eitaa logo
مدافعان حرم
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
ما عشق را در کربلا شور را در دمشق و پیروزی را در بیت المقدس به دست خواهیم آورد. ما محال است که از بیعتمان برگردیم ، تا که مثل پسر فاطمه بی سر گردیم 🏴 🔴آیدی جهت رزرو تبلیغات: @rajinet_admin 🟡 آیدی جهت تبادل: 🆔 @rajinet_admin2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ بعد از تپه نورالشهدا به سمت خونه ما حرکت کردیم .. مادرم همه رو برای شام دعوت کرده بود ... خواهرزاده آقاسید ۴سالش بود به من نزدیک شد .. پیش حسنا نشسته بودم ژن دایی .. -جانم عزیزم ! میجم شما دایی جونو خیلی دوشت دالید؟ حسنا می خنید .. به سید نگاه کردم که می خندید فهمیدم اون این بچه رو فرستاده ... -آره عزیز زن دایی ،خیلی دوسش دارم ... بدو بدو رفت بغل سید نشست اونم چشماش برق زد. تورو خدا نگاه کن از بچه استفاده ابزاری می کنه ... ساعت ۱۱ شب همه رفتن .. داشتم تو اتاق روسریم رو باز می کردم ... که در زدن .. تق تق -بفرمایید حسین وارد اتاق شد. چهره اش فوق العاده غمگین بود -داداش چرا ناراحتی ؟ چی شده ؟ حسین :رقیه بشین حسین:این حرفا رو باید پدر بهت می گفت .. اما حالا که نیست وظیفه منه نگاهم غمگین شد بغض کردم ولی خودمو کنترل کردم ... ببین رقیه الان سید مجتبی از همه به تو محرم تر و نزدیکتره سید مجتبی مردتوه پشتته کسی که میتونی بهش تکیه کنی ... باید مرکز آرامش باشی باید مرکز آرامشت باشه آقای حسینی و آقاسیدو بریز دور الان باید بگی مجتبی جان ، سیدجان ... آقا سیدم باشه برای جمعتون باید اونقدر محبت به پاش بریزی که برای خونه اومدن بی تاب باشه نه فراری. . سکوت کردم و به لبهای حسین چشم دوختم خوب گوش می دادم به حرفاش. مشکلت رو باید اول به اون بگی اگه اون خواست با دیگران مشورت کنی ... سید پسر عالیه خوشبختت میکنه ... یاعلی شب بخیر ... حسین منتظر جواب از سمتم نشد و از اتاق خارج شد . چشمامو بستمو تمام حرفاشو تو ذهنم مرور کردم نا خودآگاه گوشیمو برداشتم و اسم مجتبی رو از آقای حسینی به سیدمن تغییر دادم ... یهو گوشی تو دستم لرزید سیدمن ... خخخخ سید:سلام خانمم خوبی؟ -مرسی شما خوبی؟ سید:شمارو دارم عالیم _با لبخند گفتم سلامت باشید .. سید:قربونت بشم خانومی خودم ... فردا حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی .. -کجا ؟!!! سید:فردا میفهمی شبت زهرایی عزیزم _همچنین کنجکاو شده بودم یعنی قراره کجا بریم؟!!! 📎ادامه دارد . . . نویسنده : بانو...ـش ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم ➕ @modafeaan_haram
بسم رب الصابرین ام ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍 الان سه روزه از مشهد برگشتیم فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد "شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهره‎اش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم می‎پرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭" امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه چادرم سر کردم -مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی مامان: باشه پول داری؟ -بله من برم بعداز ۱۵دقیقه رسیدم کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم تاریخچه وهابیت حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟ سارا:الو آره حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه -ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده ممنونم ازت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت# نام نویسنده: بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و سوم استادمون منو سارا رو خیلی تشویق کرد به عبارتی خودش میگفت با یه مقاله ۵۰۰صفحه ای روسفیدشون کردیم بعد از ارائه مقالمون اتفاق خاصی نیوفتاد داشتم میرفتم خونه داداشم پوریا و بهار ببینم که دوستم پریسا بهم زنگ زد، خخخخخ هرموقعه این دوستم زنگ میزد میخندیم خیلی باحال بود اسممون خیلی شبیه هم بود -الو سلام جانم پریسا پریسا:سلام خوبی خانم -مرسی جیگرم پریسا:پریا بانو من میخام داستان زندگی شهید حمید سیاهکلی بنویسم خوابشون دیدم ازم گلایه کردن که چرا زندگیشون نمینویسم دوستم پریسا نویسنده بود -ووووییییی پریسا خوشبحالت پریسا:وووووییییی کوفت زنگ زدم باهم بیای بریم -دورغ نمیگی که؟😒 پریسا:آدم باش آفرین -کی بیام پیشت پریسا:من بعدازظهر میرم مزار تا با خانمشون صحبت کنم -پریسا عاشقتم پریسا:من قصد ازدواج ندارم فعلا خداحافظ 😂 نام نویسنده:بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و چهارم ‌ پریسا اومد دنبالم و باهم رفتیم مزار شهدا وقتی رسیدیم به همسر شهید زنگ زد و ایشان گفتن سر مزار شهید هستن به اون سمت حرکت کردیم با خانم مرادی (همسرشهیدسیاهکلی )دست دادیم خانم مرادی خم شدن و مزار بوسیدن و رو به ما گفتن بچه ها بریم رو سبزها بشینیم ؟ -بریم مزار شهدای قزوین کلا باتمام مزارشهدای کشور فرق داشت از امامزاده حسین که وارد مزار شهدا میشی روبه رو و سمت چپت مزارشهدا بود سمت راست هم فضای سبز برای نشستن و میان این فضای سبز موزه شهدای قزوین و آخر این فضا ختم میشود به مزار والدین شهدا تمامی قبور شهدا ۱۰-۱۵سانتی از زمین فاصله داشتن اما مزار شهید عباس بابایی نیم متری بالاتر از سطح زمین بود روبه روی مزارشون هم نمادی از هواپیماشون ساخته بودند خانم مرادی شروع کردن به صحبت بچه ها قراره کتاب زندگی ما چاپ بشه اما خب چون خود حمیدآقا خواستن من کمی از داستان زندگی شهید رو میگم نام نویسنده:بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم