#نصیحتاِمروز :
_روشن فکر بودن به معنای
قبول و درک هر پدیده ای نیست،
اون بی فکر بودنه!☺️🤌🏼
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_100 هیچ وقت فکر نمیکردم با مرد
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_101
بعد از تشکر کردن بابت تبریکها و ابراز خوشبختیهای مهمانها به حیاط رفتم وقتی سیاوش را دیدم چشمانم درشت شد.
لبخند زد و سیگاری که دستش بود را پرت کرده و زیر پایش له کرد.
چادر دست و پاگیری که به زور سرم کرده بودند را جمع کردم و خواستم به طرفش بروم
اما با حرفی که امیرعلی زد متعجب به سمت راستم برگشتم تا مطمئن شوم صدای خودش بود
_ بیا داخل سیاوش جان..
سر جایم ماندم دیدم که سیاوش بدون اینکه به من نگاه کند کجخندش را به لبخندی بدل کرد و به امیرعلی نزدیک شد تبریک میگم اما فکر کنم زمان مناسبی مزاحم نشدم.
امیرعلی خندید.
_ نه بابا این چه حرفیه.. خیلی خوش اومدی بشین میرم و کتمو بردارم میام..
_مشکلی نیست مراسمو ترک کنی؟
_نه نه..
همین که رفت سیاوش به من نزدیک شد
_شوهرت نمیخواد بهم شیرینی بده؟
هنوز هم از چیزی که دیده بودم شوکه بودم
_منظورت از عزیزانم امیرعلی بود؟
سر چپ و راست کرد
_ نوچ نوچ امیرعلی که دیگه دوست من به حساب میاد نمیتونم به اون نارو بزنم عزیز دلم.
_من باهاش حرف میزنم اجازه نمیدم آدمای بیگناهو وارد این بازی مسخره کنی..
سیاوش قهقه زد.
_تو بهش بگو.. منم میگم که همه این بازیهایی که راه انداختی دروغ بوده و نه دزدیده شدی نه هیچی.... میخوای بدونه به خاطر به دست آوردنش این همه دروغ گفتی بهش؟؟
چشمانم لب و لب اشک شد
که نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست نزدیکتر شد و با لحن نرم شده و صدای آرام ادامه داد.
_کارش ندارم اما اینو بدون که هر قدم ما برنامهریزی شده است ببین چی میگم کاری نکن این پسره که مثل دوست باهاش دست شراکت دادم واسم دشمن بشه هر کاریم بکنی... من واسه اون پلن و برنامهای نداشتم و دستت خالیه.. در نتیجه تنها تویی که ضرر میبینی...
با ناباوری زمزمه کردم
_ تو چه شیطانی هستی..
_شب زنگ میزنم بهت میگم چه کارا کردیم راستی چادرت بهت میاد خوشگله.
وارد خانه شدم و دیگر به خزبلاتی که میگفت توجهی نکردم خدا لعنتم کند که با کارهای احمقانهام پای این آدم را به خانه عزیزانم باز کردم و این مار افعی را در دامان امیرعلی انداختم
به اتاقم رفتم و بیتوجه به مراسم عقد پی مشکلاتم رفتم بهتر بود قبل از هر چیزی با عیسی تماس میگرفتم بهترین راهنما و دوست در این برهه فقط خودش بود
موبایلم را برداشتم و شمارهاش را گرفتم جواب نداد و من هم دوباره اتاق را ترک کردم میان شلوغی کمی حواسم پرت میشد.
همین که قدم بیرون اتاق گذاشتم آسیه را مقابلم دیدم با ناز ذاتیاش بلند شد و نزدیکم آمد..
_مبارک باشه..
لبخند زدم
_تسلیت میگم تو هم شکست عشقی خوردی به هر حال.
کنارم نشست.
,,,🌸ادامـہ داࢪد🌸 ,,,
خدایا
برایهمهیروزاییکه
فکرنمیکردمبگذره
و گذشتشکرت...🌘✨
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
_بهسوداۍتومشغولمزِغوغایِجهانفارغ!♥️. .
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
-مابهاومحتاج بودیماوبهمامشتاقبود(:👀
اللّٰھُمَعَجِلْلِّوَلیِڪَالفَࢪَج♥️
#امام_زمان
و اگر اُمیدی در تو بمیرد،
خداوند امیدهای فراوان دیگری را
درونت زنده میکند ..🌱
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
_تو بهش بگو.. منم میگم که همه این بازیهایی که راه انداختی دروغ بوده و نه دزدیده شدی نه هیچی.... می
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_103
_از امروز بیشتر میتونم پیشش باشم اشتباه میکنی. ناسلامتی با هم همکار شدیم.
لبخندم به ناگاه جمع شد
_با حاجی؟
سر بالا و پایین کرد
_ درسته از فردا من و امیرعلی یک جا کار میکنیم و به نظرم به هم نزدیکترم میشیم.. نظر تو چیه؟
جوابی ندادم نکند آسیه هم با سیاوش همدست باشد فکر مزخرفی بود اما...
نفسی تازه کردم و ذهنم را اندکی سر و سامان بخشیدم سیاوش همانگونه که خواسته بود توانسته بود آشفته خاطرم کند.
با صدای حاج بابا نگاهم به سوی در کشیده شد.
_بیا دخترم کارت دارم.
لبخند زدم و خدا را شکر کردم که از شر آسیه رها شده بودم
به آرامی و با حفظ لبخندم پیشش رفتم
_ جانم.
_دخترم یه زنگ به امیرعلی بزن کجا رفته الان..
دروغ چرا کمی دلم گرفت که اینگونه بیاهمیت گذاشته و رفته بود به آرامی چشم گفتم و به او زنگ زدم تقریباً تماس داشت پایان مییافت که جواب داد: _بله
_حاج بابا میخواد باهات صحبت کنه.
موبایل را دست حاج بابا دادم تعجب کرده بود اما حرفی نزد و خیلی عصبی شروع کرد با او صحبت کردم و گفت هرچه زودتر باید خانه بیاید بعد از تمام شدن حرفهایش تشکر کرد و گوشیم را به دستم داد به صورتم خیره شد
_ امیدوارم از پس دل این پسر بر بیای بابا جان.
با بغض تشکر کردم و دنبال حاج بابا به حیاط رفتم مهمانها کم کم داشتن میرفتند و همان جا کنار حاج بابای ایستادم و همه را بدرقه کردیم خدا را شکر آسیه هم رفت..
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_104
تا پایان مراسم و رفتن مهمانها نه خبری از امیرعلی شد و نه حاج خانم پیش ما آمد.
بابا هم که با صورتی کاملا غمگین و در هم رفته کنار در ایستاده بود وقتی همه مهمانها رفتند.
حاج بابا با خستگی گفت میخواهد به مغازه بلور فروشی خودش برود و بابا هم برای فرار از فضای دلگیر خانه همراهیش کرد.
حاج خانم با اخم و غضب به خانه رفت و من هم گوشه حیاط بدون توجه به کثیف شدن چادر سفیدم نشستم.
اشکهایم سرازیر شدند و نگاهم را به آسمان ابری دوختم سرم را به دیوار سیمانی تکیه دادم و این بار با خستگی ناشی از فشارهای این چند روزه چشم بر هم گذاشتم.
هیچ وقت تا به این حد ناتوان و درمانده نشده بودم البته چیزی بود که لایقش بودم و کار خود را کرده بود.
صدای قدمهای آشنای امیرعلی و بعد صدای نسبتا ناراحتش وادارم کرد بعد از گذشت حدوداً یک ربع بالاخره چشم باز کنم..
_اینجا چیکار میکنی..
به آرامی از جایم بلند شدم.
_یکم نیاز داشتم هوا بخورم
_ خواب بودی به نظرم خیلی وقته اومدم و از دم در نگات میکنم..
#نصیحت_امروز :
_آدمای زندگیتونو
طوری انتخاب کنید که
بعدا نظرتون در موردِ
کل آدما عوض نشه!🙌🏾🪐
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
خداوندکسانیکهبهاواعتمادمیکنندرا،دوستدارد:)🤍
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
سلام رفقا🖐🏼
وقت همتون بخیر 😁
به دلیل ایام امتحانات دی ماه
و با وجود اینکه اکثر ممبرامون محصل هستن
تصمیم گرفتیم
فعالیت کانالو کم کنیم
انشالله که ریزش نداشته باشیم چون برای خودتونه
وگرنه که من محصل نیستم
بمونید برامون ❤️
#خانوم_مبهم
نـصیحتامࢪۅز ؛
زندگی خوب شانس نمیخواد
یه آدم با عرضه و مصمم میخواد💪🏻🧡
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_104 تا پایان مراسم و رفتن مهمانه
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_105
آه کشیدم.
_چه کارا میکنی کجا بودی؟
_یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم بیرون
چند ثانیهای صبر کرد و آرام ادامه داد.
_راستی میخواستم بگم که چند روز دیگه باید از اینجا بریم من و تو.. یعنی چند ماهی بریم تهران به خاطر کار من باشه؟.
خبرش رو یک دفعهای داده بود
_ ها؟؟
دستی به موهایش کشید
_ وایسا برم یه چادر از حاج خانم بگیرم این یکی کثیف شده یکم بریم بیرون صحبت کنیم باشه؟..
تنها سری تکان دادم به سرعت وارد خانه شد گردنم را کمی ماساژ دادم.
گرفتگیش رفع شود و دستی به صورتم کشیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود اگر امیرعلی میخواست به تهران برویم قضیه سیاوش را چه کار کنم؟
_خدایا خودت کمکم کن دیوونه شدم همه چیز خیلی به سرعت تو خیلی مسخره داره پیش میره..
بعد از چند دقیقه همانگونه که از خدا گله میکردم با آمدن دوباره امیرعلی ترجیح دادم سکوت کنم با لبخند جلو آمد.
_از راه نیومده گفتم باید بریم ببخشید...