eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
هرچه خدا میخواهد ... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جیغ می‌زنم. فریاد می‌کشم. خدا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با هزار فکر‌و خیال دربست می‌گیرم و به خانه می‌رسم. با سنگ کوچکی آرام به در میکوبم. الهه سریع در را باز می‌کند: _چیه آبجی، گفتی می‌مونی چرا برگشتی؟ همانجا روی تخت حیاط می‌خوابد. کنارش می‌نشینم. با شتاب می‌پرسم: _ساعت چنده؟ _یک. _الهه کسی‌‌رو می‌شناسی که تعبیر خواب بگه؟ چشم‌هایش را گشاد می‌کند؟ _خیر باشه آوا. چقدر مشکوکی؟ _می‌شناسی؟ می‌نشیند: _والا غیر حضرت یوسف، نه! _بگیر بخواب خوشمزه. می‌خندد: _مامان خیلی نگران شد گفتم نمیای امّا با اصرار بابا آروم گرفت! گفت بچه که نیستی می‌خوای حرم بمونی. دلم آشوب است. می‌خواهم صبح شود. استرس دارم. دلم مالش می‌رود. دوباره تشنه می‌شوم. خدای من! _الهه برام آب میاری؟ لیوان آبی از کنار بالشت‌ش بر می‌دارد: _بیا. _اینجا خوابیدی؟ _آره هوا خوب بود خواستم تو حیاط بخوابم. _پشه می‌گزدت! دوباره مزه می‌ریزد: _گوشت که شیرین باشه چه تو حیاط چه اتاق! پشه کار خودش‌و می‌کنه. آنقدر گیج‌و مبهمم که نمی‌دانم چه کنم. اصلا به کسی خوابم را تعریف کنم؟ چه کسی می‌تواند این جراحت‌و خدشه‌ی وارده به مغزم را التیام دهد! الرحمن باصدای آن زن در سرم می‌پیچدو سوهان روحم می‌شود! یعنی که بود؟ ناگهان دلم برای باران تنگ می‌شود. از خودش کمك می‌خوام. من بی‌معرفتم. اون‌که رفیق نیمه‌راه نبود! قلبم به شدت درد می‌کند. می‌خواهم خدارا فریاد بزنم. من دیگر تحمل ندارم. چه می‌شد اگر خودکشی حرام نبود؟ چه می‌شد اگر جایز بود و هرزمان که فهمیدی دیگر نمی‌توانی؛ جانت را بگیری و راحت شوی. چه می‌شد می‌دانستی اگر جانت را بگیری راحت خواهی شد یا نه؟! آنقدر قلبم داغون است که فکر می‌کنم هر لحظه صدای انفجارش فلك را کر کند! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
آهسته‌تر آهسته‌تر طوفان بپا کردی دلم هم عقل را سیلی زدی هم، چند کردی مشکلم! محجوب‌تر محجوب‌تر این بی‌حیایی خوب نیست جمعی نگاهت می‌کنند، باکت ز سنگ و چوب نیست؟ جامی بنوش، آهی بکِش، فکری دگر کن بی‌خِرد چیزی نمانده عشقِ او، جانِ تو را یغما بَرد دل خسته‌ شد از همهمه، اما ندارد واهمه چون خود قضاوت میکند مجرم ندارد محکمه... 👤 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
گاهی که دلتنگ می‌شوم به ماهی کوچک تُنگ نگاهی می‌کنم نه دریا دیده و نه فکر دریا در سر دارد دنیای کوچک و آرزوهای کوچک... اما... من چه کنم که چشمانت را دیدم؟ که دریا دریا عشقی و ساحلت نیستم!! چه کنم که دنیای کوچکم را بزرگ کردی! بزرگ؛ میان بازوانت..! •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
برایم سیب بیاور سیب بیاور •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با هزار فکر‌و خیال دربست می‌گیر
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تاکسی می‌گیرم به سمت جایی که نمی‌دانم کجاست! نمی‌خواهم به مزار باران بروم. و نمی‌فهمم کجا بروم! راننده می‌پرسد خانوم کجا برم؟ و من می‌گویم فعلا تو خیابون دور بزنید! چشمی می‌گوید و ادامه می‌دهد. قطره‌ی اشکی از چشمم بیرون می‌آید. دستمالی از کیفم بیرون می‌آورم و نم چشمم را می‌گیرم. احساس می‌کنم جگرم خون است. و این اشك‌ها خونِ جگرم که از چشمم بیرون می‌ریزد! باید به کجا رسیده باشی که چنین حسی در تو رخنه کند؟ به کجا؟. در آخر با خودم کنار میایم و می‌گویم برویم بهشت‌زهرا. از ماشین پیاده می‌شوم و بطری آبی را پر می‌کنم. به سمت قبر باران می‌روم. قبر خیس است. حدس می‌زنم طاها اینجا بوده. به تصادف آن‌روز لعنت می‌فرستم: _سلام بارانی، سلام خوشگلم، می‌بینی من اینجام! من‌و میبینی؟ باران می‌دونی دیگه دارم می‌میرم؟ بخدا دیگه طاقت ندارم باران. موبایلم را روشن می‌کنم. آرام و با صدای کم آهنگم را پلی می‌کنم: سر به دیوار زدم، دل دیوار شکست! این همه دربدری این همه غصه بس است! دل پر از داغ شده .. طاقتم طاق شده .. این همه غصه بس است! ... امان امان .. امان امان .. امان امان! فقط خدا می‌داند در دلم چه خبر است؛ خدا و خودم! این دنیا که گذشت و زود می‌گذره؛ اون دنیا می‌بینمت. جای من پیشِ تو خالی .....! یادته چه روزایی داشتیم! یادته باهم می‌رفتیم برای هدیه سیسمونی بگیریم؟ من می‌گفتم یاسی‌ سرمه‌ای تو می‌گفتی، سفید کالباسی ؛ آخرم حرف‌تو شدو محشر! اشك‌هایم راه باز کرده به پهنای صورت می‌بارند. از گلدان گل‌یخ بالای قبر باران یك‌شاخه کوچک با تك‌گلی بین چند برگ می‌چینم‌و روی اسم باران پرپر می‌کنم. گریه‌ امانم را بریده اما نمی‌دانم چرا اشك چشمم خشك نمی‌شود! می‌بینی باران؟ وقتی تورو از دست دادم خودم رو مقصر می‌دونستم؛ الان هم روزی هزار بار به خودم لعنت می‌فرستم که باعث‌و بانی اون مسافرت و تلخی‌ش من شدم! اما کم زجرم ندادن، ملکا، همسایه‌ها، آشناها. باران من‌و تو صمیمی‌تر از این حرف‌ها بودیم. من که می‌دونم جات خوبه! کمکم کن؛ دست منم بگیرم. هق‌هقم بالا می‌رود: من بعد تو مرتضی‌رو هم از دست دادم! تمام سعی خودم رو کردم، اما بهتره واقعیت را بپذیرم نمیتونم فراموشش کنم. تو که می‌دونی من‌و اون چقدر عاشق و وابسته شده بودیم. بارااان بخدا کمکم کن. با گوشه‌ی چادر عرق پشت‌لب‌و بالای پیشانی‌ام را می‌گیرم. نفسم کند است. دست‌هایم می‌لرزد و تشنه‌ام. بطری آب را بر می‌دارم و می‌خورم. تشنگی‌ام تمام شدنی نیست! می‌خواهم آب تگری باشد؛ آنقدر یخ که از سرمایش سردرد بگیرم اما دیگر تشنه نباشم. ولی فایده ندارد. قرآن را باز می‌کنم الرحمن جلوی چشمم قد علم می‌کند؛ تعجب می‌کنم. این سوره با من چه‌کار دارد؟ بعد از الرحمن، سوره ملك را می‌خوانم. قرآن را در کیفم می‌گذارم. می‌خواهم بایستم که دو جفت ورنی مشکی پیش چشمانم قرار می‌گیرد.. گوشه‌ی چادرم را می‌گیرم. از کفش‌ها بالا می‌آیم، شلوار طوسی، بالاتر؛ لباس مشکی و بالاتر؛ باور نمی‌کنم! نمی‌توانم باور کنم. این چهره همان چهره‌‌ست؟ این، همان آن؛ است؟ _سلام. نمی‌توانم جوابش را بدهم، جواب سلام واجب نیست؟ پس چرا قفل به دهنم زده‌اند؟ این علم‌القرآن به کمکم نمی‌آید؟ _می‌دونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ که ببینمت! تو چی؟ تو منتظر من بودی؟ موندی؟ تن صدا که همان است‌؛ چهره‌هم فرقی نکرده. موهای کوتاهِ بالازده، چشم‌های مشکی‌و گیرا و ته ریشی که جذاب‌ترش کرده! دندان‌های مرتب‌و ردیف و مهم‌تر از همه لبخندی که تنم را می‌لرزاند. _آوا حرف بزن. آواخاتون! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تاکسی می‌گیرم به سمت جایی که
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خدای من خودش است. فقط مرتضی مرا آواخاتون صدا می‌کرد. این؛ همان آن است! سکوت را می‌شکنم. مثل راه رفتن روی آب متوجه نمی‌شوم اما حرف می‌زنم: _شما.. اینجا؟ _چندساله من یك‌جا نفس می‌کشم. اونم اینجاست! اینجا تنها جاییِ که با خیال راحت می‌تونم دلتنگی‌مو رفع کنم. نمی‌خواهم به او اجازه حرف زدن و دوباره دل‌بردن را بدهم، حتی اگر برگشته؛ که برگردد من نمی‌خواهم. چون نمی‌توانم! با قدم‌های سست و پاهای کرخت راه کج می‌کنم و برمی‌گردم که بروم. توان من کمتر از آن است که بتوانم از او بگریزم. مرا دور می‌زند و از پشت تنه‌یِ درخت سد راهم، مقابلم ظاهر می‌شود. _صبر کن آواخانم. عزمم را جزم می‌کنم. مرگ یکبار شیونم یکبار! _ببین آقا مرتضی من شمارو فراموش کردم. خواهش می‌کنم این آخرین باری باشه که می‌بینمتون. راست نمی‌گویم. فراموش کجا بود؟! طاها..به طاها چه بگویم! قدم می‌زنم، آرام‌و باوقار او دنبالم نمی‌کند اما صدایش مرا متوقف می‌کند: _دروغ نگو آوا، تو هنوزم بخوای دروغ بگی رنگ‌به رنگ می‌شی! من تو این مدت به غیر تو فکرم نکردم. چون می‌دونستم یه روز پشیمون می‌شی! به سمتش بر می‌گردم؛ دوستش دارم اما دلم نمی‌خواهد. می‌دانم! می‌دانم. او چه گناهی دارد؟ من اگر با این عذاب‌وجدان وارد زندگی‌اش شوم .. اوهم یک‌روز خوش نخواهد دید! _آقامرتضی حقیقت محضِ! من تازه یکم آرامش به‌دست آوردم. لطفا اون‌و از من نگیرین. _منم سه ساله رنگ آرامش ندیدم. سرش را پایین می‌اندازد: _آرامش من تویی! حرفی ندارم. اما حدس می‌زنم بهترین کار برای من‌و او جدایی‌ست. تا قبل از این برای خواستن مرتضی دست‌و پا می‌زنم و حالا که هست، برای رفتنش. او برای من زیاد است! _خداحافظ. به خیابان می‌رسم؛ دربست می‌گیرم تا مسجد، حال‌و هوای اونجا و آرامش وصف‌ناپذیرش بر روح‌وجانم مستولی می‌شود. صف اول می‌نشینم. به ملوك خانم مادربزرگ حاج علوی سلام‌و علیکی می‌کنم و با روی خوش جواب می‌دهد. این سرشت پاك خانوادگی همچین فرزندانی تربیت می‌کند. می‌شود امام جماعت مسجد؛ که جز سر به زیری از این جوان ندیده‌ایم. سلام نماز را می‌دهم و رو می‌گردانم که ‌مرضیه خانم را می‌بینم؛ پشت چشمی نازك می‌کند و با زن کناری‌اش درگوشی صحبت می‌کند. دلم می‌گیرد. از این بی‌رحمی زمانه! از بی‌رحمی انسان‌هایش! هیچ‌کس حاضر نیست دیگری را درک کند. هیچ‌کس!! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
در دل سنگ ترین جای زمین نبض یک رویش باش🌱 تو می‌تونی💪 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خدای من خودش است. فقط مرتضی مر
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• نمازم را می‌خوانم و تا درب آهنی مسجد می‌روم. پایم را لبه‌ی پله می‌گذارم و کفشم را می‌پوشم. ملوك‌خانم کنارم می‌ایستد: _خیلی خوشحال شدم دیدمت آواجان مادر. بیا مسجد بیشتر هم ببینیم! _چشم ملوك‌ خانم؛ حاج علوی را می‌بینم که زیرنور سبز کمرنگ مسجد ایستاده، با مردها حرف می‌زند و گه‌گاهی به طرف ما نگاه می‌کند به گمانم منتظر ملوك‌‌خانم است. _حاج آقا منتظرن. _سلام به همه برسون. خدانگهدار مادر. _یاعلی. خداحافظی می‌کنم و چند قدم از مسجد دور شده با جرقه‌ای در ذهنم می‌ایستم. سریع بر می‌گردم طرف مسجد، چادرِ سفید با گل‌های آبی ملوك خانم باعث می‌شود؛ پیدایشان کنم. به سمت‌شان می‌روم. _حاج آقا.حاج آقا.. هر دو به سمتم بر می‌گردند. دستپاچه می‌شوم. نمی‌دانم درست است یا نه! _ سلام آقای علوی. _سلام علیکم. احوال شما؟ _ممنون، ببخشید سرپا ایستادین، مزاحم شدم. حاج آقا می‌خواستم بدونم کسی‌‌رو می‌شناسین تعبیر خواب بگه. راستش خیلی برام واجبه؛ یه خوابی دیدم می‌خوام تعبیر بشه! مکث می‌کند. سر به زیر دانه‌های تسبیحش را رد می‌کند. _اوممم؛ نه شخص خاصی مد نظرم نیست. یعنی یکی رو می‌شناسم که نیستن، یه پیرمردین که لبنان زندگی می‌کنن. گه‌گداری میان ایران، که می‌رن قم! ناامید می‌شوم: _اینجور که نمی‌شه! _خب.. راستش.. خودم یه چیزایی سر در میارم. نور امیدی در دلم جوانه می‌زند: _یعنی می‌شه؟ به مادربزرگش نگاه می‌کند. ملوك خانم پا درد داردو می‌فهمم اذیت می‌شود. آقای علوی ادامه می‌دهد: _فردا شب بیاین مسجد، همینجا بگین. تشکر می‌کنم و با خداحافظی از آنها جدا می‌شوم. در دلم غوغاست؛ غوغای فردا شب! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا