eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIhNhZp_5FWIN847C_fiaXbqwusxr7QAC4QwAAubEGFPlIcwPbXvL9iEE.mp3
8.58M
📼 #پادکست استاد #رائفی_پور 📝 «سوره نور» @Modafeaneharaam
🚨 احترام ویژه‌ی رهبر انقلاب به پدر 🔘 آقای غلام شاه پسندی محافظ رهبر معظم انقلاب: ⭕️ از پایین ساختمان ریاست‌جمهوری تا طبقه دوم که تشریفات است ۲۵ پله است که این پله‌ها را ایشان (یعنی پدرشان) می‌آمدند. اگر سه ربع هم طول می‌کشید، آقای خامنه‌ای عجله نمی‌کرد، پا به پای ایشان می‌آمدند بالا... حتماً پشت پدرشان می‌گذاشتند، حتماً خودشان برای پدرشان می‌آوردند. آنقدر می‌کردند این پدر را که حد نداشت. ⭕️ همیشه می‌گفتند: هر آنچه از خدا می‌خواهید از بخواهید؛ هر چه از خدا می‌خواهید از بخواهید؛ اگر پدر و مادرتان در قید حیاتند حتماً بگویید دعا کنند، می‌شود و اگر نیستند بروید سر قبرشان و بخواهید. پدر و مادر هم کمک به آدم می‌کند. 📗 ماه در آینه، ص ۱۳۲ @Modafeaneharaam
♦️‏يكى از زیباترین عکس های دفاع مقدس معروف به عکس (شش برادری) چرا که در عکس سه برادر بزرگتر ایستاده و سه برادر کوچکتر زیر پای برادر بزرگتر نشسته و از همه جالبتر اینکه پنج نفر به درجه رفیع شهادت و یک نفر به درجه جانبازی مفتخر گردیدند... @Modafeaneharaam
◼️پدر شهید «محمد ابراهیمی» به فرزند شهیدش پیوست إنّا لله و إنّا إليهِ رَاجعُون کربلایی «مدار علی ابراهیمی» پدر شهید مدافع حرم فاطمیون «محمد ابراهیمی» به علت کهولت سن، در هفتاد سالگی دار فانی را وداع گفت و به دیدار فرزند شهیدش نائل گردید. شهید محمد ابراهیمی متولد 1374 اعزامی از قم بود که 31 فروردین 1394 در عملیات بصری الحریر منطقه درعا سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. @Modafeaneharaam
10.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 جدیدترین مستند استاد با موضوع کرونا منتشر شد ⛔️ طالب‌زاده در مستند ، سراغ واکاوی مسئله ویروس رفته و از زاویه جدید و بکری این موضوع را بررسی کرده است که مخاطب را غافلگیر می‌کند. 📺 دانلود و تماشای این مستند جنجالی از لینک زیر: 🌐 b2n.ir/cov2019 @Modafeaneharaam
💢حکایت یک فرمانده عاشق از کابل تا حلب/ می‌گفت بی بی زینب من را نگاه می کند، چطور بمانم؟! از سید حسین هاشمی حالا برای بچه هایش، فقط همین چند قاب عکس روی دیوار مانده و یک دنیا خاطره. عکس‌هایی که نشسته‌اند روی تن دیوار و شده‌اند سنگ صبور بچه‌ها. حالا هر وقت دیا دلتنگ بابا می‌شود، هر وقت رامین و شیلا هوای بابا را می‌کنند زل می‌زنند به عکس‌های روی دیوار و روزهایی یادشان می‌آید که هنوز کابل بودند و بابا هم زنده بود. گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم فاطمیون "سید حسین هاشمی" بمناسبت سالروز شهادت: b2n.ir/e48776 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
باسلام خدمت دوستان امام‌زمانی🌷 همینطور که معطلید ۲۴ مهر سالروز آغاز امامت آقامون امام زمانه💗 به ه
☝️☝️☝️ 📌دوستان محترم فرصتمون کمه و تا الان فقط ۵۰ تومان کمک جمع شده... لطفا اگه میخواید کمک کنید عجله کنید تا جمعه باید پول جمع بشه که خرید کنیم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقایسه آنتی بادی واکسن برکت با نمونه‌های خارجی 🔰با پیشرفت در حوزه بایولوژیک و استفاده از تجهیزات روز دنیا، متخصصان ایرانی قادر به ساخت و تولید واکسن‌هایی شدند که به اندازه واکسن‌های خارجی و بلکه بیشتر و ایمن‌تر از آنان بوده 🔰تا جایی که در مقایسه با نمونه‌های خارجی اثربخشیِ بهتر کاملا مشهود است این است عمل به شعار انقلابی «ما میتوانیم»✌️🇮🇷 @Modafeaneharaam
💢پیشگویی رزمنده لشکر فاطمیون بعد از شهادتش/ شب‌ها زیر بالشش نارنجک می‌گذاشت! برادر شهید: یک شب در خواب دیدم روح‌الله به خانه برگشته. به او گفتم معلوم هست کجایی؟ ما خیلی نگرانت هستیم. گفت: ما در شرایطی هستیم که نمی‌توانیم زنگ بزنیم، اما مطمئن باشید تا آخر امسال برمی‌گردم؛ آخر امسال یک عملیات بزرگ اتفاق می‌افتد و ما بعد از آن برمی‌گردیم. گفتگو با برادر شهید مدافع حرم فاطمیون "روح‌الله حسینی" بمناسبت سالروز شهادت: fna.ir/4abpu @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#صدای_ماندگار سفارش سردار همدانی در آغاز عملیات کربلای 2 🔔: سخنرانی سردار سرلشکر شهید حسین همدانی برای اولین بار منتشر شد 🚨: تاریخ سند صوتی: عملیات کربلای2 08/06/1365 📌: محل سند: ارتفاع کرو در اردوگاه تیپ ۱۰۵ قدس @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از ل
✍️ 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam