‌گه به آواخانم بگین، خواهش می‌کنم فقط یه‌جلسه با آقا پسر ما حرف بزنن. حتی اگر جواب‌شون منفیِ! آوا بیست‌و شش سالته منطقی فکر کن! فکر طاهارو از سرت بیرون کن. کلافه می‌شوم. انگار نوجوان شانزده ساله‌ای هستم که مچش را با دوست‌پسرش گرفته‌اند: _تقی به توقی می‌خوره می‌گین بیست‌و شش سالته! آخه مادر من ازدواج که زوری نمیشه ... عصبانی می‌شود. چشم‌هایش دودو می‌زند: _می‌خوای آرزو به دل عروسی‌تو بمیرم؟ سعی می‌کنم مقاوم باشم. اما نمی‌شود. مگر کسی می‌تواند در برابر اشك دیده مادر مقاومت کند؟سرم را پایین می‌اندازم: _بگین بیان. مادر ذوق می‌کند طوری که می‌ایستدو پیشانی‌ام را می‌بوسد؛ یعنی اینقدر در این خانه اضافی‌ام؟ ساکت شو آوا! این حرف تو عین بی‌انصافیِ؛ مگه چی برات کم گذاشتن دختر؟ مارا اندوهی کشت که با هیچ‌کس نگفتیم! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا