eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
عطر دستانت رامیان صفحه هاے حافظ ،جا گذاشته اے...❤️🍃 بیستم مهرماه، سالروز گرامیداشت بزرگمرد شعر و ادب پارسی، خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی بر همگان مبارک ❤️
مبیّنات
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸 📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿 یک #دخترانه_امنیتی 🧕 🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا #قس
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: * دوم شخص مفرد مطمئن بودم یه شوک روانی می‌تونه ستاره رو به حرف بیاره؛ و واقعا هم همینطور شد. ستاره با دیدن خانم منتظری فهمید تمام سرمایه‌گذاریش توی این سال‌ها بی‌اثر بوده و هدر رفته؛ و واقعا داغون شد. یه جورایی مقاومتش شکست. گفتم کاری به کارش نداشته باشن تا گریه‌هاش رو بکنه، و می‌دونستم بعد از اون دیگه مثل قبل رفتار نمی‌کنه و خیلی راحت‌تر حرف می‌زنه. درباره منصور هم، آدم پیچیده‌‌ایه، قرار شد ابالفضل که از من کارکشته‌تره ازش بازجویی کنه. شبکه ستاره و منصور از هم متلاشی شده بود همه اعضا بازجویی شدن. جالبه که ستاره توی یکی از بازجویی‌هاش گفت: برام مهم نبود دخترها جذب شبکه‌م بشن و برام کار کنن. فقط می‌خواستم دیگه مسلمون نباشن. همین کافی بود. خیلی روی این جمله‌ش فکر کردم. این که فقط خواسته فکر زن‌ها و دخترای ایرانی رو خراب کنه، چون می‌دونسته اگه اون‌ها خراب بشن، یه جامعه خراب می‌شه. الان که فکرشو می‌کنم، پاشنه آشیل هر جامعه‌ای زن‌های اون جامعه‌اند. ظاهرا تاثیرگذاری کمی دارن، اما در واقع زن‌ها هستن که دارن جامعه رو اداره می‌کنن و نبض جامعه دستشونه. برای همینه که دشمن راه نفوذش رو از بین زن‌ها باز می‌کنه. خراب شدن یه مرد، هیچ وقت به اندازه خراب شدن یه زن به جامعه ضربه نمی‌زنه. این یه مسئله‌ایه که خود زن‌ها باید حلش کنن. امثال من نهایتا بتونیم باندهایی مثل باند ستاره رو دستگیر کنیم، اما تا وقتی خود زن‌ها نخوان، ریشه امثال ستاره زده نمی‌شه. اما یه سوال دیگه هست که هنوز گوشه چشمم چشمک می‌زنه؛ اونم ماجرای منصور و تصادف اتوبوسه. چطوریه که منصور تونسته این همه وقت، ارتباطش با سازمان منافقین رو پنهان کنه و کسی نفهمه؟ بیشتر سرشاخه‌ها و خونه‌های تیمی منافقین توی دهه شصت دستگیر و بازجویی شدن، اما کسی به اسم منصور نرسیده! اصلا منصور با کی همکاری کرده برای دستکاری اتوبوس؟ باید برم قاضی پرونده اتوبوس رو پیدا کنم و ببینمش... * ⚠️ ... 🖊
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟ داند این آنکه ازین غم بود او را قدری غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش آن ڪه نگاهش به سراپاے تو باشد آیینه صفت محو تماشاے تو باشد صاحب نظر آن است ڪه در صورت معنی چشم از همه بربندد و بیناے تو باشد 🍃
زندگی در واقع مثل یک فنجان قهوه است سیاه، تلخ و داغ اما میشه توش شیر ریخت تا روشن بشه میشه توش شکر ریخت تا شیرین بشه و میشه کمی صبر کرد تا خنک‌ بشه .... 🌼 قهوه‌ی زندگیتون به کام 🌼
مرا دل خسته کردی جرمم این بود که از مــژگان خیالت را بجستم چه عالم‌هاست در هر تار مویت بیفشان زلف کز عالــم گسستم 🍃
☘امام علی(ع) دنیا فریب می دهد، زیان می رساند، و سریع می گذرد. نهج البلاغه، حکمت۴۱۵
•عــرصـــہ❛ •عرصـــہ‌ۍ جَنگـِ اراده‌ۿا سٺ؛〖☝️🏼⋮🚫 ـ ـ ـ ـ ـــ ـ ـــــــ •جَنگـ ساده‌اۍ نٻسٺ رُفقا¦💣 ¦✋🏼 |📺📑
. لٰا عِشٖقٌٖ اِلاّ حُسِیْݩ لٰا وَطَݩ اِلّٰا ڪَرْٖبَلاٰ♡ ... . 🍃🍃🍃🍃
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: تمام شب را به منصور و ستاره فکر کردم و این که چطور توانسته‌اند اتوبوس پدر و مادرم را دستکاری کنند. هرطور فکر کردم، دیدم محال است در همان دهه شصت، سپاه در بازجویی‌ها و تحقیقاتش به نام منصور نرسیده باشد. انقدر ذهنم را زیر و رو کردم تا یکی از آشناهای ستاره را در ایران پیدا کنم، و آخرش به یونس رسیدم. یونس تنها دوست ستاره است که هنوز در ایران است و دستگیر نشده؛ دوست قدیمی ستاره و حانان. و حالا هم دارم پرسان‌پرسان و با فشار آوردن به حافظه‌ام، دنبال باشگاه قدیمی‌اش می‌گردم که امیدوارم هنوز همانجا باشد. آخر کوچه، بنرهای بزرگ باشگاه را می‌بینم. باشگاه رزمی پسرانه ای که یک در باریک دارد و پله می‌خورد به سمت پایین. وقتی من اینجا می‌آمدم، این همه بنر دور و برِ در باشگاه نبود. در را تازه رنگ کرده اند و یک تابلوی نئون هم بالای در زده اند. در آستانه در می‌ایستم و پایین را نگاه می‌کنم. صدای فریاد مربی هنرجویان شنیده می‌شود و پیداست که تمرین دارند. با تردید از پله‌ها پایین می‌روم و به در سالن می‌رسم. بوی عرق و ابرهای تاتمی‌ها زیر بینی‌ام می‌زند و چهره در هم می‌کشم. یاد همان روزی می‌افتم که اولین بار با ستاره آمدم. خاطرات ارمیا برایم زنده می‌شود و لب می‌گزم. صدای مردی من را به خودم می‌آورد: ببخشید خانم، با کی کار داشتید؟ خودم را جمع و جور می‌کنم و می‌گویم: -با یه آقایی به اسم یونس. می‌شناسیدشون؟ چهره مرد درهم می‌رود و بعد از چند لحظه فکر کردن می‌گوید: -آقا یونس رو می‌گید که صاحب اینجان؟ خوشحال می‌شوم که هنوز هست و می‌شود پیدایش کرد. تایید می‌کنم و مرد جواب می‌دهد: -شما چکارشون دارید؟ -یکی از شاگردای قدیمشونم. مرد چشمانش را ریز می‌کند و می‌پرسد: -شما شاگردشون بودید؟ حوصله سیم‌جیم‌هایش را ندارم. می‌گویم: -بله. می‌شه بگید کجان؟ با تعجب ابرو بالا می‌دهد و بعد می‌گوید: -رفتن جایی، یه ربع دیگه می‌آن. روی نیمکت‌های گوشه سالن می‌نشینم و منتظر می‌شوم. ⚠️ ... 🖊