eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
239 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Shab29Safar1398[03].mp3
7.29M
❧🔆✧﷽✧🔆❧ 🎧🎼 🔺مداحی شب شهادت رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله و سلم) لبیک یا رسول الله لبیک یا حبیب الله... پیشنهاد دانلود✌️ ⏰( ۷دقیقه و ۳۰ثانیه) 📌 حاج میثم مطیعی [♡شهادت علیه السلام و صلی الله علیه و آله و سلم تسلیت♡]
اوج غربت می شود معنی زشب های بقیع •┈┈••✾•🍂•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
4_5782913755981547622.mp3
6.65M
🔳 (ص) 🌴چشمای مرتضی ابر بهاره 🌴از چشم فاطمه لاله میباره 🎤 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 فتوکلیپ | "مَدینة النبی" ⏯همخوانی استدیویی زیبا ◾️ویژه رحلت جانسوز پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم ◾️ ⚜کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 ⭕️از مجموعه آلبوم همخوانی"مدینه _مشهد" 🌐مشاهده و دریافت همخوانی های مناسبتی: 📲 @tasnim_esf 📺 Aparat.com/tawashih_tasnim
پاییزم شو میخواهم کوچه پس کوچه های خیالت را شِعر ریزان کنم...🍂🤎 • یلدا کولیوند
رنگارنگ من سلام🍁 •┈┈••✾•🍂•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌ونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• نمازم را می‌خوانم و تا درب آهنی
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• نمازم را می‌خوانم و تا درب آهنی مسجد می‌روم. پایم را لبه‌ی پله می‌گذارم و کفشم را می‌پوشم. ملوك‌خانم کنارم می‌ایستد: _خیلی خوشحال شدم دیدمت آواجان مادر. بیا مسجد بیشتر هم ببینیم! _چشم ملوك‌ خانم؛ حاج علوی را می‌بینم که زیرنور سبز کمرنگ مسجد ایستاده، با مردها حرف می‌زند و گه‌گاهی به طرف ما نگاه می‌کند به گمانم منتظر ملوك‌‌خانم است. _حاج آقا منتظرن. _سلام به همه برسون. خدانگهدار مادر. _یاعلی. خداحافظی می‌کنم و چند قدم از مسجد دور شده با جرقه‌ای در ذهنم می‌ایستم. سریع بر می‌گردم طرف مسجد، چادرِ سفید با گل‌های آبی ملوك خانم باعث می‌شود؛ پیدایشان کنم. به سمت‌شان می‌روم. _حاج آقا.حاج آقا.. هر دو به سمتم بر می‌گردند. دستپاچه می‌شوم. نمی‌دانم درست است یا نه! _ سلام آقای علوی. _سلام علیکم. احوال شما؟ _ممنون، ببخشید سرپا ایستادین، مزاحم شدم. حاج آقا می‌خواستم بدونم کسی‌‌رو می‌شناسین تعبیر خواب بگه. راستش خیلی برام واجبه؛ یه خوابی دیدم می‌خوام تعبیر بشه! مکث می‌کند. سر به زیر دانه‌های تسبیحش را رد می‌کند. _اوممم؛ نه شخص خاصی مد نظرم نیست. یعنی یکی رو می‌شناسم که نیستن، یه پیرمردین که لبنان زندگی می‌کنن. گه‌گداری میان ایران، که می‌رن قم! ناامید می‌شوم: _اینجور که نمی‌شه! _خب.. راستش.. خودم یه چیزایی سر در میارم. نور امیدی در دلم جوانه می‌زند: _یعنی می‌شه؟ به مادربزرگش نگاه می‌کند. ملوك خانم پا درد داردو می‌فهمم اذیت می‌شود. آقای علوی ادامه می‌دهد: _فردا شب بیاین مسجد، همینجا بگین. تشکر می‌کنم و با خداحافظی از آنها جدا می‌شوم. در دلم غوغاست؛ غوغای فردا شب! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_سی •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• نمازم را می‌خوانم و تا درب آهنی مسجد م
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لبه‌ی تخت می‌نشینم. حیاط با نور ماه‌و چراغ کوچک کنارِ درخت انگور با عطر آبی که به درخت پاشیده‌اند حسابی دلچسب شده. مادر سینی چای را می‌آورد. پدر نشان کتابش را می‌گذاردو سینی را می‌گیرد. روی تخت می‌گذارد. الهه با کوثر بازی می‌کند و شهلا با الهام حرف می‌زند. شیوا را در آغوشم جابه جا می‌کنم، نق می‌زند و زود آرام می‌شود. با گوشه‌ی چادرم عرق زیر گلویش را می‌گیرم. شهلا می‌گوید: _آوا اذیت می‌شی بده خودم نگهش دارم. _اذیت چیه! نفس عمه‌س. کوثر لپ‌لپش را به الهه می‌دهد که برایش باز کند. در همین حین می‌گوید: _اگه شیوا نفسته من چیم؟ جمع با تعجب و خنده از حسادتِ ریز کوثر نشاط می‌گیرد. الهه می‌گوید: _حالا بار بیارم باقالی رو بار کن! _تو جگر عمه‌ای! آراد نیشگونی از بازویم می‌گیرد: _هوی حواست کجاست؟ بازویم را نوازش می‌کنم: _چه خبرته؟ _با توام می‌گم خبری از کلاغ‌خانم که نیست؟ _آراد نگرانی‌تو درك می‌کنم اما صدبار بهت گفتم پشت مردم حرف نزن. نه خبری از ملکا ندارم! _باشه بابا توهم. آرام ادامه می‌دهد: _راستی.. فکر نمی‌کردم ان‌قدر دهنت قفل‌و بست داشته باشه! _چطور؟ _انتظار داشتم درباره برخورد امروزت با مرتضی بگی. جا می‌خورم: _خبر داشتی؟ _خودش ازم اجازه گرفت باهات حرف بزنه. دوست‌ش داری مگه نه؟ _بیشعوری آراد. منم از تو انتظار دارم قبل اجازه به اون باهام حرف بزنی! دیگه‌هم نمی‌خوام ببینمش. فنجان چای‌ام را بر می‌دارم. _حرف حسابت چیه آوا؟ از لابه‌لای دندان‌های قفل شده‌اش می‌غرد: _پس قضیه طاها جدیه؟ _زندگیم جهنم شده. میخوای راحت شم یا نه؟! _هه.. باشه! خره مرتضی عاشقته. توهم دوستش داری! حرفش را قطع می‌کنم و با شاخ نبات چای را هم می‌زنم: _نه داداش.. نه...! الآن بقیه شك می‌کنن ما اینجور حرف می‌زنیم. ول کن. برای عوض کردن بحث شیوا را از آغوشم بیرون می‌کشد: _بدش من بچه بیصاحاب نیست، دو دستی چسبیدی بهش. می‌خندم: _مال بد بیخ ریش صاحابش! پدر می‌گوید: _حالا این فسقل‌و پاس ندین به هم، بدش به خودم ببینم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ع) •━━━━•|•♡•|•━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
(ع) آقا‌... عجیب دلم کرده هوایتان.... •━━━━━•|•♡•|•━━━━━━• ⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅