eitaa logo
مدافعان حرم
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
ما عشق را در کربلا شور را در دمشق و پیروزی را در بیت المقدس به دست خواهیم آورد. ما محال است که از بیعتمان برگردیم ، تا که مثل پسر فاطمه بی سر گردیم 🏴 🔴آیدی جهت رزرو تبلیغات: @rajinet_admin 🟡 آیدی جهت تبادل: 🆔 @rajinet_admin2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ مادر پای تلفن نشست .. شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی رو گرفت .. مادر حسنا تلفن رو جواب داد .. بعد از صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر، کرد و گفت : برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم .. هورا هورا هورا من برم استراحت کنم... حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم راوی حسین : وای از این رقیه شیطون بدجنس ... ای خدا نوکترم .. اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه ؟!!! عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم .. توکلت علی الله ... اگه قبول نکرد نمی تونم روی عشق به بی بی خط بکشمـ .. فوقش از عشق زمینیم میگذرم !! گوشی رو برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم .. (ز کودکی خادم این تبار محترمم) 📎ادامه دارد . . . ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم ➕ @modafeaan_haram
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد… علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... 👈ادامه دارد… همسر و دخترشان ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین وحید مونده بود هئیت تا همه مواد غذایی نذری بیارن بعد با برادر عظیمی و برادر شهیدی برن دنبال دیگ و گاز و ..... مرغا روکه اوردن با بقیه دخترا شروع کردیم به شستن مرغا چون سارا باردار بود گفتم بره برنجارو پاک کنه آبکشای بزرگ گذاشتیم وسط نایلون هایی که دور مرغها پیچیده بود رو پاره کردیم و شروع کردیم به شستن وای کمرم شکست 😢😢 پاشدم خستگی کمرم در بره که یهو سارای مسخره هولم داد چون اونجایی که ایستاده بودم خیس بود پام لیز خورد باصورت رفتم وسط آبکش مرغا 😐😐 همه دخترا شروع کردن به خندیدن پاشدم گفتم ای سارای مسخره بوی گند مرغ گرفتم مسخره سارا:جنبه داشته باش آفرین -گوشیمو بیار زنگ بزنم به پرستو برام مانتو و روسری بیاره بوی گند مرغ گرفتم مسخره داری مامان میشی بزرگ شو سرجدت 😡😡 شماره پرستو گرفتم پرستو:سلام آجی جان -سلام آجی کوچلوی نازم پرستو جان خونه ای؟ پرستو:بله چطور؟ -این سارای مسخره هولم داد وسط آبکش مرغ الان بوی گند مرغ گرفتم لطفا اون مانتوی مشکی جدیدم با روسری مشکی حریر بلندم رو بیار پرستو:چشم آجی جون به سارا هم بگو بزرگ شو داری مامان میشی -گفتم بهش پرستو:تا یه ربع دیگه مانتو و روسری برات میارم -خواهر فدات بشه پرستو:خدانکنه عزیزم پرستو سریع لباسامو آورد منم خداروشکر قبل از اومدن سایرین لباسامو عوض کردم نویسنده:بانو......ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم