eitaa logo
مدافعان حرم ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
15.4هزار عکس
18.1هزار ویدیو
207 فایل
🔹﷽🔹 کانال مدافعان حرم ولایت با متنوع ترین مطالب روز؛ آموزشی_اقتصادی_نظامی_مذهبی وسرگرمی. ♡ ارسال بهترین وجذابترین رمان‌ها پیام بصورت پست ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16823204465218 ارتباط با ادمین @MAHDy_Yar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 💖 ازخوشحالی رو پام بند نبودم ,تازه عکس گرفتن باگوشی رایادگرفته بودم ,درحالتهای مختلف,درجاهای مختلف ,با ژستهای مختلف ازخودم عکس میانداختم😁 خاله خانم رمز وای فا را بهم داد .داخل اینترنت ,زندگی همه ی بازیگرای تلویزیون را زیر ورو کردم ,چه تکنولوژی جالبی بود وخبر نداشتیم. تا اینکه یه روز زنگ زدم دوستم مهلا,بهش گفتم خاله خانم یه گوشی لمسی کادوم داده,مهلا دوسالی بود گوشی لمسی داشت ,یه شبکه ی مجازی بهم معرفی کرد وگفت عضوش بشو.خیلی جالبه فقط مراقب باش ,توفضای مجازی به کسی اعتماد نکن... نرم افزار را از گوگل دانلود کردم وواردش شدم ,چقد جالب بود هاااا. عضوشدم,یه صفحه اختصاصی براخودم😁 انواع گروه ها راداشت ,وارد یک گروهی ازهمسن وسالای خودم شدم...واین شد سرآغاز لغزشهای ناخوداگاه من.... دارد نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
دوهفته ای از کلاسم میگذشت,تو قسمت سیاه قلم خیلی پیشرفت داشتم. ساره خیلی راهنماییم میکرد,تواین مدت خیلی باهم اخت شدیم,ساره برخلاف ظاهرش دختری ساده بود ,مال خودتهران نبود,ازشهرستان آمده بود,قصه ی زندگی پر دردی داشت,در۱۵سالگی ازدواج میکنه درنتیجه ادامه تحصیلش برباد میره,اما علاقه واستعداد زیادی درنقاشی داشته,بعداز سه سال زندگی مشترک و پراز تشنج,در۱۸سالگی از شوهرش جدا میشود وبرای گریز ازحرفهای خاله زنکی مردم به تهران, پیش داداش بزرگش میاید ودرحین اینکه دنبال کارمیگرده,تواین کلاس نقاشی هم شرکت میکنه,توهمین اوضاع با همکلاسیش,شکیلا,اشنا میشه ووقتی شکیلا از وضع زندگی ساره باخبر میشه,قول میدهد در رابطه باکار ساره با پدرش صحبت کند,پدر شکیلا,اقا بهزاد پزشک هستش وبا شنیدن قصه ی ساره,ساره رابرای منشی مطبش استخدام میکنه. ساره به دلیل بعضی اخلاقای زن داداشش,یک خونه ی جدامیگیره. اما چیزی که برام خیلی عجیبه ,اینه که,اپارتمان ساره بالا شهره ,نمیدونم یک حقوق منشی گری کفاف ,اجاره ی همچی آپارتمانی رادارد؟؟!!! امروز ساره وشکیلا باخوشحالی وارد کلاس شدند ,مثل اینکه فرداشب جشن تولد شکیلاست. شکیلا من رادعوت کرد وساره هم که انگار صاحب مجلس هست,اصرار رواصرار که من جشن بیام. خوب من نمیتونم که,باید به بابا ومامانم بگم.... به شکیلا گفتم:شب بهت خبر میدم اما ساره گفت:ببین فکرنیومدن راازسرت به درکن,من میام دنبالت هااا... اه نمیدونم چکارکنم... .... نویسنده :ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ 🚨کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صحبت با مردگان/عموم اومد به خواب من و بهم گفت...💠 🔺تجربه‌گر : حسن زارع نیا🔺 🔴 ╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 ╰━━⊰❀♥️♥️♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد . ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠بعد از مرگ چه اتفاقی برای انسان میافتد؟💠 🔺تجربه اتفاق بعد از مرگ 🔺 🔴 ╭━━⊰❀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❀⊱━━╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Modafeane_harame_velayat ╰━━⊰❀♥️♥️♥️♥️❀⊱━━╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ لطفا با انتشار برای دوستان در ثواب آن شريك باشيد .
🎬: آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر ، به این سو و آن سو می کشانید ،بالاخره ، میله ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید. هرچه که به انبار نزدیک تر میشد ،سرو صداهای اطراف هم بیشتر می شد. آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته اند ،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید. درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می رسید. آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته اند ، خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچ‌گونه تعرضی به او نشود گفت : شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد. دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت : گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد. یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و‌ به کناری اش گفت : گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم... و آن دیگری گفت : به نظر دختر فهمیده ایست ، سخنانش با حرفهای کفار و بت پرستان این سرزمین در تضاد است... و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت : ببینم ، اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم.... دخترک سری تکان داد و گفت : چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم ، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم... در این حال سرباز سوم به سخن درآمد و‌گفت : رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زنها به داشتن آن می نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده ، در ظاهر این دختر ،خبری نیست... در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را می شنید و‌ گویی از دیگران با ذکاوت تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت : اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده ها انبار طلا و‌ جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید ، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید.... ادامه دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
جمعه و شنبه رو همش خونه بودم و با کارهای اماده کردن جهیزیه ی مشغول بودم….در طول این دو روز دو بار هم تلفنی با آرسام حرف زدم…………….. مادربزرگ صبح شنبه رسید و با اومدنش خونه پراز شور و حال شد……اون روز مامان بزرگ ازم سراغ آرسام رو گرفت و گفت:آرسام چطوره؟؟؟الان کجاست،؟؟؟ گفتم:دفتره…میگم شام میاد اینجا تا ببینش…………. مامان بزرگ لبخندی زد و به کارمون رسیدیم……شب با صدای آشنای زنگ دویدم سمت آیفون…….بوی ادکلن تلخش زودتر از خودش فضای خونه رو گرفت…..با اون بو روحم به پرواز در اومد و هیکل و قد بلندشو از نظرم گذروندم….،. باز هم مثل همیشه متنوع بود…..این بار پیرهن و شلوار سرمه ایی پوشیده بود که سرخی پوستشو بیشتر و واضح تر کرده بود و جذابیتش بیشتر و بیشتر…….. من سبزه رو بودم و با هر تنوع آرسام به خودم میگفتم:شوهرم خیلی از من سرتره……اما همین که عاشقم شد و عاشقانه دوستم داره کافیه………….. آرسام تا وارد خونه شد با مامان بزرگ احوالپرسی کرد و مشغول صحبت شد….. منو مامان هم شام رو اماده کردیم و بعداز شام برادرم حسابی مجلس رو توی دستش گرفت و با شوخیها و خنده هاش مارو سرگرم کرد…… نزدیک ساعت دوازه بود که آرسام بلند شد و گفت:با اجازه من دیگه میرم…… مامان بزرگ تعارف کرد تا بمونه اما قبول نکرد و با خداحافظی رفت سمت در…….من هم تا جلوی درخروجی بدرقه اش کردم و برگشتم…… برگشتم و توی اتاقم روی تشک کنار مامان بزرگ دراز کشیدم…… مامان بزرگ نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت:نسیم جان !!!دخنرم!!!یه چیزی بهت بگم؟؟؟؟؟؟ با ذوق گفتم:بگو مامان بزرگ!!!اصلا ده تا بگو……….. مامان بزرگ گفت:خوب به حرفم گوش کن….!! گفتم:جانم!!!بگو مامان بزرگ….من گوشم با شماست….. مامان بزرگ گفت:جانت سلامت دخترم…..میدونی!؟زمونه ی بدی شده،،،..تو‌مثل جوونیهای خودم میمونی،ساده و بی ریا……..اما زمان من کجا و این دوره زمونه ی شما کجا!!……!!!!!چشمم کف پاش اما میدونی شوهرت خیلی خوشگل و خوش هیکله…….؟؟؟ گفتم:اره مامان بزرگ…..خودم عاشق همین چهره و هیکلش شدم…..اما آرسام منو انتخاب کرده و عاشقانه دوستم داره….. مامان بزرگ گفت:درسته ولی داشتن مرد خوشگل خیلی سخته و وقتی سخت تر میشه که وضع مالیش هم خوب باشه……همه میدونند که خیلی دست و دلبازه…….من به مامان و بابات گفتم که برای تو زندگی با آرسام سخت میشه ولی انگار تو خیلی اصرار کردی تا بابات به این وصلت رضایت داد……آرسام پسر خیلی خوبیه ولی نگهداشتنش سخته مخصوصا برای تو…… مامان بزرگ نفسی گرفت و ادامه داد:تا اینجای حرفمو گوش کردی دخترم!!؟؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم:بله مامان بزرگ……. مامان بزرگ گفت:میخواهم بگم امشب من ندیدم که کنار شوهرت بشینی و یا براش میوه پوست بگیری…..موقعی که میخواست بره وقتی کرد،، حتی ندیدم دست همو بگیرید…..درسته که من سن و سالم زیاده و پیر شدم اما من هم یه روزی جوون بودم و این روزهارو دیدم…..،.. متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:دخترم!!یه کم براش خانمی کن….زن باش براش…..فقط با شوخی و خنده که نمیشه ……الان نتونی براش عشوه بیایی ،دو روز دیگه با دو‌تا بچه میتونی؟؟؟؟ خندیدم و گفتم:مامان بزرگ !من اینجوری بار اومدم خب…..اما باشه چشم……حتما این کارهایی که گفتی رو انجام میدم……. مامان بزرگ دستی روی سرم کشید و گفت:قربونت برم عزیزم…..باور کن از چشمهات میفهم که چقدر عاشق آرسام هستی و دوستش داری اما متانت و حیایی که داری نمیزاره این کارهارو انجام بدی….…،،.. صورتشو بوسیدم و پتو رو کشیدم روی سرم و خوابیدم،……. ادامه دارد…… ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
پرستارا منو بهوش اوردن که شلنگی رو از دماغم فرستادن تو معدم و شروع به شستشو کردن..چقدر بد بود وای خدااا..تا شب موندم بعدش اوردن منو خونه و هندونه و ماست و ابکی دادن بخورم..از اون طرف زنگ زدن جمال بیاد.و دعواش کردن برگرد پیش زن جوونت که حاملس.وکلی دعواش کردن که چی میخوای از جون این دختر.جمال فرداش برگشت و گفت قصد ازدواج که نداشتم با دختر رشتی یه هوس زود گذر بود..اخه چقدر تو پرویی...تا ۹ماهگی ۲بار به قهر رفتم ولی باز برگشتم..پدرمم گفت ؛مشکل خودته خودت خواستی به ما ربطی نداره...باز دست از پا درازتر برمیگشتم خونه جمال..روز زایمان دردم از صبح شروع شد نه دوستی نه رفیقی تنهای تنها.گشتم دنبال جمال خونه برادرش بود صداش میومد.‌بردارهاش همشون خونه هاشون تو یه کوچه و بغل هم بود.۷تا داداش بودن.درباز کردم دیدم پیکنیک وسط باز داره میکشه..عجب گرفتاری شدم..۱دست لباس نداشتم ببرم بیمارستان تن بچه کنم..صداش زدم گفتم خبر مرگت بیا دردم شروع شد..اومد و گفت خوب چیکار کنیم.گفتم من بار اولمه تو که ۲تا بچه داری باید بیشتر بدونی..دخترش هم سن من بود و رشت شوهر کرده بود.سوار اژانس شدیم که جاریم توراه دید و گفت کجا میرین گفتیم بیمارستان گفت صبر کن.و رفت خونش۲دست لباس بچه که خودشم نوزاد داشت رو بهم داد که تن بچه بپوشم وقتی دنیا اومد...رفتم بیمارستان تا وارد شدم گفتن خداااا تو چقدر کوچولویی چندسالته.‌گفتم ۱۵.بعد معاینه کردن و گفتن راه برو تو سالن..تا شب دردم بیشتر شد و اخر اتاق زایمان و دخترم به دنیا اومد..بعدش از حال رفتم و فشارم بالا رفت و۳روز توبیمارستان موندم..زایمانم طبیعی بود..دخترم بزور۳ کیلوش میشد..لاغر.پر مو..سبزه...شوهرم وقتی دیدش گفت اه چقدر مو داره شبیه بزه😐اینم شانس ما..ناراحت شدم اما چاره نداشتم.بعد ۳روز رفتم خونه.جاریم اومد پیشم موند۲روز.بخیه زیاد داشتم..خیلی درد داشتم..و مادری کردن بلد نبودم..لباس کم داشتم برای بچه و پوشک نداشتم اصلا..همه چی بهم فشار میاورد..رفتم خونه پدرم مهمونی ۱شب تحمل نکرد صدای گریه بچمو و من دوباره رفتم خونه خودم..زمستون شد و هوا سرددد..یه همسایه داشتم که رفت امد نداشتم.اون دلش به حالم سوخت و یه نایلون بزرگ لباس بچگی دخترشو برام اورد.‌از خوشحالی داشتم میمردم...بخاری نفت نداشت و خاموش بچه سردش بود..یکی از جاری ها بخاری برقی داد و پیش بچه روشن میزاشتم تا سرما نخوره..کهنه رو میشستم و یکی یکی خشک میکردم..از بی غذایی شیرم کم شد و بچه همش گریه و نمیخوابید و من عصبی از تمام همه مشکلات..جمال که یا درحال کشیدن بود یا زیر دست برادرش قمار میکرد..و ۳یا۴صبح میومد خونه..اصلا به فکرم نبود...چون همه گفتن بچه شبیه خودشه این انگ رو از من برداشت که بهش خیانت کردم...خدایا توسن ۱۵سالکی با یه بچه کوچیک ادم مگه چقدر میتونه تحمل کنه..تا بچه ۴ماهه شد باز زدو خورد کردیم بخاطر بیکاری بی پولی و کم توجهیش..رفتم خونه مادربزرگم انقدر بودم تا دخترم ۱سالش شد..بعدش اومد دنبالم که اشتباه کردم حق باتو بود من سرم به سنگ خورده و برگرد...دایی هام گفتن نرو ۱۶سالته جدا شو اون لیاقتت رو نداره اما باز خام حرف های جمال شدم و برگشتم خونه..۱هفته همه چی خوب بود و مهربونی رفتار میکرد اما بعد دوباره همه چی خراب شد..خبر رسید در نبودم با یه زن شوهر دار به اسم سمیه دوست شده و در نبود من هرشب میاوردش خونه....که باز هم سرنوشتم تو سرم خراب شد‌.وقتی بهش گفتم گفت چون تو نبودی منم احتیاج داشتم😐گفتم خبر مرگت خودتو ادم میکردی میومدی دنبال زن و بچت ..اینم شد دلیل...هردفعه یه چیزی میگفت و از زیرش در میرفت..دیکه خسته شدم بودم..توان نداشتم..سعی کردم با دخترم سرگرم بشم..تاروزی که اقا ماهواره خرید و وصل کرد شب ها یواشکی پورن نگاه میکرد و خود ارضایی میکرد...دیگه قشنگ بهم ثابت شد که انحراف جنسی داره و ادم کثیفی هستش..بارها وبارها دعوا کردیم و بحث و کتک کاری اونم خیلی زیاد تا اینکه دخترم ۳سالش شد و من دیگه تحملم تمام شد..ایندفعه صبح زود بدون دخترم ساکمو بستم و رفتم شهر خودم..خانوادم گفتن بدون بچه بیا که اون بچه رو بهانه نکنه همش بیاد..و قیدشو بزن..بسه...من توی سن ۱۸سالگی رفتم برای طلاق..دلم برای دخترم همدم تنهایی هام ترکیده بود و چاره ایی نداشتم‌پدرم که قبول نکرد منو نگه داره.‌فقط مادربزرگم که اونام بچه رو گفتن نیارم..چون از هزینه بزرگ شدن بچه بزنمیام..بهم گفتن که پیش پدرش بهتر میمونه و هزارتا دلیل.. ادامه دارد...... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
واردخونه شدیم ودعاها روتوآب حل کردیم وروسرم ریختیم وخوردنیش روهم خوردیم وبعدازچندروزدیگه بدون ترس عروس ودامادشدیم،وفرزین خیلی خوشحال وسرحال شد،ولی من توخودم بودمو هیچ حسی نداشتم،راستی نگفتم شغل همسرمن باغ داری وکشاورزی بود،همه تو اون روستا باغ داشتن وازمحصولاتشون بهره برداری میکردن،بهارسال ۶۳ بودکه یه روزفرزین گفت این زمینی که پشت خونه هست مال بنیاده به کشاورزا اجاره میده که توش سیفی بکارن ،من گفتم سیفی چی هست گفت خیارگوجه لوبیا بادمجون همه چی که هست توش میکارن توهم بایدباخواهرام بیایی وکمک کنی،من گفتم من همش چهارماهه عروسی کردم توازمن میخای تازه عروس روببری کشاورزی؟، فرزین گفت اینجاهمه کارمیکنن عروس وغیره عروس نداره خواهرام هم بانامادریم هست توهم بیا،اونجابودکه فهمیدم زندگی سختی روپیش رودارم وبه بخت خودم نفرین کردم...،درضمن دعایی که برام زده بودن اثرش ازبین رفته بود،چون چهل روز اثر داشت،ونم نم خواهرشوهربزرگم شروع کردبه دخالت کردن توزندگی ما،وزندگی رو به کامم تلخ وتلخ تر کرد و همسرم هم بعدهافهمیدم که خیلی دهن بین بوده وبدون اجازه خواهرش آب نمیخورده اینوجاریم بهم گفت ومن خیلی متاثرشدم ...،روزهاوماهها گذشت ومن هرروزازبهاروتابستان توی باغ وسیفی کارمیکردم میوه جمع میکردم وشبهاخسته میخوابیدم،پوستم داشت نم نم زیرنورخورشیدمیسوخت دستام دیگه اون سفیدی ونرمی رونداشتن،سال اول ازدواجمون دخالتهای خوارشوهرام بقدری زیادبودکه همسرم تاب نمی آوردومنوکتک میزد،ومن به کسی نمیگفتم ،میگفتم مادرم ناراحت میشه،دوسالی به این منوال گذشت ،ومن افسرده شده بودم،خواهرشوهرم به شوهرم گفته بوداین چرابچه دارنمیشه ،نکنه نازاست ،منی که ۱۶ سالم شده بودنمیدونم نازابودنم چی بوددیگه،همسرم منوبردپیش یه ماما ببینه چرابچه دارنمیشم ،دکتر زنان هم آب پاکی وریخت رودست همسرم وبهش گفت این هنوزخودش بچه است چه توقعی دارید ازاین ،به وقتش بچه دارمیشه نگران نباش خانمت هیچ عیبی هم نداره بریدبه سلامت...برگشتیم خونه منتظرموندیم که بچه داربشیم،کنایه هاازجاری وخواهرشوهروفامیل شوهر امان منوبریده بودبه خاطربچه،تودلم به همشون ناسزامیگفتم ونفرینشون میکردم که دختری روباحیله بگیرن بعدبیارن اذیتش کنن کتکش بزنن وزندگی روبه کامش تلخ کنن،بیشتردخالت خواهرشوهرام حساسیتی بودکه روجاریهام داشتن ،به فرزین میگفتن نزار زیاد بره خونه جاریهاش. زنت بچه اس یادش میدن،درصورتی که اصلا اونها اون طوری نبودن وفقط به من که غریب بودم محبت میکردن،سه سالی اززندگی مشترکمون میگذشت که یه خواستگاربرای خواهرشوهرم که ۲۵ سالش بودفریده اومد ،واینهاهم خوشحال وخندان که خواهر ترشیدشون روبالاخره یکی پیداشدبگیره سرازپا نمی شناختن بساط خواستگاری وعقدوعروسی به سرانجام رسیدومن خوشحال ترازاین که بالاخره یه مزاحم کم میشه بودم ...،فریده بعدازسه ماه ازعروسیش باردارشد،وخبرش به مارسید،که دوباره گیردادن به من بدبخت که چراتو باردار نمیشی،منم بافشارهای اینها دیگه تاب وتحملم تموم شد وبه مادرم وپدرم گفتم،ایناخیلی منواذیت میکنن بچه میخوان ازمن،مادرم ناراحت شدوبه پدرم پرخاش کردوگفت بفرماآقا نعمت تحویل بگیربهت گفتم من دختربه اینا نمیدم گفتی فامیلمه خوبن ،بچه ام۱۶ سالشه چه توقعی دارن اصلا شایددامادمون بچه دارنمیشه ،خوب اونم بره خودش روبه دکترنشون بده،پدرم هم به فرزین گفت توهم دکتربروببین سالمی هی به دخترمن گیرمیدید،فرزین هم که میخاست ثابت کنه که هیچ عیبی نداره ،پیش یک دکترخوب توکرج معرفی کردن رفت ،..توآزمایش های به عمل اومده دکترمتوجه شدکه فرزین ازنظربچه دارشدن قوی نیست وبسیارضعیف هم هست،وکلی داروبهش داد،وهروزصبح بایدیه عدد زرده تخم مرغ خام به دستورپزشک توشیرمیریخت ومخلوط میکردوسرمیکشیدتاقوی بشه ،که بتونم بارداربشم،خداروشکردیگه بهم گیرندادن درموردبچه ولی دخالت خواهرشوهربزرگم وکه تواون روستا بودومعصومه خواهرشوهرکوچیکم ادامه داشت،همیشه پیش خودم تواون سه سال ازدواجمون میگفتم خدایا اینامنوبه زورگرفتن منوازشهرم به این روستا سوت وکورآوردن ،پس چراباهام این رفتارومیکنن ،اگه منودوست نداشتن پس برای چی اومدن خواستگاریم،وتوسکوت خودم اشک میریختم میشکستم،تاخوابم ببره،...سال ۶۲ که من ازدواج کردم مادرم باردارشدوبرادرم مهدی سال ۶۳ به دنیااومد،قدیما بدنمیدونستن اگرمادرزن یامادرشوهری برای بارچندم بارداربشه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان #قسمت_چهارم🎬: صدیقه که لحنش حاکی از تعجب بود گفت: چی میگی فاطمه؟!حالت خوبه؟!
رمان واقعی 🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد. کنار اوپن ایستاد و گفت: فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟! فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد. فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت: مگه همین توی مکار نبودی که اونزمان میگفتی زن یکی و خدا یکی،مگه نمی گفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمی گفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمی گفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اونزمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟! فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم. روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت: شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده، هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم. چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم: چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟! من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم. روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت: به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی... ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!! با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمی کرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد. فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید و‌گفت: نمی بخشمت....نمی بخشمت من چی برات کم گذاشتم که در همین حین صدای زینب بلند شد: مامان! حسین خودش را کشت، نیم ساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید. فاطمه نگاهی به چشم های سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد. ادامه دارد... به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
رمان واقعی #تجسم_شیطان۲ #قسمت_چهارم 🎬: شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش ر
رمان واقعی 🎬: شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمی دانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد، خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوه ای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت: ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم. شراره همانطور که نگاهی به ساختمان بلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت: به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟! زرقاط به طرف پله هایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت: بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد. زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت: میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟! شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت: خوب حاضری، الان می خوای شروع کنیم، موافقی؟! شراره با تعجب گفت: یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا.. زرقاط خنده بلندی کرد و گفت: تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت.. شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنه ای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت: وای چه قشنگه! اینجا باید.. زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمی شد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است. راهرو نیمه تاریک بود و با لامپ های ضعیف روشن شده بود، شراره از پله ها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود که ناگهان با خوردن دست های زرقاط از پشت شانه هایش به خود آمد.. ادامه دارد.. به قلم : ط_حسینی . 🆔 @Modafeane_harame_velayat ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌ کپی از رمان و حذف لینک کانال مدافعان حرم ولایت پیگرد الهی در بر دارد.⚠️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌
مدافعان حرم ولایت
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_چهارم وارد اتاق شد  س
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 در اتاق ب صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان؟ ساعت و نگاه کردم اصلا حواسموݧ بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود بلند شدم و درو اتاق و باز کردم جانم ماماݧ  حالتوݧ خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید از جاش بلند شد و خجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنوݧ دیگہ داشتیم میومدیم بیروݧ ایـݧ و گفت و از اتاق رفت بیروݧ ب ماماݧ ی نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الاݧ وقت اومدݧ بود؟ چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟ هیچے آخہ حرفاموݧ تموم نشده بود ن ب ایـݧ کہ قبول نمیکردے بیاݧ ن ب ایـݧ ک دلت نمیخواد برݧ اخمے کردم و گفتم واااااا ماماݧ من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تا بدرقشوݧ کنیم مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چیشد عروس گلم پسندیدے پسر مارو؟ با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم ک ماماݧ ب دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدݧ ک نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـݧ بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـݧ اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرار شد ک ما بهشوݧ خبر بدیم ک دفہ ے بعد کے بیاݧ بعد از رفتنشوݧ نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق ک بوے گل یاس و احساس کردم نگاهم افتاد ب دستہ گلے ک با گل یاس سفید و رز قرمز  تزيئـݧ شده بود عجب سلیقہ اے مـݧ و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقد خستہ بودم ک حتے ب اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم صب ک داشتم میرفتم دانشگاه خدا خدا میکردم امروز کلاسے ک با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودموݧ شیر بودم خانم محمدی...؟ شهادت شوخی نیست...😌 قلبت را بو میکنند❤ اگر بوی دنیا داد رهایت میکنند...😔 ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat
💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✨ ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و بچه ها مشغول غذا خوردن🍝. آقاسید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها. آقاسید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقاسید بهش گفت: براتون مسافر جدید آوردم. بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم😊 نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود😕 شاید به خاطر این بود که آقاسید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😏 محیط خیلی برام غریبه بود همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه دلم میخواست به آقاسید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا🚶 بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دختر محجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیمو📱 درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام. حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم. دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت. با تعجب😳 به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.🙂 -خانمی اسمت چیه؟! -کوچیک شما سمانه -به به چه اسم قشنگی هم داری. -اسم شما چیه گلم؟! -بزرگ شما ریحانه -خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم -اما من ناراحتم -ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم؟ -اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟ -خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها -یا خدا. عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما -حالا چه ذکری میگفتی؟! -داشتم الحمدلله میگفتم. -همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟! -اره -خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟ -چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم♥️ با این ذکر خو بگیره. -آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود -و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود. نصف شبی صدای خندمون😅 یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون. ادامه دارد...🍃 ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
بسم رب الشهدا❤ 🌺هیچ وقت فراموش نمی‌کنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد. پدرم هم رزمنده بود و انگار با این حرف‌ها به هم نزدیک‌تر شده بودند. ❣بعدها درباره این حرف‌های روز خواستگاری از او پرسیدم. با خنده گفت «نمی‌دانم چه شد که حرف‌هایمان اینطور پیش رفت.» گفتم «اتفاقاً آن روز حس کردم خشک مذهبی هستی!‌» 💟اما واقعاً انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود. اصلاً گویا بنای آشنایی‌مان با شهادت پا گرفت. ‼️حتی پدرم به او گفت «تو بچه‌ امروز و این زمونه‌ای. چیزی از شهدا ندیدی!‌ چطور این همه از شهدا حرف می‌زنی؟» گفت «حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم. الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم...» ❓ آن روز با خودم فکر می‌کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه! 💑مادرش گفت «از این حرف‌ها بگذریم، ما برای موضوع دیگری اینجا آمده‌ایم... » ☕️مادرم که پذیرایی کرد هم هیچ‌چیز برنداشت!‌ فقط یک چای تلخ!‌ گفت رژیم‌ام!‌ ( همه می‌خندیم) 🔶آن روز صحبت خصوصی نداشتیم. فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم. که دیدیم و پسندیدیم... آن‌هم چه پسندی... با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد. ــــــــــــــــــــــــــــ ادامه دارد.... 🌟وقتی آمد آنقدر شیرین زبان بود و خوب حرف می‌زد که به راحتی آدم را وابسته خودش می‌کرد.... ❣همیشه فکر می‌کردم با سخت گیری خاصی که من  دارم به این راحتی به هر کسی جواب مثبت نمی‌دهم. چون خودم در ورزشهای رزمی دفاع شخصی و کنگفو کار می کردم علاقه داشتم همسرم هم رزمی کار باشد. 🍃‌هر رشته‌ای را اسم می‌بردم، امین تا انتهای آن را رفته بود! در 4 رشته ورزشی جودو، کنگفو، کاراته و کیک بوکسینگ  مقام کشوری داشت، آن‌ هم مقام اول یا دوم! 💕همان جلسه اول گفت رشته ورزشی شما به نوعی برای خانم‌‌ها مناسب نیست و حتی پیشنهاد جایگزین‌هایی داد! 🍃گویا مقالاتی در این زمینه نوشته بود و حتی رشته ورزشی جدیدی را ابداع کرده بود... 💑این جلسه، اولین جلسه‌ای بود که ما تنها صحبت کردیم. 👌خصوصیات اخلاقی‌مان شباهت زیادی به هم داشت..... ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 @BEIT_Al_SHOHADA 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😈شیطان شناسی 🔺پیروی از شیطان 🎤استاد امینی خواه ✨با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🌸 @Beit_al_Shohada 🇮🇷 @Modafeane_harame_velayat ✨أللَّھُـمَ‌؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج✨