eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
هروقت حس کردی حالت میزون نیست خودت ب دادش برس؛ یه چایی خودت رو مهمون کن، به خودت حرفای قشنگ بزن. حواست باشه این وسط مسطا یه دل هست که تو صاحبشی، نذار فکرکنه فراموشش کردی. اون دل توئه! بخند، خنده هات قشنگن لذت ببر از زندگی...☘ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
کجایی که جز تو پناهی ندارم .. •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیستم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بی‌ثمر از فکروخیال روی تخت خوابیدم!
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چای‌ را دم می‌کنم. دست‌هایم می‌لرزد. خداکند زود بیایندو جواب منفی را بدهم‌و راحت شوم. تنم رعشه می‌گیرد. انگار استخوان ماهی در گلویم گیر کرده باشد؛ می‌سوزد. سردرد دارم. واقعاً این خواستگاری که جوابش از پیش تعیین شده به این اضطراب می‌ارزد؟ الهام‌ داخل آشپزخانه می‌آید. دستی به کمرم می‌زند: _آبجی، نبینم گرفته باشی! چته رنگ به رو نداری. الآن می‌رسن. برو روسری‌و چادرتو بپوش دختر. _الهام می‌بینی توروخدا! دارم سکته می‌کنم. بابا یکی به مامان بفهمونه من آدمِ ازدواج نیستم! اگر اینقدر از این خونه اضافی‌ام می‌رم خب! _این حرفا چیه می‌زنی آوا؟ _منم خوشم نمیاد. با‌ این حرف‌ آراد قوت قلب می‌گیرم. طوری که داستان طاها را پیش نکشد حرفِ دلش را می‌زند: _خواهرمِ؛ ناموسمِ، دستی دستی بدم بره! بابا من اصلا از این پسره .. اسمش چی بود؟ آها از این فرهاد خوشم نمی‌آد، باید کی‌و ببینم؟ دست هرکسی نمی‌دمش! من می‌مانم‌و بین این سردرگمی! مادری که در عینِ مهربانی مرا نمی‌فهمد. برادری که نمی‌دانم چه می‌گویدو خواهری که نمی‌فهمم منطقش چیست! و فقط پدر سکوت می‌کند و با جوابم، هرچه که باشد موافق است. به اتاقم می‌روم. روسری زرشکی‌ام را سر می‌کنم؛ با شومیزِ سفیدم هم‌خوانی قشنگی دارد. از میان چادرهایم، چادرِ عروسی الهام را سر می‌کنم. به نظر مناسب است. دست به چهره‌ام نمی‌زنم. بگذار با همین صورت رنگ‌پریده مرا ببینند. من همینم. بدون آرایش! اما نه لب‌هایم زیاد از حد بی‌رنگ‌ولعاب است. رژ کمرنگی می‌زنم. زنگ خانه را که می‌شنوم هُل می‌کنم. قلبم بی‌قرار خود را به دیوار سینه‌ام می‌کوبد. خدا به خیر بگذراند. سکته نکنم خوب است! * دست‌ هایم بیش‌ از حد سفید شده و انگار خونِ در رگ‌هایم منجمد است. با صدای مادر، می‌ایستم. به آشپزخانه می‌روم. چادرم را محکم می‌گیرم، به الهام نگاه می‌کنم که به‌جای من فنجان‌ها را از چای پر کرده. تشکر میکنم و سینی چای را بر می‌دارم. به پذیرایی می‌روم و سلام و حال‌و احوال مختصری می‌کنم. از آقای طهماسبی شروع می‌کنم به پذیرای چای. زیر نگاه‌های متفاوت‌و کنجکاوشان دور می‌زنم. به پسرش؛ فرهاد می‌رسم. چای را با شاخه نباتی بر می‌دارد و تشکر می‌کند. از لبخندش، احساس انزجار دارم. خودم هم باوقارو آرام استکانی بر می‌دارم و کنار مادر می‌نشینم. آقای طهماسبی، عطرِ چای را با دمِ عمیقی نفس می‌کشد: _به‌به دخترم. دست شما دردنکنه. عجب عطری! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
به‌جای پتروس و انگشت یخ‌زده‌اش، در کتاب‌های درسی از "علی لندی" و بدن سوخته‌اش بنویسید.
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌ویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چای‌ را دم می‌کنم. دست‌هایم می‌
لطفا کانال رو ترک نکنید، مشکل تا فردا حل میشه. ♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مهین‌خانم با روی خوش می‌گوید: _عروس خانوم محشرِ. برخلاف رفتار پدرو مادرش اصلا از خود فرهاد خوشم نمی‌آید. پا روی پا گذاشته‌و بی هیچ‌ واهمه‌ای به من زُل زده. بِرُبر نگاهم می‌کند. از چشم‌های آراد می‌خوانم که به زور جلوی خودش را گرفته. از مردانگی و غیرتش لذت می‌برم و مغرور می‌شوم. طبق روال از هر دری سخن می‌گویند. و من در افکار خودم، مدام خاطرات قبل در ذهنم رژه می‌رود. گاه به سؤال‌هایشان پاسخ می‌دهم و به حرف‌زدنشان نگاه می‌کنم، اما دلم جای دیگری‌ست! جایی کنار باغ پدربزرگ سال‌های قبل، خنده‌هاو مهمانی‌ها، شب‌های شعرِ کنار چراغ‌نفتی! با صدای مادر فرهاد به زمان‌حال بر می‌گردم. می‌گوید: _خب با اجازه‌تون آواخانم با آقافرهاد ما برن یه گوشه حرفاشونو بزنن. به مادر نگاه می‌کنم. با چشم برهم زدنش اذنم را صادر می‌کند. پدر می‌گوید: _بفرمایید. آواجان، آقافرهاد رو راهنمایی کن. می‌ایستم و بدون اینکه به دامادِ پررو نگاهی کنم به سمت حیاط می‌روم. به مادر گفته بودم خوش ندارم در فضای بسته و در اتاقم با نامحرم تنها شوم. روی تخت‌چوبی می‌نشینم. با فاصله آن‌طرف تخت می‌نشیند: _خب آوا خانم بنده سی‌سالمه، پزشکم، یه خونه دارم بلوارکشاورز با یه بنز که متعلق به خودتونه. نشسته‌ است و رگبار بسته. هه، از همان اول خودت را نشان دادی. خواستگاری که فقط از مال‌و منالش بگوید! تعریف این شخصیت چیست؟ می‌خواهم از همان اول حرفی بزنم که غرورو تکبرش، ویرانه شود. _غیراز پول چی دارین؟ نگاهی به چهره‌ام می‌اندازد. تعجبش را از نگاهِ خیره‌اش می‌خوانم. پوزخندی می‌زنم! کم نمی‌آورد. خنده‌ی بلندی سر میدهد: _غیر از پول اگر منظورت خصوصیاتمِ که همه چی تموم. خوش اخلاق، لوتی، دست‌و دلباز، با کارکردنِ همسرم خارج از خونه هم هیچ‌مشکلی ندارم. فقط می‌خوام غذا آماده باشه، خونه اومدم آرامش داشته باشم. از تلفن کردنِ زیادِ خانوماهم خوشم نمی‌آد. لحنش شوخ است اما کپ می‌کنم. چقدر غرور! _آقا اولاً بنده قصد ازدواج ندارم که مادرتون خوب در جریان‌اند. دوماً اگر زمانی قصد داشته باشم قطعا مرد مورد نظر من پول‌دوست‌و زیاده‌خواه نیست! می‌ایستم. می‌ایستد. تازه متوجه هیکلش می‌شوم. چاق‌و قدبلند. عصبانی‌ست. اما هنوز نگاهش خریدارانه‌و غُد است. تیر خلاص را می‌زنم: _خوشبخت بشید. اما با یکی مثلِ خودتون! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 نام تو زیباست... ♦️ با نوای: حاج محمود کریمی ♦️ تنظیم: علی گرگین ♦️ کاور: جواد خداوردیان @radiomighat @radiomighat
arbaeen.mp3
11.66M
امروز راوی آنهایی است که یک عمر برای کربلا جنگیدند اما کربلایی نشدند.
24.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج محمود کریمی رهبر معظم انقلاب: 🔹 دو سه زیارت مهم روز اربعین وارد است؛ روز اربعین، همه‌ی مردم بنشینند زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (ع) و بگویند یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد، وضع این جوری است تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند. ۱۳۹۹/۰۶/۳۱ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
صبح است و هوا هوای لطف است و صفا صبح است و نوا نوای مهر است و وفا صبح است و دلا هر آنچه میخواهی هست بر سفرۀ گستردۀ الطافِ خدا ... سلام‌دوستان صبحتون بخیر ❤️❤️ روزتون پراز یهوی های قشنگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
مبیّنات
لطفا کانال رو ترک نکنید، مشکل تا فردا حل میشه. ♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌و
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به در ورودی نزدیك می‌شوم. می‌گوید: _خانم. من هنوز حرف دارما! _من ندارم. داخل می‌شوم. اصلا از آن استرس خبری نیست. همه رو بر می‌گردانند. هیچ‌کس انتظار نداشت ظاهرا اینقدر زود حرف‌هایمان تمام شود. به جز لبخند عمیق لب‌های آراد، از چهره بقیه چیزی نمی‌فهمم! _مامان، بخدا حق داشت آوا! چی بود این پسره نچسب. حالم به هم خورد. _زشته الهام مادر پشت مردم حرف نزن. _تازه فهمیدم منظور آراد چی بود! توجهی به حرف‌های مادر و الهام ندارم. به اتاق می‌روم. می‌خواهم یك‌دل سیر بخوابم اما نمی‌شود. گریه‌ام می‌گیرد. خدایا یعنی چی! خداجون من طاقت ندارم دیگه.. بعد از مرگ باران یه‌ روز خوش ندیدم. خدایــا چی‌کار کنم؟به کی بگم؟ اشك‌هایم را پاك می‌کنم. صدای در اتاق کلافه‌ترم می‌کند: _هیچ‌کیو نمیخوام ببینم! میشه برید؟ چه گیری کردیما. بابا غلط کردم دنیا اومدم! بخدا ولم کنید. صدای غمگین الهه را می‌شنوم: _آبجی! هق‌هقم بالا می‌رود. ای‌کاش من بودم و فقط تحمل غصه‌ی باران! بعد از آن مرد چه کسی‌رامی‌توانم نامزدِ خودم یا همسرم تصور کنم. بعد از مرتضی که‌را؟ در زمانی گیر کرده‌ام که احساس خصومت‌ملکا؛ ناراحتی خانواده، مرگِ باران و جدایی مرتضی قلبم را به‌هم می‌فشارد! حالا هم پیشنهاد طاها...! هرچقدر هم سعی کنم به مرتضی فکر نکنم و خاطراتش زنده نشود فایده ندارد. با شنیدن اسمِ خواستگار؛ کنترل از دست داده به هم می‌ریزم. خدایا! رضاً برضاك ... هوامو داشته باش! ‌ نمی‌دانم بخاطر صدای های‌های گریه‌ام است یا فریادهایی که کشیدم. هرچه هست باعث شده کسی جرئت نکند سراغم بیاید! مانتویم را می‌پوشم‌و روسری‌ام را با گیره‌ می‌بندم. چادرم را سر می‌کنم. از اتاق بیرون می‌روم. همه در پذیرایی نشسته‌اند اولین نفر آراد متوجه حضورم می‌شود. سرش را بین دست‌هایش گرفته و شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد. با دیدن من سرش را بالا می‌آورد. همه دیدها به سمتم گره می‌خورد. در میانِ کلافِ کامواهای مغزم به دنبال سررشته‌ای برای شروع حرف زدن هستم. آراد می‌گوید: _داداش کجا بسلامتی؟ _دلم گرفته میخوام پیاده‌روی کنم! می‌گویم‌و به سمت حیاط می‌روم. مادر نزدیکم می‌شود: _آوامادر نصفِ شب کجا داری می‌ری؟ با دیدن بارانِ چشمش ذوب می‌شوم.میخواهم خیالش راحت شود: _می‌رم امام‌زاده نگران نباش قربونت برم. _بذار آراد ببرتت. روبه آراد می‌گویم: _برو خونه شهلا تنهاست. همه که نباید دربه‌در من بشید. پدر می‌ایستد: _آره پسرم. برو خونه من آوارو می‌رسونم. _بابا می‌خوام پیاده برم. خلاصه می‌گوید: _هرجور میلته بابا. پدر به سمت کتابخانه می‌رود. الهام را نمی‌بینم، حتما برگشته. دست مادر را می‌بوسم و از خانه بیرون می‌زنم. اینطور نمی‌شود، فکری اساسی باید کرد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912