#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_اول
درست سال ۷۹بود اون زمان ۱۳سالم بود.توی یه خانواده معمولی و پدرتعصبی.وقتی کلاس چهارم بودم فهمیدم مادرم نامادریمه .یعنی منو خواهر بزرگترم که ۱و۳ساله بودیم پدرمادرم جداشدن.خیلی روحیه ام خراب شد.به نامادریم بد بین شدم و دیگه احترام نمیزاشتم.کلا شده بودم یه ادم لجباز.همش پیش خودم فکر میکردم اگر مادر اصلی ام بود شاید زندگیم بهتربود.۲خواهر و۱برادر از ازدواج دوم پدرم هم داشتم.دوستشون داشتم همیشه و هیچوقت فرقشون نمیدادم.اما سازگاریم با خواهر بزرگترم کم بود.چون اون همش مادر اصلیشو میخواست.خلاصه از۱۰سال تا۱۳سالگیم همینجور گذشت.بماند که پدرم زور میگفت.اذیت میکرد و کتک میزد با کوچکترین رفتاری.خیلی برام سخت بود.بااون سن کمم ترجیح میدادم خونه پدرم نباشم.تابستون ۷۹درحال اتمام بود و نزدیک باز شدن مدارس.و من همش مدرسه رو دوست داشتم.داخل کوچمون تو هر خونه ایی حداقل ۳یا۴دختربود.که هرروز تو کوچه باهم بازی میکردیم.پشت خونمون یه زمین بود برای عموم.اونا فروختن نصفشو و غریبه اونجارو خرید.یه روز که خونه عموم با دختر عموهام بازی میکردیم تو حیاط متوجه نگاه سنگینی از همسایه جدید شدم.البته خانه درحال ساخت بود و اون نگاه کارگر اون خانه بود......
توجهم جلب شد و برگشتم نگاه کردم.دیدم داره نگام میکنه و لبخند میزنه.یهو ترسیدم و بهم استرس وارد شد.چون اولین بارم بود این صحنه.سنمم کم بود.از اونجا دور شدم.باز فرداش برای کتاب جلد کردن پیش دختر عموم رفتم به حیاط که رفتم یه صدای سوت مانندی نظر منو جلب کرد.بله باز هم همون کارگر بود.صدام کرد و گفت بیا نزدیکتر.گفتم چیه چی میخوای ؟الان عموم میاد.گفت بیا کارت دارم.با همه ترس و لرزی که داشتم رفتم جلو.از بالای دیوار به کاغذ مچاله شده برام پرت کرد.منم ورداشتم و فرار کردم .رفتم خونه و با خاهر کوچکترم راجبش حرف زدم و نامه رو باز کردم.نامه عاشقانه بود.پر از شعر و ترانه.و دوستت دارم ها و شکل قلب و تیر در وسط ان.نمیدونم چیشد که قلبم به تپش افتاد.قیلفش یه ادم معمولی باقد تقریبا۱۷۵ دماغ کشیده.به نطرم میومد سنش ۲۵باشه.درکل قیافه شناس نبودم.این کار چندین بار تکرار شد.حتی داخل کوچه هم منو میدید همش از عشق و علاقه میگفت و نامه میداد.جوری که کم کم وابستش شدم..توی خونه ایی بزرگ شده بودم که محبت توش نبود.منم با یه محبت ساده راحت دلمو باخته بودم.اون زمان موبایل نبود.تلفن بود کمو بیش.مدرسه ها باز شد و من رفتم سوم راهنمایی.و اون کارگر که اسمش جمال بود کارش تمام شد و از اونجا رفت..بدون هیچ خبری.تا۱ماه من براش گریه کردم و نامه هاش رو میخوندم و همش به یادش بودم.یک روز در راه مدرسه دیدم کسی منو صدا میکنه سپیده سپیده برگشتم به صدای اشنا دیدم جمالِ.خوشحال شدم و به سمتش رفتم.البته دختر همسایه و خواهرمم باهم بودن.و خبر داشتن از موضوع.جلو رفتم و پرسیدم کجا بودی و چطور فهمیدی من اینجا مدرسه میرم و بهم گفت که پیگیرم بود.باز برام نامه داشت.و چندتا ادامس و لواشک در دست بهم داد.وگفت از این به بعد توهم برام بنویس من هر روز میام و میبینمت..نامه رو گرفتم و قند در دلم اب شد.خواهرم و دوستم بهم تذکر دادن که بیخیال موضوع بشم اما من فکر جای دیگه ایی بود....
خلاصه چندماه اینجوری گذشت تا امتحان ها شروع شد و من حواسم به درس نبود.یه بار بهم اصرار کرد که به منزل خواهرش بروم و بیشتر برای هم وقت بزاریم.و گفت خواهر و خواهر زاده هایم هستن و تو نگران نباش.روزی که امتحان داشتم مدرسه رو پیچوندم و به طرف خونه خواهرش که ادرس داده بود راه افتادم.در زدم و با استقبال روبرو شدم.شغل اصلی جمال این بود که تو عروسی ها کیبورد(ارگ)مینواخت.اون روز برای من هم زد و خوشم اومد.خواهر زاده هاش اندازه من همسن بودن.خواهرش بهم نگاه میکرد و لبخند میزد.بعد برامون چای اوردن..کمی صحبت که یهو همه از اتاق خارج شدن و مارو تنها گذاشتن.جمال بهم محبت کرد و بغلم کرد و گفت اگر بخوایم با هم ازدواج کنیم پدرت مخالفت میکنه ما باید کاری کنیم که اونا نتونن جواب رد بدن.من از مسائل زناشویی هیج چیزی نمیدونستم.وگفتم منطورت چیه؟؟گفت باید کاری که بعد ازدواج انجام میدن رو زوتر انجام میدم تا راحتر به هم برسیم.من قبول نکردم و کلی هم ترسیدیم.گفتم میخوام برم خونه.تو هم اگه راست میگی بیا خواستگاریم اکه قبول نکرد حالا یه فکری میکنیم.گذشت و بعد۱هفته ساعت۱۰شب صدای زنگ در به صدا دراومد و دیدم جمال با دامادش اومدن برای خاستگاری.اون شب که هیچ صبح دیدم پدرمادرم پچ پچ میکنن که این مرد بدرد دخترمون نمیخوره و ما راضی نیستیم..من هم فرداش به جمال گفتم خانوادم راضی نیستن و کلی ناراحت شدیمنمیدونم چرا اصلا ازش نپرسیدم چرا پدر مادرت رو نیاوردی...
@Modafeane_harame_velayat
ادامه دارد......
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دوم
وباز هم یه مدت گدشت و ازم خواست تا باز به خونه خواهرش بروم چون تولد خواهرزادشه.من باز مدرسه پیچوندم و رفتم اولش خوش گذشت درکنارشون اما بعد باز مارو تنها گذاشتن ایندفعه تنها موندن فرق داشت خیلی اصرار که رابطه برقرار کنه که خانواده مجبور بشن راضی بشن.ومن همچنان قبول نمیکردم.تا اینکه بزور دهنم رو گرفت و کاری رو که نباید.....من خیلی جیغ زدم زیر دستش گلوم گرفت و کلی کریه کردم..حتی ۱نفر نیومد تو اتاق ببینه چه خبره.وقتی کارش تمام شد ولم کرد و من کلی حرف بارش کردم و گریه کردم و توسرم زدم.اونم دل داری داد که اینجوری خانوادت مخالفتی نمیکنن و هزاران حرف که منو قانع کنه.خیلی ناراحت بودم و داغون بعد منو رسوند نزدیک خونم منم رفتم خونه..احساس کردم لباس زیرم خیس..نگاه کردم دیدم خونیه..فکر کردم عادت ماهیانه هست.چون سنم کم بود خبر نداشتم برای پارگی پرده بکارته..تاچندروز حالم گرفته بود.مدرسه به خانواده زنگ زدن ۲بار غیبت داشتم.واخر گندش در اومد و بهم گفتن دیگه مدرسه نرم.با کتک های پدرم مواجه شدم.جوری که دیگه توان نداشتم برم اناقم منو به زور انداختن تو اتاق.همه جام درد میکرد.خواهرام برام گریه میکردن.دیگه ابرو برام نمونده بود.و خواهر بزرگم بهم گفت که چه بلایی سرم اومده.و دیگه دختر نیستم و کسی باهام ازدواج نمیکنه ...من افسرده تر از همیشه.دیگه خبر از جمال نداشتم تا یک روز موقع خواب صدای پنجره اتاق خواب به صدا دراومد دیدیم جماله.ترسیدم.گفتم اینجا چیکارمیکنی گفت اومدم پیگیری تو کجایی چرا مدرسه نمیای..گفتم برو بابام میبینه.شماره تلفن خونه رو دادم بهش..فرداش زنگ زد و من براش تعریف کردم..بهم گفت پدرت منو تهدید کرده بیا باهم فرار کنیم.اول گفتم نه من میترسم.بعدش منو ترسوند که ما اون کارو کردیم دیگه نمیتونی با کسی ازدواج کنی اول و اخر ماله منی.اگه دوسم داری بیا خونه خواهرم..گوشی رو قطع کردم و ناراحتر از همیشه داشتم داغون میشدم و کسی منو درک نمیکرد.از این موضوع ۱هفته گذشت اون همین ۱هفته خاهر بزرگم که۲سال باهام فرق داشت کلی منو ترسوند از طرفی جمال گفت که برم پیشش که ازدواج کنیم و از طرفی نگران بکارت از دست رفته.همه این فکرا منو داغون کرد و یه روز که پدر و مادر خونه نبودن منم آژانس گرفتم که رفتم خونه خواهرش در زدم خودش درو باز کرد کرایه رو داد و خوشحال از اینکه من اومدم.تاغروب خونه خاهرش بودم..خواهرش بهم گفت چرا اومدی برگرد خونت گفتم دیگه نمیتونم..جمال گفت من بابل توشهر خودمون خونه دارم بریم اونجا گفتم باشه و راه افتادیم.شبانه رسیدیدم خونش داخل خونش شدیم دیدم چندتا قاب عکس بود که عکس بچگی ۲تا بچه بود و عکس جمال با ارگ و یه بچه پسر.برام سوال بود اینا کی هستن.جمال نگاه تعجب منو دید.چیزی نگفت تا باز هم از من رابطه خواست.گفتم نه ولی انگار خون جلوی چشمش رو گرفته بود و به زور متوصل شد دلخور شدم ازش..برگشت بهم گفت چرا خون نیومد گفتم خون چرا یه بار خونه خاهرت اومد دیگه.بعد گفت من خونی ندیدم.ناراحت شدم گفتم منظورت چیه گفت هیچی..بعد بهم گفت میخوام یه حقیقتی بهت بگم ترس ورم داشت گفتم چیشده؟؟گفت اون بچه های تو عکس بچه های من هستن😨داشتم دیوانه میشدم ..گفتم یعنی چیییی؟؟؟گفت من زن دارم و ۲تا بچه اما زنمو دوس ندارم.خونه پدرشه.البوم اورد و عکسارو نشونم داد.دخترش اندازه من بود پسرش۲سال کوچکتر از من..گفتم مگه تو چند سالته گفت۳۳ برق منو گرفت..گفتم خدایااا تو چراا انقدر بهم دروغ گفتی چرا الان که کار از کار گذشت داری میگی.شروع کردم به گریه که این چه بلایی بود سرم اومده..بهم گفت مهم اینکه من تورو دوس دارم .اما من گند زده بودم به سرنوشتم.راه برگشت نداشتم..پدرمم هم منو میکشت..با ناخواستگی تمام تن دادم به با او بودن..درکمال ناامیدی.......
@Modafeane_harame_velayat
ادامه دارد
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_سوم
فرداش که به امل خونه خواهرش رفتیم پلیس پشت در بود و مارو دستگیر کرد..بله پدرم شکایت کرده بود.مارو به بازداشت بردن و بعد چند روز زندان..من خیلی بچه بودم و ترسیده از همه چیز.منو پزشک قانونی بردن و تایید کردن پرده بکارت ندارم اما جمال گردن نگرفت و گفت من کاری نکردم اون خودش قبلش دختر نبوده😭و این منو بدتر از همه داغون کرد..خدایا به کی چی بگم..مادرم اومد ملاقاتم و گفت بابات گفته دیگه نبینمش با ابروی ما بازی کردی برو باهاش ازدواج کن...کاش یک نفرشون به بچه بودن و اشتباه من فکر میکردن زندگیم خرابتر نمیشد..اما پشتم راخالی کردن.باخوردن ۱۰۰ضربه شلاق مارو ازاد کردن..وچون خبر از جمال نداشتم توخیابون تک و تنها به راه افتادم گریه کنون.چه ماشین ها که بوق نمیزدن برام..درهمین حال که هواحسابی تاریک شده بود صدای آشنایی صدام کرد و گفت سپیده سپیده!!برگشتم دیدم جمال از تو تاکسی صدام میکنه خوشحال از دیدنش و ناراحت از اینکه کجا بودی تاحالا.و گفت شلاق خوردم و زخمی رفتم خونه خواهرم پماد بزنم..منو سوار ماشین کرد و برد خونه خواهرش کلی کریه کردیم اونجا.البته خونه یه خواهر دیگش که خبرازچیزی نداشت و دلش برای معصومیت و بچگیم سوخت و کلی با برادرش دعوا گرفت..خلاصه پدر جمال اومد و دلش به حال من سوخت که چقدر کوچک و نحیف هستم.گفت دیگه راهی ندارین جز ازدواج و چون زن اول هست باید صیغه بشید..بخاطر حال بدم زود خوابم برد..اما فرداش به بابل رفتیم و اونجا همراه خواهر و دامادش صیغه ۹۹ساله کردیم.چندهفته اول کمی خوشحال بودم چون به عشقم مثلا رسیده بودم..اما کم کم سایه زن اول تو زندگیمون پر رنگ شد و اون خانوم فهمید شوهرش زن گرفته برگشت..منه داغون و خسته که جایی رو هم نداشتم برم با زن اولش ۱هفته زیر ۱سقف بودیم و چه داستان ها که نداشتیم..چقدر هم خودم هم اون بنده خدا داغون بودیم.
بعد ۱هفته زن اولش رفت خونه پدرش و بعد۴ساعت برگشت همراه باشیشه مربا هویج..هی اسرار که بخوریم ماهم خوردیم..بعد بالشت زیر سرم رو برد و چیزی توش گذاشت.بعدا بهتر متوجه شدم که این کارهاش چه معنی میده..خانوم بعد۲روز کلا رفت و برنگشت.بله رفته بود دعا نویس و برامون دعا کرد که جدابشیم..دعارو از تو بالشت در اوردم و بردیم نشون دادیم گفتن سنگین بستن براتون و زندکیتون به زودی خراب میشه..دعارو بندازید داخل جوب اب تا اب ببرد.همون کارو کردیم..بخاطر دعا که جای دیگر خونه نباشه از اون شهر به شهر دیگه قاعمشهر رفتیم.چندماه اونجا بودم.جمال هر روز میرفت گارگری ک غروب کمی میوه و سیب زمینی میخرید.ارزوی خرید مرغ و گوشت در دلم موند..باخانوادش که رفت امد میکردم فهمیدم که جمال با زن های زیادی در ارتباط بوده..یخ زدم وقتی شنیدم..به گوشم میرسید که بارها و بارها با زن های زیادی خوابیده و قابل شمارش نیست.وقتی به روش اوردم گفت چون زن اول رو دوست نداشتم به این راه رفتم.اما ترو دوس دارم.توی دلم گفتم چرا نداشته باشی نه چک زدی نه چونه یه زن همسن دخترت اومد خونت..کم کم فکرم خراب شد و اعتمادمو از دست داده بودم..تاجایی که فهمیدم خونه برادرهاش بساط تریاک به راهه و درحال کشیدنه..بحث و دعوا شد زیاد..تازه۱سال نیم از زندگیم میگدشت که باهمه نداری هاش گشنگی کشیدن ها ساخته بودم که این اعتیادم بهش اصافه شد و دست بزن های زیاد..اخر قهر کردم و به خونه مادربزرگ مادریم رفتم ۲هفته موندم اونجا ..همه گقتن جدا شو لیاقتت رو نداره..تا بچه نداری طلاق بگیر..گفتم نه زشته..بعد ۲هفته اومد دنبالم و گفت اشتباه کردم و برگرد وناچارن برگشتم..۱۰روز بعد فهمیدم عادت ماهیانه نمیشم و رفتم ازمایش دادم بعله باردار بودم.
ادامه دارد.......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_چهارم
جواب ازمایش گرفتم و به جمال نشون دادم برگشت بهم گفت :حامله؟؟بچه از کجا در اومد؟!نگاش کردم گفتم منظورت چیه؟؟گفت تو که ۲هفته قهرخونه مادربزرگت بودی.گفتم خوب!گفت بچه ماله کیه هااا دایی یا پسرخاله هات😔از تعجب خشکم زد.گفتم چی داری میگی فکر کردی همه مثل تو هستن که خیانت کنن ،؟خجالت نمیکشی.😢اخر به اسرار خودش فرداش رفتیم سونو تا بفهمه چند وقتمه...که دکتر گفت ۲ماهه که باردارم..گفتم خیالت راحت شد!خجالت بکش...باز با پرویی تمام برگشت گفت وقتی دنیا بیاد معلوم میشه ..وای خداا چقدر خورد شده بودم..چقدر داعون بودم..گفتم تو دادگاه گفتی دختر نبودم بخشیدم چون چاره نداشتم کلی منت هم سرم گداشتی که پرده نداشتی خانوادت برن خداروشکر کنن من جمت کردم خوردم کردی با حرفات الان هم گیر دادی به بارداریم؟؟خدالعنتش کنه چقدر حرص خوردم چقدر عذاب.تازه پسرش هم با ما زندگی میکرد دریغ از یک حریم خصوصی.دریع از ازادی توی لباس پوشیدن..همش مثل عقب مونده ها میپوشیدم که مثلا سنم خیلی کمتر نشون نده در مقابلش.۲۰سال واسع سنی کم نبود..توی ماه چهارم بار داریم بودم که فهمیدم جمال یه محل بالاتر با یه دختر که پدر نداشت و ۷تا خاهر بودن رابطه داره..خ اهر کوچیک اون دختر اومد دم در خونم و بهم گفت شوهرتو جمع کن به بهانه کشیدن تریاک با خاهرم رابطه داره..و من دوباره مردم😭
خدایا اخه چرا تا کجاااا یه دختر ۱۵ساله باید عذاب بکشه..ادرس خونه رو میدونستم و با بچگی خودم رفتم دم در خونش و کلی فوش و بد بیراه گفتم که من حاملم زنشم خجالت بکشید..که دختره که اسمش خاتون بود گفت برو به شوهرت بگو که ولم نمیکنه..سراین جریان ۱هفته دعوااا بود و جمال گردن نمیگرفت میگفت کرم اونا دارن به من ربطی نداره.باپدرش حرف زدم و داستان گفتم همه نصیحتش کردن .بعد موقع کشاورزی رسید و پاییز پدرش رشت زمین گرفته بود و جمال رفت که به پدرش کمک کنه.۱ماه موند اونجا.اخر گندش در اومد که با یه دختر رشتی رابطه داره و اسمش سمیه هستش..اوووف..مگه میشه اخه.بسع دیگه..اعصابم خورد شد و تو تنهایی هام کلی گریه و شیون کردم..اخر به نتیجه رسیدم که هم خودم هم این بچه رو بکشم.رفتم خونه پدرشوهرم که مرگ موش خواستم ازش.گفت میخوای چیکار کنم خونه موش هست واسع اون میخوام..یه جوری با ترس بهم داد..گفت دختر کاری نکنی.گفتم نه چیکار کنم..با گریه کوچه رو طی کردم تا رسیدم خونه..داخل نعلبکی سم رو ریختم و اب گرم ریختم روش تا بتونم بخورم..انقدر بوی بدی میداد که تا جلوی دماغم میبردم حالت تهوع بهم دست میداد.از بس حرص داشتم بینی ام رو گرفتم و سم رو سر کشیدم...چه مزه بدی خداایااا...به ۵دقیقه نرسید که سرم سنگین شد و دست و پاهام منو همراهی نمیکردن افتادم زمین و دیدم واقعا دارم میمیرم این لحظه احساس ترس کردم و گفتم خدایااا من نمیخوام بمیرم اشتباه کردم حاملم منو نکش منو نگش😭.با حال بی جون خودم رو رسوندم تو حیاط.خونه ویلایی بود..دیگه جوری شدم که فقط چشمام قادر به حرکت بود..یهو زرداب بالا اوردم و دیدم پدرشوهرم از دور داره میاد و میزنه تو سرش..شک کرده بود بهم برای همین دلش طاقت نیاورد و اومد ببینه من چیکار میکنم که با این صحنه مواجح شد..سرمو اورد بالا و گفت سپید سپیده چیه چی خوردی ها ها!؟؟!..بعد چشم باز کردم دیدم بیمارستانم...
ادامه دارد....
✾࿐༅⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_پنجم
پرستارا منو بهوش اوردن که شلنگی رو از دماغم فرستادن تو معدم و شروع به شستشو کردن..چقدر بد بود وای خدااا..تا شب موندم بعدش اوردن منو خونه و هندونه و ماست و ابکی دادن بخورم..از اون طرف زنگ زدن جمال بیاد.و دعواش کردن برگرد پیش زن جوونت که حاملس.وکلی دعواش کردن که چی میخوای از جون این دختر.جمال فرداش برگشت و گفت قصد ازدواج که نداشتم با دختر رشتی یه هوس زود گذر بود..اخه چقدر تو پرویی...تا ۹ماهگی ۲بار به قهر رفتم ولی باز برگشتم..پدرمم گفت ؛مشکل خودته خودت خواستی به ما ربطی نداره...باز دست از پا درازتر برمیگشتم خونه جمال..روز زایمان دردم از صبح شروع شد نه دوستی نه رفیقی تنهای تنها.گشتم دنبال جمال خونه برادرش بود صداش میومد.بردارهاش همشون خونه هاشون تو یه کوچه و بغل هم بود.۷تا داداش بودن.درباز کردم دیدم پیکنیک وسط باز داره میکشه..عجب گرفتاری شدم..۱دست لباس نداشتم ببرم بیمارستان تن بچه کنم..صداش زدم گفتم خبر مرگت بیا دردم شروع شد..اومد و گفت خوب چیکار کنیم.گفتم من بار اولمه تو که ۲تا بچه داری باید بیشتر بدونی..دخترش هم سن من بود و رشت شوهر کرده بود.سوار اژانس شدیم که جاریم توراه دید و گفت کجا میرین گفتیم بیمارستان گفت صبر کن.و رفت خونش۲دست لباس بچه که خودشم نوزاد داشت رو بهم داد که تن بچه بپوشم وقتی دنیا اومد...رفتم بیمارستان تا وارد شدم گفتن خداااا تو چقدر کوچولویی چندسالته.گفتم ۱۵.بعد معاینه کردن و گفتن راه برو تو سالن..تا شب دردم بیشتر شد و اخر اتاق زایمان و دخترم به دنیا اومد..بعدش از حال رفتم و فشارم بالا رفت و۳روز توبیمارستان موندم..زایمانم طبیعی بود..دخترم بزور۳ کیلوش میشد..لاغر.پر مو..سبزه...شوهرم وقتی دیدش گفت اه چقدر مو داره شبیه بزه😐اینم شانس ما..ناراحت شدم اما چاره نداشتم.بعد ۳روز رفتم خونه.جاریم اومد پیشم موند۲روز.بخیه زیاد داشتم..خیلی درد داشتم..و مادری کردن بلد نبودم..لباس کم داشتم برای بچه و پوشک نداشتم اصلا..همه چی بهم فشار میاورد..رفتم خونه پدرم مهمونی ۱شب تحمل نکرد صدای گریه بچمو و من دوباره رفتم خونه خودم..زمستون شد و هوا سرددد..یه همسایه داشتم که رفت امد نداشتم.اون دلش به حالم سوخت و یه نایلون بزرگ لباس بچگی دخترشو برام اورد.از خوشحالی داشتم میمردم...بخاری نفت نداشت و خاموش بچه سردش بود..یکی از جاری ها بخاری برقی داد و پیش بچه روشن میزاشتم تا سرما نخوره..کهنه رو میشستم و یکی یکی خشک میکردم..از بی غذایی شیرم کم شد و بچه همش گریه و نمیخوابید و من عصبی از تمام همه مشکلات..جمال که یا درحال کشیدن بود یا زیر دست برادرش قمار میکرد..و ۳یا۴صبح میومد خونه..اصلا به فکرم نبود...چون همه گفتن بچه شبیه خودشه این انگ رو از من برداشت که بهش خیانت کردم...خدایا توسن ۱۵سالکی با یه بچه کوچیک ادم مگه چقدر میتونه تحمل کنه..تا بچه ۴ماهه شد باز زدو خورد کردیم بخاطر بیکاری بی پولی و کم توجهیش..رفتم خونه مادربزرگم انقدر بودم تا دخترم ۱سالش شد..بعدش اومد دنبالم که اشتباه کردم حق باتو بود من سرم به سنگ خورده و برگرد...دایی هام گفتن نرو ۱۶سالته جدا شو اون لیاقتت رو نداره اما باز خام حرف های جمال شدم و برگشتم خونه..۱هفته همه چی خوب بود و مهربونی رفتار میکرد اما بعد دوباره همه چی خراب شد..خبر رسید در نبودم با یه زن شوهر دار به اسم سمیه دوست شده و در نبود من هرشب میاوردش خونه....که باز هم سرنوشتم تو سرم خراب شد.وقتی بهش گفتم گفت چون تو نبودی منم احتیاج داشتم😐گفتم خبر مرگت خودتو ادم میکردی میومدی دنبال زن و بچت ..اینم شد دلیل...هردفعه یه چیزی میگفت و از زیرش در میرفت..دیکه خسته شدم بودم..توان نداشتم..سعی کردم با دخترم سرگرم بشم..تاروزی که اقا ماهواره خرید و وصل کرد شب ها یواشکی پورن نگاه میکرد و خود ارضایی میکرد...دیگه قشنگ بهم ثابت شد که انحراف جنسی داره و ادم کثیفی هستش..بارها وبارها دعوا کردیم و بحث و کتک کاری اونم خیلی زیاد تا اینکه دخترم ۳سالش شد و من دیگه تحملم تمام شد..ایندفعه صبح زود بدون دخترم ساکمو بستم و رفتم شهر خودم..خانوادم گفتن بدون بچه بیا که اون بچه رو بهانه نکنه همش بیاد..و قیدشو بزن..بسه...من توی سن ۱۸سالگی رفتم برای طلاق..دلم برای دخترم همدم تنهایی هام ترکیده بود و چاره ایی نداشتمپدرم که قبول نکرد منو نگه داره.فقط مادربزرگم که اونام بچه رو گفتن نیارم..چون از هزینه بزرگ شدن بچه بزنمیام..بهم گفتن که پیش پدرش بهتر میمونه و هزارتا دلیل..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_ششم
ازقهرم تا طلاقم ۳ماه کشید..چون صیغه بودیم زودتر تمام شد..حتی منو عقد هم نکرد لعنتی...تا مدت ها دخترم رو ندیدم..براش گریه میکردم..لاغر شده بودم.ریزش مو و کم خوابی داشتم..اما خانواده مادربزرگم و دایی و خاله ها و مادر اصلی من تلاش کردن منو از این حال و هوا دربیارن..منو تفریح ببرن و مهمونی و تنها نمیزاشتن منو تا اینکه کم کم به خودم اومدم و سعی کردم زندگی جدیدی رو شروع کنم..حالم خوب شده بود اما همچنان به دخترم فکر میکردم بعد۱سال یکی از اقوام شوهر خاله ام که مال قم بود اومد خواستگاریم.ازش خوشم نیومد..اونم ۲تا بچه داشت..به اصرار بزرگترها باهاش صیغه کردم اما نرفتم خونش..زن اولش بهم زنگ که من ۲تا بچه دارم میخوام رجوع کنم توروخدا باشوهر سابقم ازدواج نکن..خدایااا منکه نمیخواستمش به اصرار خانواده بود چون ادم خوبی بود..من تحت تاثیر حرفای مادر بچه ها زندگی رو باهاش ادامه ندادم و گفتم دزدی اومد و چیزی نبرد..و جدا شدم.یک بار دیگه ناخواسته ضربه خوردم..اونم زنش برگشت و ۱بچه دیگه براش اورد و ۵سال بعد باز از هم جدا شدن..تو این مدت من بیکار ننشستم و برای خودم شغلی دست و پا کردم که سرکار رفتم.از فروشندگی ها و حتی شرکت کار کردم..دوست های زیادی پیدا کردم..خوشحال بودم هرسال تولد دخترم میرفتم پیشش کیک و کادو لباس میخریدم براش..جمال هم بعد من۵بار ازدواج کرده بود و از هر کدوم ۱پسر اورده بود..زن هاش همه طلاق گرفتن ازش ..و نتونست زندگی کنه.وهمچنان به بی ناموسی هاش ادامه میده..و من...
من هرروز به محیط کارم میرفتم و دیگه عادت کرده بودم که کار کنم چون حتی جمعه بیکارهام دوست داشتم برم سرکار..من ۱سال خونه مادربزرگم موندم و با نامزدی خاله و دایی و کمبود اتاق خواب رفتم خونه پدرم.البته به زور راضی شده بود.من بعد طلاق چادری شده بودم.حیای خودمو داشتم و هیچ وقت سعی نمیکردم کاری کنم که خانوادم خجالت بکشن.کارم جایی بود که هرروز همه میتونستن به من سر بزنن .فروشنده لباس بودم تو بازار..حالا بازاری ها ماشالله تا یه زن مطلقه ببینن پیشنهاد ها پشت پیشنهاد.حالم بد شد واقعا..پس زن ها کجا ارامش دارن.۲سال به همین منوال گدشت.پدرم از طرفی شاکی بود که چرا ازدواج نمیکنم و من هم هر دفعه براش توضیح میدادم که حالم از هرچی مرده بده..پدرم ادم شکاکی بود..خواهر بزرگم هنوز شوهر نکرده بود.خواهری کوچکتر ازدواج کردن و بچه داشتن..اما خواهر بزرگم به علت اینکه مادر زادی یکی از چشماش نمیدید ازدواج نکرده بود..پدرم هرروز پیش مادرم و پشت در اتاقم غرغر میکرد و میگفت که سپیده زن طلاق گرفته س نکنه چشم و گوش خواهرشو باز کنه!!.واقعا از پدر ادم بعیده این حرفا در حالی که میدونن کجام و به موقع برمیگردم..حتی پدرم به حموم رفتن هام گیر میداد که چرا هفته ایی۲بار میرم حموم و داره برای کی خودشو تمیز میکنه!!یاخداا یعنی چییی چرا این حرفارو میزنی به من که دخترتم..چه شبهایی که گریه نمیکردم..من ناهار از سرکار میومدم خونه میخوردم و باز بعد نماز خودندن میرفتم باز سرکار.من هم چادری و اهل نماز ..اما پدرم شکاک و حرفه کش..دلم خیلی برای خودم میسوخت که هیجا برام شرایط ارامش فراهم نبود..چندبارم موقع ناهار با پدرم بحثم شد و با گریه برگشتم سرکار..جوری که صاحب کارهام متوجه حال بد من شدن ودلداریم میدادن..۱سال دیگه هم گذشت.یه روز وقتی سرکار بودم خواهر بزرگم بهم زنگ زد که سپیده بابا میخاد بیرونت کنه .پشت سرت این حرفارو میزنه.و من باز با گریه اجازه گرفتم از صاحب کار و به طرف خونه به راه افتادم.وقتی رسیدم خونه پدرم کنار منقلش نشسته بود و داشت تریاکشو میکشید و چای سیاه رنگشو میخورد..پدرم سنی نداشت چون خیلی زود ازدواج کرده بود...
رفتم جلو بعد سلام و علیک گریه امونم نداد و گفتم از جونم چی میخوای؟؟؟
منکه خرجمو خودم میدم!اگه برای غذاست باشه خودم میخرم میخورم؟
بغض کل گلوم رو فشرده بود و مثل ابر بهار گریه میکردم
بابام گفت؛نه تو چرا ازدواج نمیکنی ها!؟منتطر کسی هستی مگه؟!!
گفتم من الان خوشم بده؟سنی ندارم که..چرا چندساله بهم پیله کردی؟مگه خواستگار خوب اومده که من نرفته باشم؟
گفت اره دوستم مرتضی؟!!!
گفتم اونکه معتاده !!هرروز باهم مشغولین چرا از چاله بیفتم تو چاه!!؟؟؟
گفت تریاک میکشه به تو چه!!تو خرج بخواه خونه بخواه!!
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هفتم
گفتم نمیتونم بعدشم ازش خوشم نمیاد...بحث بالا گرفت..
و بهم گفته از این خونه برو!!برو خونه مادربزرگت..پیش اونا بمون اینجا برات جایی نیست
من با گریه چندین برابر گفتم بابااااا تو پدرمی چرا برم اونجا !!مگه من چیکار کردم؟؟
با داد بیداد گفت برو از این خونه..مادرمم تو حیاط گریه میکرد چون نمیتونست رو حرف بابا حرف بزنه
منم لحظه اخر بهش گفتم ؛من از این خونه میرم امااا فردا پس فردا من هر کاره ایی شدم میگن دختر فلانیه!!باز گریه کردم و رفتم
رفتم سرکار و صاحبکارم چشمای خون گرفته منو دید گفت؛دخترم برو مسجد پشت مغازه یه کم استراحت کن بعد برگرد
منم رفتم وضو گرفتم موقع نماز کلییی گریه کردم و از خدا کمک خواستم..نا امید تر از همیشه
باخواهرای کوچکترم حرف زدم و اونا هم موفق نشدن بابا رو راضی کنن که من برم خونه.
اون شب رفتم خونه مادربزرگم و اونا هم ناراحت شدن.سرکارم تا خونه مادربزرگم ۳تا تاکسی میخورم و اینجوری حقوقم برام نمی موند.پس اونجا هم نمیتونستم بمونم.
فرداش مرخصی گرفتم و رفتم دنبال خونه گشتم.حداقل ۱ اتاق بگیرم خوبه.چون پول بیشتر نداشتم
بالاخره توی یه ساختمون۳طبقه خونه گرفتم .۱درب اتاق ۹متری.که طبقه هم کف بود
یه خورده وسایل و یه فرش جور کردم و اون خونه رو گرفتم برای زندگی
وقتی داشتم وسایلم رو میبردم برگشتم به بابام نگاه کردم گریه کردم و خدافظی کردم.
تلوزیون نداشتم..درکل از سرکار انقدر خسته بودم که شام نخورده میخوابیدم.
خواهرام خونم رفت و امد میکردن که تنها نباشم.حتی داداش کوچیکترم
خیلی برام سخت بود چون حقوق در حدی نبود که خرج خونه و اجاره و لباس رو بده.
باصاحب کارم حرف زدم و ۲۰تومان اون زمان گذاشت رو حقوقم.یعنی از ۶۰هزارتومن به ۸۰هزارتومن تغییر پیدا کرد.اماا مغازه ایی که توش کار میکردم خرید عقد و عروسی میشد توش و بعضی موقع بهمون شیرینی یا انعام میدادن...من با پول انعام و یارانه ام برای خودم موبایل خریدم..تازه ۲یا۳سالی بود که موبایل اومده بود رو بورس
من یه گوشی سامسونگ ریلی خریدم.۸۰تومن..یه سیمکارت ایرانسل هم خریدم..و خوشحال از گوشی دار شدنم
و با انعامی کمی که میدادن شارژ میکردم گوشیمو
اما توی غذا خوردنم کم اورده بودم.چون لاکچری ترین غذام سیب زمینی سرخ کرده بود.
برنج که نداشتم و میرفتم مهمونی خونه خاله و ننه و دایی میخوردم..یعنی تو مهمونی فقط غذای خوب میخوردم
خیلی لاغر شده بودم..چون بعضی موقع از سرکار تا خونه رو پیاده میرفتم که کرایه ندم.و ناهارهم نمیرفتم خونه که کرایه بدم..همونجا نون پنیر ماله صبحانه رو میخورم و تومسجد میخوابیدم
مسیر مغازه تا خونه یه۵کیلومتری فاصله داشت.همین پیاده روی باعث وزن کم کردنم شد
بابام فهمید من روبرو خونشون خونه اجاره کردم و کلی پیش مادرم غر میزد
منم گفتم سنی ندارم و از شهر بزرگ میترسم و نزدیک گرفتم که شما بیشتر پیشم بیاین و من تنها نباشم
تواین خونه ۱سال موندم اما چون پسر مستاجر اون خونه مزاحمم میشد گشتم دنبال خونه جدید
قیمت خونه ها سرسام اور بود و من حقوق ناچیز..بالاخره ۲تا کوچه بالاتر خونه گرفتم.البته با دایی کوچیکتر از خودم میلاد باهم رفتیم به بنگاها که ملت سواستفاده نکنن ازم
یه خونه دربستی قدیمی گرفتم اجارش ماهی ۹۰بود ولی چاره نبود.صابخونه ۴ تا دختر داشت و شوهرش فوت شده بود
موقعیت خوبی بود برای من تنها.
وسایلم رو بردم کمی دست دو خریدم .تلویزون.پنکه دستی.یه دراور گرفتم که هم لباس هامو میزاشتم توش هم تلوزیونم رو گذاشتم روش
خلاصه جمع جور کردم خودمو..هواسرد شد و بخاری نداشتم..یه روز سرکار بودم خیلی سرمای بدی خوردم.تب ولرز افتضاح
صاحبکارم گفت ؛دخترم چرا خودتو نمیپوشونی..خونتو گرم نگه دار..گفتم چجوری!!بخاری ندارم خونه سرده
۲روز از حرفم گذشت.حالم بدتر شد و رفتم دکتر خواهر ککچکترم ناهید اسمشه اومد پیشم تا سرمم تمام بشه بعد باهم رفتیم خونم.
ناهید برام تعریف کرد که توزندگی با شوهرش چقدر تو عذابه و خسته شده بود.یه بچه دختر هم داشت
شوهرش معتاد بود و مریضی صرع داشت و شب ادراری و بیکاری و بی پولی هاش خستش کرده بود
چندبار کمپ هم دامادمون رو درست نکرده بود.
بابا هم طبق معمول هیچ ارزشی برای دخترهاش قائل نبود و اهمیتی به مشکل ناهید هم نمیداد.
خواهرم خیلی لاغر و افسرده شده بود.همش استرس و نگرانی..
منو مامانم چندبار رفتم خونش سر زدیم و کمی وسیله خوردنی بردیم براش
خواهرم داغون بود و من با تمام وجود حسش میکردم.و مادرمم ناراحتی میکرد براش
چندماه گذشت و اخر خواهرم دوام نیاورد و گفت نمیکشم و میخوام جدا بشم
از طرفی پدرم ادمی نبود که شرایط رو بپذیره..ومن ناهید رو اوردم پیش خودم.و
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هشتم
و منو خواهرم باهم زندگی کردیم..اونم مثل من رفت سرکار .توی یه شیرینی فروشی کار گرفت.دخترشم گذاشت پیش پدرش.البته برای تنبیه اما خودش داشت نابود میشد و هرشب و روزش گریه میکرد.
خیلی ماجراها و غصه ها داشتیم و خوردیم.
خرج مخارج بالا رفت حقوم زیاد بالا نرفت داشت برام سخت میگذشت.و نداشتن بخاری
یه روز صاحب کارم بهم گفت؛دخترم توی بازار لوازم خانگی اشنا دارم و یه بخاری سفارش دادم برات برو ببین دوسش داری..هم خوشحال شدم هم گریه امونم نداد.که یه غریبه دلش سوخته اما پدرم نه.
از گریه کردنم صاحبکارم ناراحت شد گفت من بهت ترحم نکردم خجالت نکش مثل دخترمی
اروم شدم و به طرف مغازه لوازم خانگی به راه افتادم.یه بخاری ۸هزار برام گرفته بود و من قبول کردم و به انتخابش احترام گذاشتم.
بعد شب موقعی که مغازه خودمون رو بستیم و منم بخاری با آژانس بردم خونه و نصب کردم
خونه حسابی گرم شد.خوشحال شدم و کلی ذوق
ناهید از من دیرتر تعطیل میکرد .منم همش منتظرش میموندم تا شام باهم بخوریم.
۱۰شب شد و ناهید با اژانس اومد..هرموقع میومد کلی شیرینی میاورد.ما همون رو به عنوان شام با چای میخوردیم
ناهید اومد تو کلی ذوق از گرمی خونه و خوشحال از داشتن بخاری
چون ۲تا پتو داشتیم کلا و ۲لایه مینداختیم روی هم پیش هم میخوابیدیم تا گرم بیفتیم.
دیگه چای و غذا میذاشتیم رو بخاری که گرم بمونه.
من ماهواره خریده بودم و هرشب سریال های جدید ترکیه ایی میدیدیم..و بعدش کارهای روز مره مون رو مرور میکردیم و بعدش میخوابیدیم.
من صبح زودتر از اون میرفتم سرکار
معمولا هفته ایی چندبار شب ها مهمون داشتیم.خواهر کوچیکترم که از همه کوچکتر بود با شوهرش و بچش میومدن پیش ما
ناهیدم هر وقت دخترشو میاورد براش تولد میگرفت و همه خواهرا حتی مادرم و داداشم میومدن شب نشینی پیشمون.خوش میگذشت
پدرم ساعت ۸شب خاموشی میزد..خانوادم دوست نداشتن زود بخوابن.من هم در خونم برای همشون باز.
خواهر بزرگمم شوهر کرد بالاخره.کسی راضی نبود خونه شوهرش بره ولی اون حرف گوش نکرد و رفت خونه مردی که یه بچه پسر داره
دامادمون از روی لجبازی با زن اولش خواهرمو گرفته بود و حسی به خواهرم نداشت.چون همش اونو تنها میزاشت و میرفت کوه و چندماه چندماه نمیومد.وخواهرم همش دلتنگش بود
حرف گوش نکرد و جای درستی واسه ازدواج انتخاب نکرده بود.حداقل مابراش درس عبرت نبودیم.
خواهر بزرگه بالاخره عروسی کرد و رفت اما بخاطر تنها موندن اونم ۲هفته ۳هفته خونم میموند.بله سرمون شلوغ شده بود دیگه.البته خوب بود که من تنها نبودم
اما خرج و مخارج فشار میاورد..مامان هم بهمون سر میزد
ناهید هم میرفت سرکار و هرشب بساط شیرینی و بامیه درراه بود طوری که چاق شدیم.
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_نهم
منم چندماه بعد از صاحبکارم عذرخواهی کردم و از اونجا رفتم جای دیگه سرکار.شرکت حلوا شکری
چون حقوقش ماهی ۴۰۰بود..کارش فشرده و سختتت.
اما چاره چی بود که به پولش احتیاج داشتم..هر روز ۶صبح میرفتم تا ۷غروب وبعد سرویس مارو میاورد یه جایی پیاده میکرد و بقیه راهو خودم میرفتم خونه.در راه برگشت هم نون غذا میخریدم.
جو شرکت سنگین بود و مردا مدام با چشماشون ادمو بدرقه میکردن.
من سعی کردم کسی نفهمه که طلاق گرفته ام اما بالاخره از داخل پرونده که اونجا داشتم و شناسنامم لو رفتم
حالا نگاهای مردا بیشتر و خودشیرینی ها بیشتر.
من تازه ۱سال بود چادر رو برداشته بودم و شده بودم مثل سابقم.مانتو کوتاه و ارایش صورتمو داشتم.به روز کردم خودمو
و نماز خوندن رو گذاشتم کنار چون انقدر فشار عصبی و مشکلات داشتم و خدا کمکم نمیکرد لج کردم و نماز کنار گذاشتم. اون دوران
توی شرکت با یه پسری اشنا شدم.البته چندماه رو من گیر بود و پسر خوشتیپه اونجا بود.بالاخره خودمم کم کم ازش خوشم اومد و برای دیدنش لحظه شماری میکردم.
قبلا نامزد داشت و جدا شده بود.من هم شرایطم رو گفتم که دروغی نباشه.
ما فقط توشرکت همو میدیدیم و تماس تلفنی.
چندماه گذشت و حقوق خوب پولامو جمع کردم چون به فکر عمل بینی بودم که اون موقع خیلی مد شده بود.و دوست داشتم خودم تغییری بکنم و به خودم برسم
فشار کاری خرج خونه کرایه خونه همه چی رو مدیریت میکردم که کم نیارم سرماه.
ناهیدم به شغلش ادمه داد و خواهرامم میومدن پیشم و داداشمو مامانم و میگذشات اینجوری برامون.
پولام که به حدی رسید که برای عمل کافی بود.پیش بهترین دکتر رفتم و وقت عمل رو گرفتم و خوشحال
زمان عمل رسید و از سرکارم ۲۰روز مرخصی گرفته بودم
۱روز قبل عمل کلی خرت و پرت خریدم که بدون اب غذا نمونیم.چون من دیگه نمی تونستم برم خرید
صبح ۶صبح نوبت عملم شد و هر۳تا خواهرام اومدن.لحظه خداحافظی هر۳تاشون هم ناراحت هم خوشحال بودن و از عمل میترسیدن..خودمم همینطور.
با اسانسور رفتم طبقه بالا پیش دکتر و خداحافظی کردم با خواهرام.کلی استرس و ترس داشتم.
رفتم بالا و روپوش پوشیدم ۲نفر دیگه هم منتظر نوبت بودن اما من نفر اول بودم اون روز.
چه دماغ هایی به خودم امیدوارشدم و گفتم دختر بیخیال شو عمل نکنی چی!!!
دکتر بیهوشی اومد بالا سرم گفت دراز بکش و از طریق انژوکت داروی بیهوشی رو تزریق کرد و من تا ۵نشمرده بیهوش شدم
نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به هوش اومدم تمام بدنم شروع به لرزش کرد و تعادل نداشتم.
دکتر گفت بلند شو که نوبت بعدی مریض رسیده.
با کمک پرستار بلند شدم.سنگینی گچ روی صورتم اذیتم میکرد و گفتم خداا اشتباه کردم عمل کردم وای وای.
بعد خواهرام اومدن پیشم و با آژانس رفتیم خونه
سرم بالا نگه میداشتم.و دراز کشیدم سرم جام که اماده شده بود
درد داشتم و حس بدی..صورتم کبود شد و از بینی خون ابه میومد.
خاهرام کمکم میکردن بتونم چیزی بخورم و دسشویی برم
خاهر کوچیکترینم ۱شب بود و رفت.اما ناهید بیشتر رسیدگی میکرد بهم
خواهر بزرگترم هم که شوهرش کوه بود ۱۰روز بود.البته بلد نبود کارای منو انجام بده و دعوامون میشد.
ناهید شب میومد و کارامو انجام میداد
خانوادم خاله ها ودخترخاله ها اومدن عیادتم حتی مادر اصلیم با شوهرش
مادرم جای دیگه ازدواج کرده بود و ۱دخترو پسر داشت.
دوستام اومدن بهم سر زدن..و حتی اون پسری که دوستش داشتم اومد ملاقات
۲۰روز گذشت و من همچنان چشمام خون داشت .بخیه رو کشیدم و گچ برداشته شد و چسب زدیم.البته پیش دکتر.
خواهر بزرگترم شوهرش اومد و اونم رفت خونش.
منم بعد ۲۰روز برگشتم سرکارم
ناهیدهم تحمل دوری دخترش رو نداشت وبالاخره بعد چندماه دوباره به شوهرش فرصت داد و برگشت خونش
من تنها شدم..اما چون از صبح تا شب سرکار بودم وقتم پر بود.دوستای زیادی پیدا کردم که هر روز غروب باهاشون میرفتم آش کده و اش و یا لبو میخوردم.
کم کم با دوستم که قرار ازدواج داشتیم چندبارتوپارک قرار گذاشتیم و بستنی خوردیم و منو میرسوند خونه
کم کم مادرش متوجه شد و مخالفتشو اعلام کرد و گفت نمیزارم شما باهم ازدواج کنید.
میخواست برای پسرش دختر ببره نه یه زن بیوه.
دخترمم هر موقع شرایط داشتم میدیدم.پدر دخترمم هم گیر میداد که باز باهاش ازدواج کنم.و من متنفر ازش.با اون همه زن و بچه ایی که داشت و طلاق گرفته بودن
مگر اینکه مغز خر خورده باشم برم خونش.
دخترمم بزرگتر میشد و بیشتر شبیه من میشد.توی ۹سالگیش بهم ا۱رار کرد که اگه منو دوست داری باید با بابا ازدواج کنی وگرنه دیگه نیا منو نبین.
من نمتونستم با حرف دخترم این کارو بکنم..دوباره اون کتک ها و بی ناموسی هاش و دورویی هاش یادم اومد و حالم بدتر شد.
از همه طرف فشار روم بود.من یه زن ۲۴ساله این همه عذاب و فشار برام زیاد بود و
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دهم
واین بود که رفت امد با دخترم خیلی کم شد.منم خودمو مشغول کارم کرده بودم .هرهفته برای تعویض چسب بینی به دکتر میرفتم واخر خودم یاد گرفتم و انجام میدادم..
از عمل راضی بودم چون طبیعی عمل کرده بودم و همه تعریف میکردن.
توی شرکت کارم سنگین شد و خسته تر از همیشه.شرکت در حال کم کردن پرسنل بود چون خرید و فروش کم شده بود.
نزدیک سال جدید هم بود سال ۹۰..حقوق ۲ماه مونده بود و کارگرا اعتراض میکردن
من و کسی که قرار ازدواج داشتیم با فشار مادرش خیلی اذیت میشدیم.منم خسته شده بودم.
اونم تلاششو کرد مادر و خواهرشو راضی کنه و نشد.
بنابراین من گفتم اینجوری زندگی کردن به دردم نمیخوره فردا تو زندگیمون دخالت میکنن و باعث جدایی ما میشن.بااینکه عاشقش بودم رابطه رو کمرنگ کردم
هرروز سرکار میدیدمش و این اصلا خوب نبود.
عید شد و تعطیلی شرکت تا۱۳فروردین
توی عید هم کلی بهم خوش گذشت چون کنار خانواده بودم و مهونی های زیاد.خاله هام از راه دور میومدن و دور هم کلی حرف واسه گفتن داشتیم.
کلا من با اونا خیلی شاد بودم.
تعطیلات تمام شد و شرکت باز نیرو کم کرد که من هم جزئش بودم.قدیمی هارو نگه میداشتن جدیدها اخراج.
باز دلم شکست.ولی برای حقوق ۲ماهه عقب افتاده ۱۰روز رفتمو اومدم تا نصف نقد و بقیه ۳تا چک دادن بهم مثل بقیه
صابخونمم اجاره خونه رو از ۹۰تومن به ۱۲۰رسونده بود و توانشو نداشتم
حداقل تا کار جدید پیدا کنم..خیلی دنبال کار گشتم هر روز از صبح تا غروب همراه دوستی که توشرکت باهاش اشنا شدم.یه خانوم ۳۵ساله.
یا کارش زیاد بود یا پولش کم
از طرفی هم از نظر روحی خیلی تحت فشار بودم
از کرایه خونه و کرایه ماشین ها.و نداشتن غذا و بیکاری اخیر
یه شب که میخواستم برم خونه خواهر کوچیکم چون شوهرش شب کار بود خوابیدن میرفتم پیشش
همسایه قدیمی مامانم اینا که خودمم باهاشون هم بازی بچگی بودم منو دید سلام کردیم.
بعد منو خواهر رفتیم خونه خواهرم.۱ساعت بعد دیدم در زدن
همسایه بود.اومد تو و دوباره سلام کرد و گفت یه دایی دارم طلاق گرفته خیلی ادم خوبیه
اگه قصد ازدواج داری داییم هست.فقط نگاش کردم
خواهرم پرسید کارش چیه و کجاست و ازین حرفا.
من گفتم نمیدونم به ازدواج فکر نکردم
گفت؛داییم خیلی زن دوسته خوشتیپه ۳۵سالشه و شروع به تعریف
حرفاشو زد و رفت.منو خواهرم حرف زدیم.خواهرم گفت جاش خوبه برو
گفتم فکر درگیره ولش اونم یه حرفی زدو رفت کش ندیم.
صبح من از خونش رفتم و غروب خواهرم زنگ زد که همسایه باز اومد دم در.منم گفتم بیخیال نمیخاد
چندروز بعد دوباره شماره ناشناس ور داشتم دیدم خواهرمه.با خط همسایه زنگید و گفت ؛دایی اینا داره از شهسوار میاد شما همو ببینید
منم بیرون خسته دنبال کار و از طرفی بحث با مثلا عشقم
گفتم خواهر ول کن عجباااا چرا ول نمیکنن..گفت سپیده صدای گوشی بلنده میشنون اینجوری نگو.گفتم درک مهم نیست
اما بازم اصرار که شب برم خونه خواهرم.دیدم ول نمیکنن منم رفتم حداقل ول کنن منو.
شب شد رفتم دیدم همسایه به همراه مادرش و دایی و داماد خونه خواهرم نشستن.
پشت در کلی غرغر کردم و وارد شدم و سلام کردم.
بعد دایی رو نشون دادن که اینه..از نظر من بار اول اون یه ادم قد کوتاه.با موهای جوگندمیو چشم های درشت اومد
تو دلم گفتم این همه تعریف این بود!!!!!!
به اصرار بقیه که برین باهم حرف بزنین رفتیم تو اشپزخونه.
بهم گفت اسمم حسن هستش.شغلم اینه و انقدر حقوق میگیرم.یه پسر هم دارم۱۳ساله که بیشتر پیش مادرش میمونه.
علت جدایی رو پرسیدم گفت نداشتن تفاهم.
انگارقدش از من کوتاه تر به نظر میرسید من۱۷۰هستم اونم ۱۶۸
از طرفی زود پسرخاله شده بود رک حرف میزد من دوست نداشتم اینجوری.لفتش دادم تا حرفاش تمام بشه
شمارشم رو دیوار خونه خواهرم نوشت و همشون رفتن.
خواهرم گفت چطوره خوب بود؟گفتم نه کوتوله که.موهاش چقدر سفیده.چشماش چقدر بزرگه
خواهرم گفت اه چقدر ایراد گذاشتی..همسایه تورو میشناسه ادم بدی برات نمیاره که.تو قیافه رو کار نداشته باش.
به اصرار زیاد خواهرم که حتما شمارشو بگیر و پیام بده دادم.سخت بود اما دادم.طرف از خدا خواسته زود جواب داد و قرار گذاشت فردا بریم بیرون همدیگرو بیشتر بشناسیم.
بازم به اصرار خواهرم قبول کردم.و
ادامه دارد
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
🍃༅࿐✾
.#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_یازدهم
و فرداش منو اون .اسمش حسن..باهم سوارماشین دامادش شدیم و رفتیم محمود اباد دریا..
اونجا بیشتر حرف زدیم که از چی خوشمون میاد و نمیاد.اون ادم رکی بود و مثل من رعایت محرم نامحرمی نمیکرد
چون دست میداد بهم..یعنی میخواست که دست بدم بهش موقع سلام علیک و خدافظی
و اینکه حرفاشو میزد بدون کمی خجالت
راستش من از اینجور اخلاقا خوشم نمیومد برای یک مرد خیلی لوس بازی بور
ناهار بیرون خوردیم و منو رسوند خونه بابام.
نمیدونست تنها زندکی میکنم.نگفته بودم
پیش خودم گفتم منکه ازش خوشم نیومده بیخیال پس
بعد خانوادش هرروز زنگ میزدن خودشم هرروز زنگ میزد چون شمارمو داشت.یه ادم چسب که وقتی جواب تلفن هاشو نمیدادم خواهرشو میفرستاد دم در خونه خواهرم که چرا من گوشی رو نمیگیرم
از این اخلاقشم خوشم نیومد اما خواهرش گفت بهت علاقه مند شده دوست داره واسع اون باشی از این چیزا
از طرفی من هنوز تحت تاثیر عشق سابقم بودم که بازم پیگیرم بود وزنگ پیام پشت هم
میدونستم نمتونم باهاش ازدواج کنم با اون همه سنگ جلوی پام
اخرین قرارمون رو توی پارک گذاشتیم کلی گریه کردیم و اون هم اخر گفت؛مادرم برام مریض شده و نمیتونم ناراحتیشو ببینم.و این رابطه رو تمام کنیم..خیلی اعصابم خورد شد.ناراحتر از همیشه
حسن هم هرروز زنگ میزد.لج کردم با خودم و باعشقم و دیگه راصی شدم با ازدواج با حسن.
۱۰روز تلفنی حرف زدیم..اون راهش دور بود
من بهش گفتم تنها زندگی میکنم..ازدواج دومم که به۳سال نکشیدم گفتم.دوست نداشتم چیزی واسه قایم کردن داشته باشم.
تازه منکه عاشقش نبودم اگه راست گویی من اذیتش میکرد ومیرفت مهم نبود
بعد باخانواده اومدن خاستگاری خونه بابام
البته باهاشون هماهنگ کردم که یک شب رو ابرو داری کنن..کلی میوه و شیرینی به همراه مادرم رفتیم خریدیم.من خریدم که پدر منتی نکنه.
مادرم ادم دلسوزی بود.بنده خدا از بابام میترسیدو بیشتر بخاطر ابرو و چون بچه داشت.
شب خاستگاری اونا ۲۰نفر خواهر و برادر اومدن و ماهم ۳تا خواهر و دامادهامون بودن
حرف زدیم راجب اینکه کجا زندگی کنیم.بهم گفت توحیاط مادرم یه سوییت هست اونجا میمونیم و من مخالفت کردم.
و اونم قول دادظرف ۲ماه بریم از اون خونه.و گفت مادرم مریضه نگاش کردم که بفهمه من نمیتونم کسی رو نگه دارم.دیکه اعصابمم ضعیف بود.
چطور اول زندگی پسر و مادرشو نگه دارم.قبول نکردم.اونم گفت ؛نترس تو مادرمو نگه نمیداری خودش خونه داره تورو کار نداره.
به هر حال من باید حرف دلمو میزدم.حرفا زده شده...و
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_دوازدهم
سر مهریه چونه زدن..معلوم بود مادرش از اون مادرهاست.پیش خودم گفتم منکه قرار نیست باهاش زندگی کنم پس بیخیال
فرداش من به همراه اونا به شهرشون رفتم تا بریم گروه خونی و خرید یک دست لباس و حلقه ازدواج
توراه مسیر طولانی .نشستن بین ادم های ناآشنا حالم گرفته شد.اصلا بی حوصله تر شدم.بدون هیچ ذوقی واسه ازدواج
چون من باخودم و همه چی دنیا لج کرده بودم و فقط میخواستم یه چیز بشه فقط
رسیدیم به مقصد و بعداظهرش طلا فروشی.حتی اختیار انتخاب حلقه نداشتم چون میگفتن مثلا۳۰۰بیشتر نشه!!
یه کت دامن خریدم.همین
اون شب کنار خانواده پرجمعیتش که تو خونه جا نمیشدن سپری کردم.از برخورداشون فهمیدم اینا اخلاقشون یه طوری.با صدای بلند حرف میزدن نصب به نصب عصبی به نطر میومدن
فرداش خانوادم و ۲تااز خاهرام اومدن که تو مراسم عقد باشن.رفتیم محضر عقد کردیم با ۷۰تا سکه.با مانتو و لباس بیرونی.چادر عقدم که مادر شوهرم داد اندازم نبودم چون قدم بلندتر بود.انگار سایز قبلی زن ثابق حسن رو برام اندازه گرفته بود.اون کوتاهتربود
ازدواج کردیم شبش خانوادگی بزن و بکوب کردن شام خوردیم و بعدشام خانوادم رفتن ومن موندم تو اون قوم تک و تنها
سویتی که تو حیاط بود یه چیز معمولی بدون اتاق..تادیدم گفتم این چیه انگار سقفش میخاد بریزه..گفت صبر کن میریم نگران نباش
پسرش هم با۱۳سال سن پیش ما میخوابید.جای خجالت داشت.مادرشوهر پیش خودش پیش قدم نشد اینا تازه ازدواج کردن یه نر خر وسطشون نخوابه
برام سخت بود پیش غریبه خوابیدن.حالم بد بود.کلی استرس..دوس نداشتم بهم دست بزنه
اونجا بود فهمیدم ای وای من حتی کوچکترین علاقه ندارم هیجی از شرایطم هم راصی نیستم.اونم روز اول ازدواج.هوف
خدایا چه کردم باخودم.ازچاله توچاه
باهربدبختی بودم خودمو راضی کردم که کاریه که شده و راه برگشتی نداری و نمتونی جدا بشی ابروت میره.خودمو اینجوری قانع کردم
چندروز گذشت و هرروز مهمون ک مهمونی حتی شهر خودمم رفتم..ماشین مون پیکان بود
پسرش هم هرجا بودیم بود.فقط موقع امتحانات شد رفت پیش مادرشو ۱هفته بعدش اومد.خونمون لب دریا بود.۵۰متر فاصله
من از مهمون بازی ها و شلوعی خونه و حیاط خسته شده بودم..و چون عادت داشتم سرکار برم کلافه بودم تو خونه بودم
بااینکه قبل ازدواج صحبت کرده بودم باید شاغل باشم و قبول کرد باز زد زیرش
کم کم فهمیدم ادم عصبی هستش.تو۱ماهه اول چندبار دعوا کرده بودیم.ادمی خیلی قد
خدایا چه خاکی به سرم ریخته بودم من
دیگه نداشت بادوستام در ارتباط باشم.خطمو عوض کرد.بازار رفتن و بیرون دروازه بدون اجازش نمیشد
منم واسه حقم خیلی تلاش کردم.اما اون..خدایا
نه اینکه روزهای خوب اصلا نداشته باشم نه داشتم اما روزهای بدش بیشتر بود
قول داده بود منو از اون خونه ببره اما۱سال گذشت و نبرد.خیلی بیکاری داشت.پول در میاورد بهم نمیداد.خرج عرق خوری و کباب و
تازه مادر شوهر مریض من باید کارای خونشو میکردم.براش غذاهای بی نمک درست میکردم.کلی مهمون میومدن که بچه و نوه هاش بودن دست به سیاه و سفید نمیزدن
این چه وضعش بود.شدم حمال اون خونه
عصبی شدم و اعتراض کردم گفت دیگع نرو.گفتم تو یک حیاط مگه میشع صدام میکنن چه بهانه ایی بیارم
پیش خودم گفت بچه بیارم شاید عادت کنم.
چه فکر مزخرفی.دلم پیش دخترم بود که دیگه نمتونستم ببینمش
پسر شوهرمم اوایل خوب بود بعد رفتارشو عوض کرد.من همه ی کاراشومیکردم حتی تو درسا کمکش میکردم صبح میفرستادمش مدرسه لباس مدرسش اتو میکردم.
شوهرم خیلی حساس بود رو پسرش.گیرهای بیخود میداد بهم.بزور میخواست من عاسق پسرش بشم.!!مگه میشه منکه مادرش نبودم..هیچوقت نمیشه اون احساس رو داشت
واین بود که ..
ادامه دارد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_سیزدهم
واین شد که همش تحت فشار بودم.هیچوقت خودم نبودم.همش زور و تحمیل.
بیشتر بخاطر شرایط و چون ازدواج مجدده و راه برگشتی ندارم خودمو دلداری میدادم.سنی نداشتم ۲۵سال.
همین چیزهای تکراری ودلخوری دامه داشت.تو دور همی ها میگفتن چرا بچه دار نمیشید.شوهرم مخالف بود.اما من میخواستم
چون دخترم پیشم نبود و اینکه همه زوم رو بچه شوهرم بودن خیلی اعصابمو بهم میریخت و دوست داشتم بچه دار بشم
بالاخره بعد ۱سال و نیم ازدواج من باردار شدم.خوشحال بودم.میدونستمم بچم چیه.
شوهرمم دختر میخواست.حتی سر بچه اولش.
مادرشوهر که برج زهر مار بود میکفت نباید میاوردی.خوب به تو چه
کم حمال درخونت بودم.همش پشت سرم حرف میزد.با گوش حودمم بارها شنیدم و میشنیدم و چه کسایی که خبرشو بهم میدادن.
خانوادمم دیر دیر بهم سردمیزدن.خواهرم ناهید بعد یه مدت طلاق گرفت و دخترشو گرفت.تنها زندگی میکردو سرکارهم میرفت.اون بیشتر بهم سرمیزد.
از سوییت تو حیاط اومدیم تو۲تا اتاق مادرشوهر که درش از بیرون باز میشد
اخر برام خونه نگرفت و امروز فرداکرد و بهانه اورد و منو نگه داشت.
حالا دیگه دیوار به دیوار مادرشوهرشدم.و با هربهانه ایی صدام میکرد از شماره گرفتن از تلفن خونش برای دخترهاش تا شستشو جارو زدن و غذادرست کردن.
تا شماره میگرفتم از پیشش میرفتم پشتم پیش دختراش گله میکرد.اونم به دروغ
دیگه حالم بیشتر بهم خورد ازش.با وضع حاملگیم چه مهمون ها که نمیومدن.اصلا رعایت حال منو نمیکردن حداقل یه کمکی بکنن.
مادرم یه مدتی بود که مریض شده بود.۱سالی میشد که بخاطر تومار مغزی وعمل و شیمی درمانی تو بستر بود
وقتی ملاقات میرفتم هرروز لاغرتر میدیدمش چقدر ناراحتی و قصه داشتم براش.حقش نبود
حالش به وخامت میرفتم.تا جایی که چشماش نمیدید.من راهم دور بود اما ۲تا خواهرام کاراشو انجام میدادن و خیلی بهش رسیدگی میکردن
بابام که هیچی.اول یه کارایی میکرد اخرا دیگه به فکر خودش بود
تاموقعی که۵ماه باردار بودم و جنسیت بچمم معلوم.پسر بود.و شوهرم ناراحت.حتی۱هفته باهام بزور حرف میزد.
گذشت و بهم زنگ زدن شب مادرم فوت کرده.یاخدااا چی داشتم میشنیدم.باورم نشد گریه ولم نمیکرد.شوهرم سرکار بود زنگ زدم که بیاد بریم.چون ۲ساعت با شهرم فاصله داشتم
مادرشوهرم از لجی که با من داشت یه لباس سفید بلند پوشید گفت منم میام
کاملا سفید چندتا گل صورتی..یعنییی چییی.
به شوهرم گفتم بهش بگو سیاه بپوشه حداقل.گفت ولش اون پیرزنه کی توجه میکنه.
گفتم چطور هرکی فوت میکنه میدونه سیاه بپوشه به مادرم شد سفید پوشید که چی حرص منو در بیاره.از قبل متنفرتر شدم ازش
راه تمامی نداشت.طولانی تر شده بود.چه اشک ها و هق هق هایی که نمیکردم
رسیدم بالاخره.خدااا.دم در چرا شلوغ بود.چرا این همه ادم هستن.تا منو دیدن چون حامله بودم منو بردن تو اتاقی که مادرم فوت شده
خواهرام مثل ابر بهارگریه میکردن.منو دیدن گریه ها بیشترم شد.
جنازه مادرم وسط اتاق زیر کولر.روش پارچه کشیده بودن.وای من مردم اون لحظه.
انقدر گریه که گلوم گرفت.خدایا یه نفرو داشتیم که بهش تکیه میکردیم اونم ازمون گرفتی.
کاش پدرمون جاش میرفت.نه رحم داشت نه محبت
شب رو به زور صبح کردیم.صبح باز گریه از نو.
داداش کوچیکم کمرش گرفت.چون کلا۱۷سالش بود.خواهر برادر همو بغل کردیم و کلی گریه.حق مادرم نبود سنی نداشت.
موقع تشییع جنازه هووف خدایا حتی نمیشه به عمق فاجعه پی برد.چقدر سخت گذشت.
بعدش مزار و موقع دفن و کلی جمعیت غریب و اشنا و گریه های بی امون منو خواهرام.
خدا نخاد برای کسی اما زمان نمیگذشت و سخت پیش میرفت.روحیه مون رو از دست دادیم.من تا ۷روز بودم و بعد رفتم خونم.هر روز توی تنهایی هام زار میزدم و همه بخاطر بارداریم بهم گفتن بچه گناه داره ول کن
اماا
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_چهاردهم
اما کار مادرشوهرم که لباس سفید پوشیده بود یادم نرفته بود و وقتی میدیدمش حرص میخوردم.
چهلم مادرمم گذشت.سخت اما گدشت.حسابی افسرده شده بودیم.پدرمون هم که به فکر ازدواج مجدد بود.
وقتی وارد ۷ماه بارداریم شدم درست ۲ماه بعداز فوت مادرم.مادرشوهرم رفته بود خونه پسرش مهمونی صبحش حالش بد شد و بردنش بیمارستان.از قضا من هم واسه چکاپ همون دور برا بودم..شوهرم زنگ زد که مادرم بیمارستانه من اونجام توبیا اونجا
خودمو رسوندم.پشت در منتظر بودن که بعد ۲ساعت خبر فوتش رو اوردن.همه زدن زیر گریه حتی من.چون من مثل اون انقدر بدجنس نبودم
باورم نمیشد فوت کرده.بقیه هم خودشون از راه دور نزدیک رسوندن.بعد بردنش برای شستن و کفن کردن.وقتی بقیه رسیدن تا شب دفنش کردن.همه گریه رو زاری و نوحه خونی.
چون تو خونه مادرشوهر زندگی میکردیم اونجا قل قله شد.۱۰۰نفر ادم هرروز تو خونه حتی اتاق ما شب و روز تا مراسمات تمام بشه.من با اون شکم حمالی.اخرم کمر درد گرفتم و خونریزی کمی بهم دست داد.که خودشون دیگه دیدن شرایطم بده کارهارو انجام میدادن.
حتی خواهرام هم اومدن برای مراسم
چقدر از شلوغی خسته شده بودم.از گریه زاری ها.از اینکه وقت استراحت نداشتم
مراسم هفت که تمام شد گفتن حالا که مادر مرده شما این اتاقم بگیرید چون پسرتون بزرگ شده و زشته پیش شما بخوابه.
گفتم بزارید برای بعدچهلمش.با اینکه فوت کرده بود و براش گریه کرده بودم تهه دلم ازش راضی نبودم و نمیتونستم ببخشمش.
اوایل یکسره خوابشو میدیدم..خیلی هم ترسناک و کمک میخواست ازم.اوف خدا چه دلهر اور بود خواب و کابوس ها
اخر بعد چهلمش تو مزارش گفتم بهم بد کردی اما بیخیال من بخشیدمت انقدر نیا تو خوابم.
بعدش دیگه خوابشو ندیدم.راحت شدم.بچه تو شکمم دنیا نیومده چه چیزا که تجربه نکرد.
پدربزرگمم فوت کرده بود تو روزهای اول بارداریم..کلا فقط ناراحتی کشیده بودم
اخلاق شوهرمم کلا عوض شده بود.احساس میکردم مشکوک میزنه.زن هستم و خوب حس میکردم.اما مدرک نداشتم.
اخرای بارداری رفتم شهرم برای خرید سیسمونی از مغازه خالم.با پول خودم ۲ملیون خرید کردم..کلی لباس کمد ر
و کالسکه وکریر و همه چییی
ساک هم بستم اماده کردم گذاشتم کنار
شوهرم میرفت سرکارو میومد.پسزشم دیگه بزرگتر میشد تلخ تر میشد.تمام کاراشو میکردم ولی احترام گذاشتن بلد نبود انگار نوکرشم
روز زایمانم رسید و زنگ زدم به شوهرم که دردم از دیشب شروع شده .گفت تا بیام طول میکشه بزار به زن داداشم بگم ترو ببره تا من برسم.
گفتم نه هنوز شدید نیست میگیره ول میکنه وقت هست.شده بودم عین بادکنک.شکمم بزرگ بزرگ.۱۰ دقیقه بعد صدای دروازه اومد و دیدم بعله جاری و پسرش اومدن منو ببرن
گفتم زوده منتطر میمونم اما گفت نه بریم
پسر شوهرمم اومد باهم راه افتادیم.
تو راه جاریم میکفت بزار اسم بچه رو اون انتخاب کنه
منظورش پسرشوهرم بود.واسه خود شیرینی.
گفتم نه من انتخاب کردم تمام شد
هرچی گفت گفتم نه مگه بچه بازیه اسم
رسیدیم بیمارستان و منو معاینه کردن و لباس بیمارستان رو پوشیدم
گفتن هنوز خوب رحم ت باز نشده.راه برو توراهرو
شوهرم رسیده بود و پشت در دیدمش و تلفنی حرف زدم
درد میکرفت و ول میکرد..میدیدم خانوم هایی هستن نوبتی هرکی میره واسه زایمان
چه جیغ و دادهایی میشنیدم دلم داشت میترکید
۱۲ظهر رفته بودیم انقدر بودم تا ۴صبح دیدم کمرم داره میشکنه..درد پدرمو در اورده بود.
کیسه اب پاره نشده بود و من داشتم تخت رو گاز میگرفتم.سر دخترم اینجوری نبودم
شاید سنم کمتر بود یا بچه دختر بود دردش فرق داشته.نمیدونم
خداروصدا میزدم بعد جاریمو..دیگه از درد حالت تهوع گرفتم
بعد دیدن درد دارم اومدن کیسه اب پاره کردن خودشون.دیگه لگنم سنگین شد انگار داشت میفتاد بچه.یا خداا
بردن منو اتاق زایمان.بچم درشت بود.
با بدبختی ساعت ۵پسرم به دنیا اومد و درد هام کم شد.نگاه کردم دیدم شبیه پدرشم هست
و
ادامه دارد....
✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_پانزدهم
و من خواب عمیقی رو تجربه کردم.جاریم بچه رو به پدرش نشون داد.پسرم ۴کیلو۲۰۰گرم بود.ماشالله تپل بود
۱۰دی به دنیا اومد روز کریسمس.اسمش گفتم باید ارشیا باشه تمام.قبول کردن
حال نداشتم.بخیه بارون بودم.همه جام درد میکرد.
تا شب بیمارستان بودم و بعد مرخص شدم اومدم خونه.بخیه هام اذیتم میکرد و خونریزی داشتم زیاد و گریه های یکسره ارشیا.
خواهرم ناهید چون مجرد بود خودشو رسوند تا پیشم باشه و کمک حالم
دستش درد نکنه خیلی کمک بود برام.
ارشیا گریه میکرد زیاد.خودم حال ندار مهمون هم واسه دیدن میومد.
خواهر کوچیکم پدرمو راضی کرده بود اومده بودن پیشم ۲روز بودن و رفتن.البته خواهر کوچیکم راضیش کرد.
بعد چند روز همه رفتن خونشون.ولی چون نباید ۱۰روز اول تنها باشم جاری بزرگم اومد پیشم.
پسر شوهرم قرار شد شب ها تو اتاق باشه من تنها نباشم چون شوهرم سرکار بود.
بخیه هام باز شدن و دوباره دکتر رفتم و درمان کردم.
دست تنها بودن با یه بچه ونگ ونگو سخت بود.
شب ها شوهرم گله که ساکتش کن من خستم و باید سرکار برم.
ارشیارو دوست داشت اما تمحل گریه بچه نداشت.
حالا بماند برای مسائل زناشویی گله پشت گله.دیگه از هر طرف فشار عصبی روم بود..متوجه اخلاق شوهرم شده بودم که عوص شده بود و سعی میکرد دیرتر بیاد خونه.کمک حالم نبود.
از گذشته شوهرم یه چیزایی به گوشم رسیده بود که معتاد بود و ترک کرده بعداز طلاقش
ولی به روش نیاورده بودم.از عکس های توی البومش و لاغری مفرطی که داشت شک داشتم.
کم کم گدشت و پسرم ۶ماهه شد که کنجکاو اخلاق شوهر دیدم تو گوشیش پیام بازی با یه نفره که مشخصه طرف زن هستش.
عصبی شدم و بروش اوردم و درگیری پیش اومد و گردن نگرفت.منم تهدیدش کردم که ابروتو میبرم مرتیکه بی لیاقت
همه جوره ازش سر بودم ۱۱سال کم سن بودم.سرحال وبه قول بقیه زیبا بودم
دیگه چه مرگت بود که این کارو کردی..منی که توی زندگی قبلیم این بلا سرم اومده بود
روحیه ام دوباره خراب شدترجیح میداد مواد بکشه اما این کارارو نه.
واسه دعواها و تهدید هام از فرداش سعی کرد بهتر باشه ولی من دیگه حالم ازش بد بود.
میدونستم ور حده پیامه.اما ایا خودش تحمل میکرد که من این کارو بکنم؟؟؟
نه برام زندگی درست کرده بود نه یه طلا خریده بود.مادرشم به دوش کشیده بودم.پسزشم که اوار رو سرمه.همه جوره زنانگی مو داشتم دیگه چیکار نکرده بودم اخه.
پیش خودم خودم خیلی بدبختم.به بچه تو بغلم نگاه کردم و گریه کردم
۱سال بعد پسرشوهرم شروع کرد به ناسازگاری و کلی بلا سرمون اورد
از فرار کردن از خونه و قایم شدن تا بی احترامی به پدرش و کل خانواده
ابروریزی تو درهمسایه..خدایا بسم نیست .
یه آرامش خشک خالی ارزوم بود
زنگ زدن های مدام شوهرم با زن سابق و رفتن در خونه اونا اذیتم میکرد.بخاطر پسرش.
اما چیزی که خودش منو منع کرده بود که با پدردخترم حرفی نزدم حتی اگه اتفاق بدی افتاده باشه اما خودش هیچ چیز رو رعایت نمیکرد.
پسرش فرار کرد رفت رشت خونه دایی مادرش و از این طرف زندکی رو برام سیاه کرد.
شوهرم کلا درگیر اون بود و مارو ادم حساب نمیکرد.همش عصبی بود و دعوا داشت و منو مقصر میدونست.درحالی که اصلا ربطی به من نداشت
تو این هاگیر واگیر دیدم عادت ماهیانه ام عقب افتاده.تست دادم منفی بود
اما به سونو رفتم ببینم چه خبره.تا نوبتم شد و دستگاه رو گذاشت گفت خانوم بارداری.
شوکه شدم و گریه کردم گفتم خدایا یعنی چیی
با این زندگی سگی که دارم بچه چیه دوباره.اومدم بیرون زنگ زدم شوهرم و گفتم حاملم ۷هفته و قلب بچه تشکیل شده و صداشو شنیدم.
شاکی شد و گفت چرا هواست نبود.و داد بیداد روسرم یه جوری که بچه از خلاف بوده.
ناراحترم کرد با اخلاق گندش.خدا نگدره ازش ،پسرمو داده بودم دست جاریم.رفتم خونشون و ماجرا رو گفتم.اونم گفت عیب نداره کارخداست.
اما شوهرم رسید و کلی سرزنشم کرد که الان وقت این کار نبود من خودم عصبی ام و تحمل اینو دیگه ندارم و اون بچه رو هم نمیخواستمو کلی مزخرف تحویلم داد
جوری که جاریم دعواش کرد گفت اه ول کن دیگه زنه رو خوردی یعنی چی.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_شانزدهم
وبعد ناهار رفتیم خونه خودمون.منو رسوند و رفت سرکارش
من خیلی ناراحت بودم و با خاهر و خاله موصوع رو در جریان گداشتم که راه حلی جلو پام بزارن.که گفتن عیب نداره کار خداست.باپسرت باهم بززگ میشن
اما من شرایط رو خوب نمیدیدم.
غروب شوهرم زنگ زد که با دکتر صحبت کردم تو فلان شهر قرص میدن برای سقط بچه
منم گفتم حداقل میزاشتی چندساعت بگدره ما فکرامون بکنیم بعد چقدر زود تصمیم گرفتی.
تازه اون تو شکمم زندس قلب داره.گناهه.منم دلم نمیاد بفهم
از من اصرار و از اون انکار.اومد خونه و گفت برگه سونو رو بده ببرم نشون بدم دارو بده
گفت دکتر گفت زنت رو راضی کن وگرنه من قرص نمیدم
من دوباره مخالفت کردم و اون با حرف های مفتش زبون تلخش و خار کردن من اعصابم رو بهم ریخت.وگفتم هر غلطی میکنی بکن
من داضی نیستم همه چیز گردن خودت
برگه سونو رو گرفت و رفت.شب با قرص برگشت و دکتر گفت که چجوری استفاده کنم.
فرداش من قرار بود از دوارو استفاده کنم اما اون منو تنها گذاشت و رفت رشت دنبال پسرش
و به جاری و خواهرش گفت بیاد پیشم باشن.
داشتم روانی میشدم.قرص داد بچه سقط کنم خودش رفت دنبال پسرش!!!!
من کجای این زندگی هسم..چرا ارزشی نداشتم..اما فهمیدم که این بچه بهتره سقط بشه.بیاد تو این دنیا زیر دست این پدر منم جرص جوش بخورم و اخر روانی بشم.
جاری و خکاهرشوهر اومدن و من شروع کردم به استفاده از دارو.
۸تا بود زیر زبونی و داخل واژن
بعد از استفاده کردن ۴تا دردام شروع شد و خونریزی پشت سرش
بله بچه بالاخره افتاد..چقدر گریه کردم و ناراحت بودم.احساس میکردم دختره
حالم گرفته.رنگ رو پریده مهمون هم روش شب شد و شوهرم همراه با پسرش اومدن.
مثل اینکه وعده ماشین که پول داده بود
درحالی که شرایط مالی خودمون بد بود
مرغ گرفت و به افتخار پسرش کباب داد به مهمون..من رنگ رو پریده یه گوشه نگاه میکردم فقط برگشت نگاهم گرد و گفت چیشد افتاد گفتم اره خیالت جمع برو زندکیتو بکن.
و با ناراحتی رفتم توی یه اتاق دیگه
لعنت به شانس بد خودم که برای کسی ارزش نداشتم.درمونده شدم
چندروز گذشت و بهتر شدم.اما از اون طرف پسر شوهرم سرصداها و رفتارهاشو شروع کردکه ماشین و خونه میخوام.۱ماه گذشت و زندگی به جهنم واقعی تبدیل شد.خدایا من چرا جدا نمیشدم..برای کی و چی مونده بودم
حالا خانواده شوهر هم گیر دادن خونه ارث پدری هست و باید بفروشیم
مشتری میومدو میرفت..همش جنگ بود سرمال دنیا.
پسرش از یه طرف دیگه.شوهرم وام گرفت و برای پسرش پراید خرید.هنوز گواهینامه هم نداشت
حالا من میمیردم اب دستم نمیاد.همه چیزش پسرش بود
پسرش به منم بی احترامی میکرد.چندبار رومون توهم باز شد.تحمل نداشتم دیگه
خونه رو مفت فروختن فقط بخاطر بلند کردن ما از اون خونهحسودی میکردن ما مجانی میشینیم..اون موقع حمال مادرتون بودیم اخه شما کجا بودید
سهم ما فقط پول پیش یه خونه ویلایی شد.۲خواب با حیاط بزرگ اما قدیمی
من راصی بودم چون خودم خونه رو قبول کرده بودم.
کم کم سعی کردم با کاشتن سبزی و نگهداری مرغ وجوجه خودمو سرگرم کنم
مشکلات پشت مشکلات روسرم اوار بود
وباز هم پیام یه زن تو گوشی شوهر
این باز صدامو گداشتم توسرم و داد بیداد کردم . تمام مشکلات از طرف توعه بعد تو پروپرو میری بهم خیانت میکنی!!!!
چجور ادمی هستی توووو
عصبی شدم و کلی حرص خوردم..اونم گردن گیرش خراب بود..کتک کاری شد و زد صورتمو کبود کرد منم چندتا زدمش
بعد زنگ زد برادر شوهرم اومد.منم داستان رو گفتم.اونم دعواش کرد و منو پسرمو به خونه خودش برد..اونجا پیش جاریم ابرو نداشتم
اما درظاهر پشتم بودن و بهم حق میدادن
دلم شکسته ترشد..اخه سپیده چرااا میمونی
چرا نمیری بدبخت..فکرپدرم رو دراورده بود.
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هفدهم
۲روز موندم و باز مارو اشتی دادن..رفتم اما ۱۰روز قهر بودم باهاش تاخودش اومد منت کشی
دیگه از چشمم افتاده بود.
دخترم دیگه بزرگ شده بود و باهاش تلفنی حرف میزدم..یه روز هم بعد۱۵سال اومد خونم
و۲هفته مهمونم بود.چقدر بزرگ و خانوم شده بود و شباهت بیش از حدش به من
ولی افسرده بود و از پدرش شکایت میکرد
منم دلداریش میدادم.ومیگفتم فقط درست رو بخون تابه جایی برسی
بعد ۲هفته رفت خونش.پدرش اومد دنبالش
من اجازه دم در رفتن نداشتم.شوهرم نمیزاشت.
پسر شوهرم یکسره شر درست میکرد .از تصادف با ماشین و کلی خرج و دم به دقیقه پول خواستن و دختر بازی و رفیق بازی.
سیگاری هم شده بود..بعصی موقع خونه مادرش هم میومد.درکل رفیق بازبود
هرموقع پدره پول نمیداد خونه رو روسرمون خراب میکرد.احترام نگه نمی داشت.
شوهرم از اول اونو لوس و زیاده خواه بار اورده بود و همیشه بهش باج میداد..چون مثلا بچه طلاق بود براش کم نزاره که عکس عمل کرد.
منکه زیر دست اینا نابود بودم.حتی پسرمم هم عصبی و پرخاشگر شده بود
چه دعواها قهر کردن ها و زد وخوردهایی داشتیم.
خونمونو عوض کردیم بعد۲سال.پسزمم به مدرسه رفت.همه کاراش با خودم بود
مرغ داشتم و تخم مرغ میفروختم تا پول توجیبییم در بیاد.شوهرم اصلا اهل پول دادن نبود.
لباس سال به سال نمی خریدم..نمیداد که بخرم.
یه خاله دارم هم سن خودم.اون خیلی خرید میکنه و تیپ میزنه..لباسامو از اون میگیرم و بهم میده همیشه.
واقعا دستش درد نکنه.ازش همیشه ممنونم.
چون باعث شد و به روز باشم و لباسی داشته باشم.
پسرشوهرم سر ناسازگاریش بیشتر شد و خونه مجردی میخواست.با۲ماه جنگیدن به خونه هم رسید.اما بسکه دوست رفیق میاورد و حیوون نگه میداشت صابخونه خواست که اون بره از اونجا
وباز دوباره جنگ شروع شد تو خونمون.پسرش ول بکن نبود
دوباره خونه عوض کردیم کوچکتر گرفتیم.اجاره ها بالا بود
یه روز پسرش اومد که بیا فلان جان خونه ۲طبقه هست بالا من میشینم پایین شما
فقط اینکه دوست دخترمم هست همیشه
گفتم دیگه همین مونده بود.من تو کلم نمیره این چیزا..
شوهرمم یه جورایی میخواست من راضی بشم.اره دیگه دختر بیاره که جفتتون داشته باشینش.ولله.عصبیم کردن
یه رو پسرش زنگ زد که حیون خونگیم رو زیر اندازم خرابکاری کرده و میخوام بیارم سپیده برام بشوره
گفتم چه غلطا.مگه من نوکرو حمال شمام؟؟
جز ضرر و ادیت کردنم چیزی ندارید برام بعد من بیام این کارو انجام بدم.گفتم به من چه
شوهرم گفت حالا روکشش رو بنداز بشور اویزون کن..گفتم عمرا خودت انجام بده
دخترم بعد۱۵سال اومده بود تو کلی غرغر کردی که چرا نمیره وتحمل یه دختر اروم رو نداشتی.
بعد من چندسال شر بازی پسرتو و بی احترامی هاشون تحمل کنم اینم کارم بکنم عمرا.
همین باعث شد منو شوهرم بدجور دعوا کنیم و حرفای زشتی بینمون رد و بدل شد.پسرم از ترس رفت تو باغچه قایم شد
شوهرم اومد گلوی منو فشار داد و داشت منو خفه میکرد..منم با پا زدم توشکمش که خودمو نجات بدم.بعد اومد فوش به کل خانوادم
ومن گفتم هرچی گفتی به خانواده خودت گفتی بی نزاکت
هول دارم و افتادم رو بخاری روشن.خواستم پاشم اما منو همنجور نگه داشت که دستم سوخت و پوستش اویزون شد.
چنان جیغی زدم و با تمام قدرت هولش دارم و هرچی فوش بلد بودم نثارش کردم
چقدر ادم میتونه پرو و پر توقع باشع اخه
زنگ زدی جاری و برادرشوهرمم اومدن
قبل اومدن روم چاقو کشید گفت همینجا میکشتم که منم گفتما این...واسه دهنت زیادیه
حالا دستم چجور میسوخت و سوزش میکرد.
جاری رسید و صحنه رو دید و خونه ریخت پاش رو دید و دستمو .عصبانی شد و داد زد شما چی میخواین از هم.این چه وضعشه
چرا همیشه اون پسرت شمارو دعوا میندازه.
منم جریان گفتم اونام گفتن به سپیده چه مربوطه کثافت کاری حیوون بشوره ببره مادر فلان فلان شدش بشوره اسیر گرفتی.
برادر شوهر گفت شما یه بچه دیگه هم دارید از ترس زیر درخت قایم شده خجالت نمی گشید
من گفتم دیگه نمیخوام بمونم و میخوام برم شهر خودم
باز منو بردن خونشون که اروم بشیم.منو پسرمو فقط.
اونجا کلی گریه کردم و از بدبختی هام که خودشون هم کم شاهدش نبودن و خیانتش هاش کارهای پسرش گفتم.حق رو به من میدادن و با شوهرم وعوا میکردن.
اما ایندفعه فرق داشت دستم سوخته بود
پسر برادرشوهرم منو برد بیمارستان شستشو دادن و پانسمان کردن و پمادو دارو داد دکتر.
چندروز بودم خونشون..دستم بدرد شده بود.
خواهرشوهرمم اومد و همه دور هم نشستن و دنبال راه حل بودنمن میگفتم میخوام برم اونا میکفتن بمون بخاطر ارشیا
.گفتم منم ادمم..شوهرم پرو تر از همیشه بود.
عوض عذر خواهی سیاست میکرد.یه جور که همینی که هست پسرمه نمتونم دورش بندازم.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_هجدهم
همه گفتن کسی نگفت دور بنداز اما حد و حدود رو رعایت کن.زن و بچت چه گناهی کردن
بزور منو برد که اشتی کنیم.رفتم اما چشم نداشتم ببینمش.
خدایا چقدر باید میکشیدم.فرداش باز خودم رفتم دکتر دستم عفونت کرده بود.
کلی سرم شستشو و پوماد و باند دکتر نوشت
خیلی زمان برد که بخوام اشتی کنم
بعد ۲۰روز پسرش بارهاشو برد خونه مادرش و خونه رو پس داد اجارش هم عقب افتاده بود
ماشینشم فروخت و پولشو کم کم خورد
اینم بگم که ظرف ۲سال ۳تا پراید و یه دونه ۲۰۶ گرفته بود..پدرش
و باز با حیون خونگیش اومد خونمون.کل خونمون رو گند زده بود.گلدونا شکسته و حتی مرغا ادیت شده بودن
پسرش هرشب هرشب میومد دم در و میگفت به پدرش که ماشینت ماله من و باید بدی به من ماله منه..خدایا توهم تا کجا
پدرش نمیداد و اون هرشب این برنامه رو اجرا میکرد تا پدره رو خسته کنه
جوری که تو در همسایه ابرو نمونده بود
بالاخره زنگ زدن پلیس و زدو خورد شد و گاز اشکاور و هممون سرفه..خدایا چیارو داشتم میگدروندم
پسرم تو خونه از ترس گریه میکرد
منم ساکمو بستم چون جای ما اونجا نبود
پر استرس و دعوا.یاخدا
شوهرم اومد تو خونه گفت کجا..گفتم تا موقعی که مشکلت رو با پسرت حل کنی من میرم شهرم.
مخالفت کرد و من اصرار..بعد اینکه پسرش خسته شد و رفت فردا صبح منو رسوند ترمینال
گفت سپیده خودم دارم میبرمت برو هوا بخور.نری بازی دربیاریا بگی نمیام
گفتم بعد۱۰سال زندگی باخوبی ۱بار منو نفرستادی خانوادمو ببینم الان مسخرم میکنی
خلاصه رفتم..خونه خواهرشم رفتم.ساکمو گداشتم اونجا.داستان رو تعریف کردم.درظاهر حق رو دادن..اما چون اونا باعث این ازدواج شده بودن کلی غر زدم و یه جوری گفتم که شما باعث این اتفاقات هستین.
تو اون ۱هفته من خونه خواهرام خاله دایی و مادربزرگ و دختر خاله ها رفتم
اخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.خوشحال بودم کنارشون
شوهرمم هرروز زنگ میزد ببینه چیکار میکنیم.و چون اولین بار بود ازش جدا شده بودیم خیر سرش دلش تنگ شده بود.و بعد ۱هفته اومد دنبالمون..اون موقع اوج کرونا بود.خونه خاهرش شب رفتیم و اونجا من جلوی بقیه بحث رو باز کردم و گفتم پسرش بخاد ادمه بده من نیستم.و شوهرم باید خرجی بده و هرچی تو دلم بود رو گفتم
شوهرم قاطی کرد و گفت چیه داری گرو کشی میکنی گفتم نه موقعیت پیش اومد دارم درد دلم رو میگم
بعد شروع کرد به جوش اوردن و بقیه ارومش کردن چون توقع نداشت
همه گفتن خانومت حق داره و به مساعل رسیدگی کن زندکیت فقط پسرت نیست اینا هم هستن و گناه دارن مخصوصا پسر گوچیک
کلی حرف زدیم و قرار شد خرجی بهم ماهی ۵۰۰بده.و من مرعامو رد کنم
چون با فروش تخم مرغ فقط پول تو جیبی کمی بهم میرسید
بعد همون لحصه ۲تا خاهر زادش که صبح پیشمون بودن حالشون بد شد و بیمارستان رفتن و بعله گفتن کروناست
ماهم ترسیدیم چون صبح دور هم بودیم
شوهرم گفت بریم تا اسیر نشدیم
محبوری ساکمو بستم و راه افتادیم به شهر محل زندگیمون
اومدم خونه چشمتون روز بد نبینه..ای خدااا
مبلا جای چنگ حیون خونگی پسرش..گلدونا شکسته مرغا زخمی..موی حیون رو فرش
اصلا نمیدونم چجوری خودمو کنترل کردم و گفتم این چه وضعشه و عصبی شدم..جمع کردم همه رو ریختم حیاط شروع به شستن کردن
چجور هم گریه میکردم.خدایا چرا ارامش بهم نیومده اخه.اه
قرار شد باز خونه عوض کنیم دورتر بریم روستایی چیزی ادرس خونه رو به پسرش ندیم.
چون تو در و همسایه ابرومون رفته بود رفتیم.
یه جا ته یه روستا اما ویلایی من اصلا اپارتمان نمیتونم زندگی کنم تحمل ندارم
بار رو شبانه بردیم.به اندازه ۲ماه ادرس خونه رو به پسرش نداد و بازززز خر شد و داد
وقتی دیدم باز پسرش اومده داشتم دیوانه میشدم
درست همون شبی اومد که دختر از دانشگاه رشت تو راه برگشت اومده بود پیشم چند روز بمونه.
اومیکرن شایع شده بود و دانشگاه و خوابگاه رو بستن
دخترم دیگه خانومی شده بود و دانشجو بود.
همراه میومد همه فکر میکردن خواهرمه.چون اصلا به مادر و دختری نمیخوردیم هیجوره.
پسرش اومد اون شب ما تک خواب بودیم.با اینکه میدونست دخترم هست خوابیدن موند پسرش.
یه بوی گندی میداد.مواد میزد.سیگار میکشید.دیر حمام میرفت..کل خونه بوی گند گرفته بود.واز حالت تهوع سرفه گرفتم.
به اصرار پدرش رفت حموم..همش لباساشا یه کیسه زباله پر میکرد میاورد که من بشورم
اونم با لباسشویی سطلی که همه کارشو ادم خودش باید بکنه.
کلی شلوار لی کاپشن چندجین جوراب تیشرت همه کثیف و هر هفته تکرار میشد
اون شب خوابید و فردا ۵غروب بیدار شد
ادمی بود که سرکار هم نمیرفت با ۲۳سال سن.
عادت داشت شب دیر میخوابید تا فردا غروب خواب بود.این چه خوابیه دیگه..اخه دسشوییت نمیگیره.گشنت نمیشه!!!
ادامه دارد....
✾࿐⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_نوزدهم
بعد که بیدار شد گشت توی نایلکسای لباسش دنبال یه جوراب گشتن
اینو یادم رفت بگم که۴تا گونی لباس ۱۰تا نایلکس اورده بود ریخته بود تو اتاق خواب پسرم که کلا۴متر بود.چه بدبختی داشتم
خلاصه هرچی گشت پیدا نکرد باباش تازه از سرکار اومده بود.جوراب رو بهانه کرد و یه داستان جدید پیش اورد و دعوا و فحش.پسرش زنگ زد به پلیس که اقا اینا جورابمو نمیدن!!!!!
خدایا چقدر توهم.پدرش قاطی کرد دعوا شد انداختمش بیرون
شوهرم گفت چرا بیرونش کردی..دل نداشت.
گفتم حتما باید یکی این وسط بمیره تو دست از سر احساسات مسخرت بر داری اه لعنت به شما.
خودشم از عصبانیت رفت ۳شب برگشت.نه پرسیدم کجایی نه کجا بودی.
بادخترم حرف زدم و جفتشون خوابیدن شام نخورده.
فردا دوباره پسرش اومد و تکرارشد موضوع شوهرم سرکار بود
زنگ زدم گفتم بابااا اینجاهم داره ابرو مون میره بسه دیگه.
اونم به پسرش زنگ زد با من کار داری من فلان جا هستم
بیرون باهم درگیر شدن.
مدرسه واسه کرونا انلاینی بود.و من هرروز صبح با پسرم انلاینی تو گوشی درس کار میکردیم.
فردا اون روز شوهرم گفت بُرس من کجاست گفتم تو اتاق.دخترم توش خواب بود.دخترم و پسرم توی اتاق میخوابیدن.برس یا همون شانه تو اتاق پیش میز ارایش بود
گفتم برو بگیرم دخترم خوابه.چون من تو کلاس انلاینی درحال تایپ بودم
شوهرم اینو بهانه کردو گفت؛چیه دور ور داشتی یه برس واسم نمیاری
گفتم نگاه کن شرایطتو بچه درس داره باید جواب بدیم زود تو گروه
کلی غرعر کردو رفت سرکار.بعد وقتی گوشی دستم بود و توی برنامه شاد کلاس انلاینی درحال ویس از بچه بودم دیدم پیام پشت پیام هست که از طرف شوهرم بهم میاد
چجور چرت پرت و حالی عصبانی و دستی بخاه
بهش پبام دادم مشعول درس بچه ام و نمتونم جواب همه پیام هاتو بدم
اینو گفتم شروع کرد پشت هم زنگ زدن و پیام دادن..عجب گرفتاری شدما.این تنش میخاره
تابلو بود که سرش درد میکرد برای دعوا کردن
هرچی کوتاه میومدم پیش بهم چرت پرت میگفت.و اخر دخترمو بهانه کرد گفت ما خونمون گوچیکه و برام سخته!!!
گفتم ؛پسرت که یکسره اینجاست خونمون کوچیک نیستا!!دخترم که سالی ۱بار میاد ۳روز میمونه کوچیک شد؟؟؟؟
اعصابم بهم ریخت از اینکه اون تحمل سالی ۱بار دخترمو نداره اونم دختری که صداش در نمیومد و همش تو اتاق به داداشش درس یاد میداد.و سعی میکرد جلوی چشم شوهرم نباشه.ساعت۱۰میرفت میخوابید تاصبح نمیومد بیرون
چطور من اون همه گند کاری پسرشو داشتم تحمل میکردم
شوهرم از این حرفم بهش بر خورد و گفت الان میام خونه تیکه تیکت میکنم
میدونستم میاد چون ادم عصبی بود.
به معلم پسرم پیام دادم و گفتم ببخشید نمیتونم سرکلاس بمونم باید قطع کنم
بعدم دخترمو سریع بیدار کردم و گفتم مادر پاشو که شوهرم دنبال شر میگرده داره میاد دعوا.
پاشو من جمع کنم رخت خواب رو و داداشت رو ببر تو اتاق هندزفری بزار گوشش تا چیزی نشنوه
دخترم نگران و استرسی شد و هرچه گفتم مو به مو انجام داد.
که یهو در باز شدو شوهرم باکفش اومدداخل و
شروع کرد پیش دخترم بده منو گفتن و داد بیداد.
دخترم گفت شما مشکلتون با پسرتونه چرا مادرو کار داری.مگه مادرم چیکار کرده
تازه من تو کار دعوای شما دخالت نمیکنم و رفت تو اناق پیش داداشش
شوهرم با بی ادبی تمام ادامه داد.انگار لج داشت از اینکه دخترم تو خونشه و پسرش بیرون.
خوب مرد ناحسابی پسرت گند زده به هیکلت این همه داستان و پلیس بازی دارید.
دخترم مگه چیکارت کرده که رعایت ۲روز مهمونیشو نمیکنی.دیگه نتونستم تحمل کنم و هرچی میگفت جوابشو میدادم
مرگ یه بار شیون یه بار.گور پدراین زندگی
بعد اومد منو بزنه دخترم گفت چیکار میکنی جلوی من.اون مامانمه.من نیستم چقدر میزنیش؟؟شروع کرد به گریه
شوهرم تحمل حرفشو نداشت چون دخترم همش بهش احترام میزاشت..
بعد گفت به تو ربطی نداره از خونم برو بیرون من گفتم اینجا فقط خونه تو نیست خونه مادرشم هست و به پشتیبانی دخترم باهاش دهن به دهن شدم
کار به فحاشی و نفرین کشید.
دخترمم اعصابش بهم ریخت و لباس پوشید که بره.گفتم نرو مامان به اون چه کجا بری.
شوهرم گفت اره اون فتنه هستش داره زندگی تورو بهم میزنه.
خدایاا این دیگه چی میگه؟؟خدا شفات بده مرد اونکه داره زندگیتو خراب میکنه چندساله پسر توئه.
دخترم که۴روز مهمونه و میره..بعدش کیف لباس دخترمو پرت کرد تو حیاط که برو از اینجا.بهش گفتم دخترم بره قلم پای پسرت رو میشکونم بیاد خونم فهمیدی؟
اژانس زنگ زدم واسه دخترم گفتم مامان برو تا من تکلیفمو روشن کنم.با گریه و بغل همراهیش کردم
موقع رفتن گفت مامان میدونم بخاطر داداشی موندی اما خیلی مراقب خودت باش.بوسش کردم و بغل و فرستادم رفت.دخترم رفت و من کینه بزرگ تو دلم.پسرم رفت تو کوچه پیش دوستاش از ترس و من..
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_بیستم
ومن با بغض و گریه به شوهرم گفتم خیلی بی وجدانی..چند ساله با بدی خوبیت ساختم.
با تمام بدبختی و بی ابرویی پسرت ساختم
بعد تو دخترمو میندازی بیرون..حالا دارم برات.
کلی بحث و دعوا و نفرین اخر رفتم تو تخت پسرم نا چندساعت برای دخترم گریه کردم.
پیام دادم دخترم ببینم کجاست رسیده بود خونه دوستش.
باز بخاطر پسرم اجبار به این زندگی کثیف شدم.افسرده شدمو اون لحظه رو توی ذهنم یاداوری میکردم و گریه میکردم
کسی نمیتونست درکم کنه که چی میکشم
۲ماه گذشت و نذاشتم پسرش بیاد خونم.نزدیک عید بود.من مشغول شست و شو وتمیز کاری شدم و مشغول.
که پسرش باز شروع کرد با پدرش جنگ و دعوا که من تو پارک میخوابم و باید برام خونه بگیری.
خونه عمو و عمه هاش میرفت دوش میگرفت.مادرش که واقعا ازش خسته شده بود و من درکش میکردم
دیگه از بس پسرش پیش مردم ابروریزی کرده بود کل خانواده تصمیم گرفتن بفرستنش کمپ.شوهرم طبق معمول دل نداشت اما حتی مادر پسرش هم گفت امنیت جانی ندارم این باید بره کمپ.و یک روز که تو خیابون نزدیک خونه عموش با لباس روی کولش غرغرمیکرد و سرصدا از طرف کمپ اومدن بردنش
بعد شب شوهرم و زن سابقش براش خرید کردن و لباس دادن.قراربود۳ماه بمونه اما مادرش گفت حداقل۶ماه باشع اون تو
بالاخره رفت و شوهرم هرروز میرفت و هی زنگ میزد به کمپ که ببینه چه خبره
اونجا روانشناس گفت این مغزش مشکل داره و کلی باید روش کار کرد و ماشروم میکشه قارچ سمی هست به فارسی.
عید شد و لحظه سال تحویل شوهرم نه بهمون تبریک گفت نه یه عیدی دست بچه دادتقاص گند کاری پسرشو داشت از ما میگرفت.
تلخی هاش برای ما بود.با روی خوش میرفت پیش پسرش و براش خرید میکرد. و پول میداد
چقدر روحم خسته بود..جسمم بزور خودشو میکشید.خسته از همه چیز این دنیا.
۳ماه شد۴ماه و بالاخره اول تابستون اومد بیرون از کمپ.پدرش خوشحال رفت دنبالش.
قرار شد پیش مادرش بمونه.مادرش شوهر نکرده بود هنوز و خانه پدری بود.
۱۰ روز اول خوب بود اخلاق پسرش اما کم کم گیر دادن هاش شروع شد.
هیچی دیگه سر نا سازگاری داشت با مادرش و جنگ راه مینداخت و یه شب دیدم همراه شوهرم اومد خونه..اعصابم خورد شد چون نمیخواستم ببینمش..گفتم چرا اوردیش مگه قرار نبود دیگه نیاد..برگشت گفت چه غلطا اختیار خونمو ندارم؟توباید بهم بگی چیکار کن چیکار نکن!؟؟
خدایا تحمل بحث نداشتم.پسرم دیگه عصبی شده بود..چون داداشش جلوی اون زده بود در و پیکر و تمام شیشه های خونمو شکسته بود شاهدش بود.و ترس تووجودش بود.
چقدر عذاب داشتم..دلم به حال خودم میسوخت.ببشتر از همه خانوادم نگرانم بودن که یه موقع تو دعواها خدایی نکرده بلایی سرم بیاد.
همه موافق طلاق من بودن..وحق داشتن
خواهرم ناهید تازه ازدواج مجدد کرده بود و خونمون رفت امد داشتن.شوهرم با این باجناقش خوب بود.ما میرفتیم و اونا میومدن.
تا یه روز که دخترم از حرصی که از شوهرم داشت به شوهر خالش گفت که شوهرم مامانم پشت سرت چرت پرت میگه
و این داستان باعث شد بین باجناق ها خراب بشه.و رفت امد هم تمام شد
صابخونمون خونشو میخواست و ما توی گرمای تابستون دنبال خونه میگشتیم.چقدر اجاره ها بالا بود حتی قدیمی ترین خونه،من دنبال ویلایی شوهرم دنبال اپارتمان .سر همین مسائل هم دعوا داشتیم.
کلا که شوهرم میگفت بریم سرایداری.من قبول نمیکردم نوکر تهرانی نشین بشم
۱ماه گشتیم و پیدا نکردیم .و.
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#سپیده
#قسمت_بیستویکم
شوهرم غرغرمیکرد که بخاطر مرغ نگه داشتن تو من چرا باید پول خونه ویلایی بدم.گفتم اپارتمانم که همین قیمته..مگه به حیون نگه داشتن منه!!منی که سال ۱۲ماه جایی نمیرم حداقل دلم گرفت برم حیاط یه هوایی بخورم.
خودش که همش با دوستاش بود و نمتونست درک کنه من تو خونه صبح تاغروب چی میکشم.
این شد که باهاش چندتا بنگاه رفتم..اجاره ها سربه فلک بود و ما پول پیش کم داشتیم.
یه بنگاه که اونم خودم باعث شدم که بریم توش بهمون پیشنهاد خونه سرایداری رو کردن.
رفتیم دیدیم یه باغ۴هزار متری پرتقال.یه خونه ۶۰متری تک خواب .یه ویلا برای صاحب خونه تهه باغ.الاچیق و رود خونه .جای قشنگی بود
حتی بهم گفتن هرچقدر دلت میخاد حیون مرغ اردک نگه دار
بااینکه از سرایداری بدم میومد اما وسوسه شدم..هرچند شوهر غرغروی من اصرار فراون که اینجارو از دست ندیم
باهر بدبختی بود اثاث کشی کردیم.خونه کوچیک بود و کمد دیواری نداشت وسایل جا نمیشد همشون و بردیم انبار گداشتیم
اولش برام تازگی داشت باغ بزرگ.الاچیق.نگه داشتن حیون خونگی
کم کم صابخونه که۴تا برادر بودن و هردفعه یکیشون با زن و بچشون میومد و ازمون انتطار داشتن.
کار باغ باشوهرم بود.هرس کرد درخت ها.علف تراش زدن..وکلی کار.سم زدن کود دادن ابیاری و غیره
منم کمک میکردم
کم کم مدارس شروع شد و مدرسه پسرم ۴۰۰متر باخونمون فاصله شد میرفت کلاس دوم.خودم میبردم و میاوردمش
شوهرمم کم کم بیکار شد و کار بهش نمیخورد.
از بیکاری کارهای باغ رو انجام میداد و زیر دست صاحبخونه بود.
منم برای خودم مرغ جوجه و اردک خریدم که سرگرم بشم و زیادشون کنم
حالا بماند که صابخونه ها ازم انتطار تخم مرغ داشتن و خونشون رو تمیز کنم.با اون دردام
پسرش شوهرمم باز تو این خونه هم میومد و خوابیدن هم میموند !!فقط جای دخترم تنگ بود
دخترم هم دیگه هیچوقت نیومد خونم.منم هروقت میخواستم ببینمش میرفتم شهر خودم و خونه خ اهرم ناهید میدیدمش.
الان ۱سال از خونه سرایداری میگذره.پسرم کلاس دوم رو تمام کرد که میخاد بره سوم.
سر پسر شوهرم باز دعوا و کتک کاری داشتیم.
الانم که پسرش با مادرش کاملا قعط رابطه کرده و پیش دوستاش و خونه ما میمونه.
هنوز درمانده ام..با ۳۶سال سن با داشتن یه دختر۲۰ساله و پسر۹ساله شدم یه ادم استرسی.
من تنها چیز خوبی که برام مونده صورتمه که میگن هنوز زیباست و به سنم نمیخوره
و زنی همستم که با تمام شرایطش های سخت اراستگیشو حفظ کرده
و از لباسهایی که از خاله جونم که همسن خودمه میگیریم سعی میکنم تیپ بزنم و دل خوش به همینم.
بعد این همه سال هنوز پول تو جیبی ندارم.و فقط پول تخم مرغ ها کمی بدردم خورد که الان همونم ندارم
همیشه از خدا خواستم حداقل یه کسی یا کسانی پیدا بشن که از نظر مالی بهم کمک کنن تا پول هامو جمع کنم و پس اندازی داشته باشم..چون میدونم زندگیم اینجا ادامه نخواهد داشت
نگران از دست دادن پسرمم.چون نمیخوام بدمش به شوهرم
برای اینکه پیشم بمونه باید حداقل بتونم خونه بگیرم و مخارجش رو تامین کنم تا دادگاه بهم بده پسرمو
تحمل این زندگی برام خیلی سخته.هزارجور مریصی گرفتم از دیسک کمر، میگرن و ارتروز.
تنم دیگه جای کتک خوردن نداره
و تحمل خیانت های ریز ریز شوهرمم ندارم.
هرکسی این داستان رو میخونه ازش میخام برام دعا کنه که بتونم از پس مشکلاتم بربیام..
تمام
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat