eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌ویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چای‌ را دم می‌کنم. دست‌هایم می‌
لطفا کانال رو ترک نکنید، مشکل تا فردا حل میشه. ♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مهین‌خانم با روی خوش می‌گوید: _عروس خانوم محشرِ. برخلاف رفتار پدرو مادرش اصلا از خود فرهاد خوشم نمی‌آید. پا روی پا گذاشته‌و بی هیچ‌ واهمه‌ای به من زُل زده. بِرُبر نگاهم می‌کند. از چشم‌های آراد می‌خوانم که به زور جلوی خودش را گرفته. از مردانگی و غیرتش لذت می‌برم و مغرور می‌شوم. طبق روال از هر دری سخن می‌گویند. و من در افکار خودم، مدام خاطرات قبل در ذهنم رژه می‌رود. گاه به سؤال‌هایشان پاسخ می‌دهم و به حرف‌زدنشان نگاه می‌کنم، اما دلم جای دیگری‌ست! جایی کنار باغ پدربزرگ سال‌های قبل، خنده‌هاو مهمانی‌ها، شب‌های شعرِ کنار چراغ‌نفتی! با صدای مادر فرهاد به زمان‌حال بر می‌گردم. می‌گوید: _خب با اجازه‌تون آواخانم با آقافرهاد ما برن یه گوشه حرفاشونو بزنن. به مادر نگاه می‌کنم. با چشم برهم زدنش اذنم را صادر می‌کند. پدر می‌گوید: _بفرمایید. آواجان، آقافرهاد رو راهنمایی کن. می‌ایستم و بدون اینکه به دامادِ پررو نگاهی کنم به سمت حیاط می‌روم. به مادر گفته بودم خوش ندارم در فضای بسته و در اتاقم با نامحرم تنها شوم. روی تخت‌چوبی می‌نشینم. با فاصله آن‌طرف تخت می‌نشیند: _خب آوا خانم بنده سی‌سالمه، پزشکم، یه خونه دارم بلوارکشاورز با یه بنز که متعلق به خودتونه. نشسته‌ است و رگبار بسته. هه، از همان اول خودت را نشان دادی. خواستگاری که فقط از مال‌و منالش بگوید! تعریف این شخصیت چیست؟ می‌خواهم از همان اول حرفی بزنم که غرورو تکبرش، ویرانه شود. _غیراز پول چی دارین؟ نگاهی به چهره‌ام می‌اندازد. تعجبش را از نگاهِ خیره‌اش می‌خوانم. پوزخندی می‌زنم! کم نمی‌آورد. خنده‌ی بلندی سر میدهد: _غیر از پول اگر منظورت خصوصیاتمِ که همه چی تموم. خوش اخلاق، لوتی، دست‌و دلباز، با کارکردنِ همسرم خارج از خونه هم هیچ‌مشکلی ندارم. فقط می‌خوام غذا آماده باشه، خونه اومدم آرامش داشته باشم. از تلفن کردنِ زیادِ خانوماهم خوشم نمی‌آد. لحنش شوخ است اما کپ می‌کنم. چقدر غرور! _آقا اولاً بنده قصد ازدواج ندارم که مادرتون خوب در جریان‌اند. دوماً اگر زمانی قصد داشته باشم قطعا مرد مورد نظر من پول‌دوست‌و زیاده‌خواه نیست! می‌ایستم. می‌ایستد. تازه متوجه هیکلش می‌شوم. چاق‌و قدبلند. عصبانی‌ست. اما هنوز نگاهش خریدارانه‌و غُد است. تیر خلاص را می‌زنم: _خوشبخت بشید. اما با یکی مثلِ خودتون! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 نام تو زیباست... ♦️ با نوای: حاج محمود کریمی ♦️ تنظیم: علی گرگین ♦️ کاور: جواد خداوردیان @radiomighat @radiomighat
arbaeen.mp3
11.66M
امروز راوی آنهایی است که یک عمر برای کربلا جنگیدند اما کربلایی نشدند.
24.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج محمود کریمی رهبر معظم انقلاب: 🔹 دو سه زیارت مهم روز اربعین وارد است؛ روز اربعین، همه‌ی مردم بنشینند زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (ع) و بگویند یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد، وضع این جوری است تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند. ۱۳۹۹/۰۶/۳۱ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
صبح است و هوا هوای لطف است و صفا صبح است و نوا نوای مهر است و وفا صبح است و دلا هر آنچه میخواهی هست بر سفرۀ گستردۀ الطافِ خدا ... سلام‌دوستان صبحتون بخیر ❤️❤️ روزتون پراز یهوی های قشنگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 ًُ💞 ─━━━━⊱💝⊰━━━━─
مبیّنات
لطفا کانال رو ترک نکنید، مشکل تا فردا حل میشه. ♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌و
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به در ورودی نزدیك می‌شوم. می‌گوید: _خانم. من هنوز حرف دارما! _من ندارم. داخل می‌شوم. اصلا از آن استرس خبری نیست. همه رو بر می‌گردانند. هیچ‌کس انتظار نداشت ظاهرا اینقدر زود حرف‌هایمان تمام شود. به جز لبخند عمیق لب‌های آراد، از چهره بقیه چیزی نمی‌فهمم! _مامان، بخدا حق داشت آوا! چی بود این پسره نچسب. حالم به هم خورد. _زشته الهام مادر پشت مردم حرف نزن. _تازه فهمیدم منظور آراد چی بود! توجهی به حرف‌های مادر و الهام ندارم. به اتاق می‌روم. می‌خواهم یك‌دل سیر بخوابم اما نمی‌شود. گریه‌ام می‌گیرد. خدایا یعنی چی! خداجون من طاقت ندارم دیگه.. بعد از مرگ باران یه‌ روز خوش ندیدم. خدایــا چی‌کار کنم؟به کی بگم؟ اشك‌هایم را پاك می‌کنم. صدای در اتاق کلافه‌ترم می‌کند: _هیچ‌کیو نمیخوام ببینم! میشه برید؟ چه گیری کردیما. بابا غلط کردم دنیا اومدم! بخدا ولم کنید. صدای غمگین الهه را می‌شنوم: _آبجی! هق‌هقم بالا می‌رود. ای‌کاش من بودم و فقط تحمل غصه‌ی باران! بعد از آن مرد چه کسی‌رامی‌توانم نامزدِ خودم یا همسرم تصور کنم. بعد از مرتضی که‌را؟ در زمانی گیر کرده‌ام که احساس خصومت‌ملکا؛ ناراحتی خانواده، مرگِ باران و جدایی مرتضی قلبم را به‌هم می‌فشارد! حالا هم پیشنهاد طاها...! هرچقدر هم سعی کنم به مرتضی فکر نکنم و خاطراتش زنده نشود فایده ندارد. با شنیدن اسمِ خواستگار؛ کنترل از دست داده به هم می‌ریزم. خدایا! رضاً برضاك ... هوامو داشته باش! ‌ نمی‌دانم بخاطر صدای های‌های گریه‌ام است یا فریادهایی که کشیدم. هرچه هست باعث شده کسی جرئت نکند سراغم بیاید! مانتویم را می‌پوشم‌و روسری‌ام را با گیره‌ می‌بندم. چادرم را سر می‌کنم. از اتاق بیرون می‌روم. همه در پذیرایی نشسته‌اند اولین نفر آراد متوجه حضورم می‌شود. سرش را بین دست‌هایش گرفته و شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد. با دیدن من سرش را بالا می‌آورد. همه دیدها به سمتم گره می‌خورد. در میانِ کلافِ کامواهای مغزم به دنبال سررشته‌ای برای شروع حرف زدن هستم. آراد می‌گوید: _داداش کجا بسلامتی؟ _دلم گرفته میخوام پیاده‌روی کنم! می‌گویم‌و به سمت حیاط می‌روم. مادر نزدیکم می‌شود: _آوامادر نصفِ شب کجا داری می‌ری؟ با دیدن بارانِ چشمش ذوب می‌شوم.میخواهم خیالش راحت شود: _می‌رم امام‌زاده نگران نباش قربونت برم. _بذار آراد ببرتت. روبه آراد می‌گویم: _برو خونه شهلا تنهاست. همه که نباید دربه‌در من بشید. پدر می‌ایستد: _آره پسرم. برو خونه من آوارو می‌رسونم. _بابا می‌خوام پیاده برم. خلاصه می‌گوید: _هرجور میلته بابا. پدر به سمت کتابخانه می‌رود. الهام را نمی‌بینم، حتما برگشته. دست مادر را می‌بوسم و از خانه بیرون می‌زنم. اینطور نمی‌شود، فکری اساسی باید کرد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به در ورودی نزدیك می‌شوم. می‌گو
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پیاده راه می‌افتم. تشنگی‌ مجابم می‌کند از سوپری آب بگیرم. از مغازه بیرون می‌آیم. ماشینی روبه‌رویم ترمز می‌کند. سر بالا می‌کنم. طاهاست! _بشین. می‌خواهم مانع شوم که در را باز می‌کند. می‌نشینم. راه می‌افتد: _اینا کی بودن جلو خونه‌تون؟ از لحنش می‌ترسم: _جوابم منفیه بهشون. _شنیدم ملکا چه قشقرقی راه انداخته. دست راستش را روی فرمان می‌گذارد و دست چپش را زیر چانه: _به هرحال! به مامان بابا گفتم .. توهم فکر نمی‌کنم جوابت منفی باشه! چقدر خودخواهانه حرف می‌زند. راضی‌شون می‌کنم بیان خونه‌عمو. بقیه‌ی حرفام پایِ‌منو تو که کاملا رضایت بدن. می‌شنوی چی می‌گم؟ سرم را به نشانه مثبت بالا پایین می‌کنم. قطره‌اشکی سمجانه روی گونه‌ام می‌افتد. نمی‌خواهم ضعیف جلوه کنم. قبل از اینکه طاها بفهمد جلوی خودم و اشک‌هایم را می‌گیرم. * به امام‌زاده می‌روم. روبه‌روی مشبك‌های ضریح گوشه‌ای می‌نشینم و کاسه‌ی چشمم را از صبر خالی می‌کنم. خالی می‌شوم؛ اما آرام نه. قرآنم را بیرون می‌آورم و شروع می‌کنم به خواندن، احساس آرامش می‌کنم. دیده‌هایم تار می‌بیند و سرم سیاهی می‌رود. در بطری را باز می‌کنم و آب می‌خورم. خانومی کنارم می‌ایستد: _سلام دخترم، خسته نباشی. _سلام. ممنون. _چیه مثل ابربهار گریه می‌کنی مادر! صابخونه اینجا منتظرِ نجاتت بده. التماس دعا. _دعام کنید حاج‌خانوم. _ای به چشم. حاجت‌روا انشاللّه. می‌خوای امشب اینجا بمونی؟ شاد می‌شوم. چه بهتر از اینکه صاحب‌خانه نگهت دارد: _می‌شه؟ _آره. من اینجام، بخواب. خودم برای نماز صدات می‌زنم! _خدا خیرتون بده. می‌ایستدو می‌رود. چقدر مهربان‌و آسمانی بود. به الهه زنگ می‌زنم: _سلام الهه _سلام آبجی. خوبی؟ _خوبم. به مادر بگو امشب امام‌زاده می‌مونم. _چی؟ جدی میگی؟ _آره. خداحافظ تماس را قطع می‌کنم. دوست ندارم با تماس‌های پیاپی منع‌م کنند. آب‌ میخورم. قرآن می‌خوانم. * _سخت می‌گیری. _سخت هست! _اذیت می‌شی. _می‌دونم! نفسم سخت بالا پایین می‌شود. صدای نوای قرآن می‌آید. چه کسی می‌خواند. چقدر آشناست! _چرا نمی‌تونم ببینمت؟ _خواست خداست. _کی هستی؟ _نمی‌شناسی. _شما خانومی... یا آقا؟ تشنه‌ام. هلاك آبم! خدای من .. مرگ چقدر نزدیك است. _سخت نگیر. _من از مرگ باران لحظه‌ی خوشی تو زندگیم ندیدم. _ناشکری نکن. _من دلتنگ مرتضی‌م! من مطمئن نیستم طاها حرفش صادقانه‌ست یا نه. چطور وقتی هنوز نامزدم تو ذهنمه به طاها جواب مثبت بدم؟ _خودت خواستی. _پشیمونم! حرفی نمی‌زند. صدایی نمی‌شنوم. فقط نوای قرآن است. همه‌جا با هاله‌ی نوری پوشیده شده! الرَّحْمَنُ .. عَلَّمَ الْقُرْآنَ .. خَلَقَ الْإِنْسَانَ .. عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ .. وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ... داد می‌زنم. آن‌قدر که خودم از صدایم کلافه شوم: _تروخدا من‌و تنها نذار! ببین من از خودم بیزارم. من از دنیا بیزارم. می‌خوام برم پیش باران. من عذاب‌وجدان دارم... _دست تو نیست. _چی‌کار کنم؟ _خودش درست می‌کنه. _کی؟ من طاقت ندارم. توروخدا بگو کی‌و می‌گی. صدایی نمی‌شنوم. نمی‌دانم فضا در مه است یا این اشک چشمان من مانع می‌شود چیزی ببینم! _گفتم درست می‌شه! اما سخته. تو سخت نگیر. _صبر کن. من باهات حرف بزنم! صدایش دورتر می‌شود: _عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. دورتر: _عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
وأنادي: أنا كربلاء الحنينِ و فریاد میزنم: من کربلای دلتنگی‌ام... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
یاری که باری از دلِ ما کم کند کجاست؟ 👤 •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
آهسته‌تر آهسته‌تر طوفان بپا کردی دلم هم عقل را سیلی زدی هم، چند کردی مشکلم! محجوب‌تر محجوب‌تر این بی‌حیایی خوب نیست جمعی نگاهت می‌کنند، باکت ز سنگ و چوب نیست؟ جامی بنوش، آهی بکِش، فکری دگر کن بی‌خِرد چیزی نمانده عشقِ او، جانِ تو را یغما بَرد دل خسته‌ شد از همهمه، اما ندارد واهمه چون خود قضاوت میکند مجرم ندارد محکمه... 👤 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دیروزت خوب یا بد گذشت مهم نیست امروز روز دیگریست قدری شادی با خود به خانه ببر راه خانه ات راکه یاد گرفت فردا با پای خودش می آید شک نکن... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•