eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
34.1هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
11.7هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 ششمین سالگرد شهید مدافع حرم مهندس رضا دامرودی 🎙سخنران : حجت الاسلام استاد ثباتی مقدم 📆پنجشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۰ ⏰ از ساعت ۱۵:۰۰ تا اذان مغرب 🗺#سبزوار_روداب_روستای دامرود محل مزار شهید رضا دامرودی @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی ✍️ پابوس مادر ▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره‌ای از او دلخور و ناراحت می‌شدم به هر طریقی دلم رو به دست می‌آورد، حتی پشت پاهامو می‌بوسید، هر روز صبح وقتی می‌خواست بره اداره میومد و پای منو می‌بوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می‌زنم یک وقت خجالت نکشه. @Modafeaneharaam
💢اولین سالروز شهادت جانباز مدافع وطن شهید منصور بابائی اشرف لو 🔹زمان: پنج شنبه 29 مهر ماه ساعت 15 مکان: گلزار مطهر شهدای شهرستان بافت 🔹بدیهی است با توجه به شرایط خاص بیماری کرونا مراسم در فضای باز و با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی برگزار می گردد. @Modafeaneharaam
🌹چهار دختر و سه پسر داشتم اما باز باردار بودم و دیگر تمایلی برای داشتن فرزندی دیگر نداشم. دارویی برای سقط جنین گرفتم و آماده کردم و گوشه ای گذاشتم ، همان شب خواب دیدم، بیرون خانه همهمه و شلوغ است ، درب خانه هم زده می شد!! در را باز کردم ، دیدم آقایی نورانی با عبا و عمامه ای خاک آلود از سمت قبله آمد. نوزادی در آغوش داشت، رو به من گفت: این بچه را قبول می کنی؟ گفتم: نه، من خودم فرزند زیاد دارم!! آن آقای نورانی فرمود: حتی اگر علی اصغرامام حسین (ع) باشد! بعد هم نوزاد را در آغوشم گذاشت و رو چرخواند و رفت... گفتم: آقا شما کی هستید؟ گفت: علی ابن الحسین امام سجاد (ع)! هراسان از خواب پریدم ، رفتم سراغ ظرف دارو ، دیدم ظرف دارو خالی است! صبح رفتم خدمت شهیدآیت الله دستغیب و جریان خواب را گفتم. آقا فرمودند: شما صاحب پسری می شوی که بین شانه هایش نشانه است ، آن را نگه دار!⁦ آخرین پسرم ، روز میلاد امام سجاد(ع) به دنیا آمد و نام او را علی اصغر گذاشتیم در حالی که بین دو شانه اش جای یک دست بود!!! 🌹علی اصغر، در عملیات محرم، در روز شهادت امام سجاد(ع) ، در تیپ امام سجاد (ع) شهید شد!🌹 🌹شهید علی اصغر اتحادی🌹 @Modafeaneharaam
📣 🌹مراسم اربعین تدفین پیکر مدافع حرم آل الله پاسدار بسیجی محمد اینانلو🌹 🎙سخنران:استاد فرید نجف نیا 🎤مداح:کربلایی سیدامیر حسینی 📆جمعه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۰ ⏰ساعت ۱۵:۳۰ 🗺 مقدس امامزاده طاهر (ع)_درجوار مزارشهید @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 داستانی #دیپورت با موضوع مدافعان حرم منتشر شد 🎥 ابوذر، متولد مزار شریف افغانستان است. او تصمیم می‌گیرد در کنار مصطفی، رفیق ایرانی‌اش به جبهه‌های نبرد علیه داعش برگردد... 💢 این فیلم تحسین‌شده که با اقتباس از زندگی شهید #مصطفی_صدرزاده ساخته شده، فانوس بهترین فیلم #جشنواره_عمار را به‌دست آورده است. 📺 دانلود و تماشا از لینک زیر: 🌐 b2n.ir/deport @Modafeaneharaam
CQACAgQAAx0CUyYOlAACIsFhcV1dT7N76yR7Rhy96DxRNuCNagACxwoAAmNSgFOZfNNHq1onciEE.mp3
12.74M
🔊 صوت دعای مهم «نجات از فتنه‌های آخرالزمان» ◾️ به مناسبت انفجار در نماز جمعه مسجد شیعیان قندهار افغانستان لطفا قرائت کنید و (این دعای مهم در کتاب سلاح المؤمنین برای نجات از فتنه‌های آخرالزمان نقل شده است) @Modafeaneharaam
📣#اطلاع_رسانی 🌹مراسم اولین سالگرد شهادت شهید جانباز سرافراز،شهید والامقام حاج مسعود اردستانی🌹 🎙سخنران:حجت الاسلام سیدحسین مومنی 🎤بانوای:حاج کاظم غفارنژاد حاج بهرام جمالپور حاج روح الله بهمنی 📆جمعه ۱۴۰۰/۰۷/۳۰ مهرماه ⏰از ساعت ۱۲ لغایت ۱۴ 🗺#تهران_بهشت زهرا(س)_سالن دعای ندبه_درجوار مزار بابرکت شهدای قطعه ۲۶ @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظاتی از نصب کتیبه مزین به نام مبارک پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله در حرم مطهر رضوی به مناسبت هفته وحدت @Modafeaneharaam
⭕️ فخرا متوقف نشده است/ تنها احتمال برنامه ریزی برای تغییر مقدار تولید مطرح است 👤 دکتر احمد کریمی، مدیر پروژه فخرا؛ اعلام کرده‌اند که ما تولید یک میلیون دوز در ماه را از شهریور آغاز کرده‌ایم و با توسعه ظرفیت از آذر به تولید ماهانه پنج میلیون دوز می‌رسیم. 🔸 اگر وزارت بهداشت واکسن‌ها را جهت مصرف عمومی تحویل نگیرد ادامه تولید فعلاً توجیهی ندارد. 💡 پروژه فخرا متوقف نشده و خبر منتشر شده در مورد میزان فعالیت خط تولید فخرا بوده است. لذا تیم فخرا کارآزمایی و تلاش برای عرضه واکسن را متوقف نکرده و موضوع تنها برنامه ریزی احتمالی (نه قطعیت) برای تغییر میزان تولید خط تولید فخراست. ✍ فخرا به داوطلبان خود متعهد شده است تا تمام حقوق و تعهدات ایشان را رعایت نماید و کارآزمایی بالینی را به پایان برساند. @Modafeaneharaam
💠کتاب ره توشه "حفظ" حاصل دغدغه های دوران حفظ و تدریس یکی از حفاظ است. کتاب در سه فصل تنظیم شده و به مباحثی مانند احادیث و سخنان انگیزشی بزرگان🌀، چرایی حفظ قرآن، روش های حفظ، مشابهات حفظ و تفاوت های ظریف برخی آیات باهم و دلیل این تفاوت ها می پردازد. همچنین مباحث مختصری مرتبط با علوم قرآنی و اعجاز قرآن را نیز در برمی گیرد.🔰 به مناسبت میلاد پیامبر رحمت و سبط بزرگوارشان امام جعفر صادق به عنوان نذر فرهنگی ارائه می شود😍. (هزینه ارسال به عهده متقاضی است). شماره ثبت سفارش در ایتا👇 09124597488 @Modafeaneharaam
📣#اطلاع_رسانی 🌹مراسم یادواره اولین سالگرد علمدار امربه معروف و نهی ازمنکر بسیجی پاسدار و جهادگر شهید محمد محمدی🌹 🎙سخنران:حجت الاسلام سیدحسین مومنی 🎤مداح:مادحین اهل بیت(ع) 📆جمعه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۰ ⏰از ساعت ۱۴ 🗺#تهران_بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ شهدای مدافع حرم مزار شهید @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «کار مهدوی؛ قسمت اول» 👤 استاد 💢 امکان ندارد کسی در حوزهٔ مهدویت کار کند و دوام بیاورد الّا اینکه قبل از آن نفسش را رام نکرده باشد. @Modafeaneharaam
👈🏻 اهتمام به عدالت در جامعه 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: پیامبر اکرم نظامی را به وجود آورد که یکی از خطوط اصلی آن عدالت مطلق و بی‌اغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامی از چارچوب عدالت خارج نبود. @Modafeaneharaam
✍️ 💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 💠 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 💠 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 💠 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 💠 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 💠 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
✍️ 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 💠 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. 💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. برای اولین بار هر دو دستم را گرفت و انگار عطش فروکش نمی‌کرد که با نرمی نگاهش چشمانم را نوازش می‌کرد و باز حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» 💠 به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم بود که لب‌هایم بی‌اختیار به رویش خندید و همین خنده دلش را خنک کرد که هر دو دستم را با یک دستش گرفت و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به‌جای اشک از روی گونه تا زیر چانه‌ام دست کشید و دلبرانه پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» 💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» 💠 بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» 💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه عزیزدلم؟» در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. 💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» 💠 دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست :«به چشمای قشنگت قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
❗️6 ساعت وصیت‌نامه نوشت 🍂او از یقینش در مورد شهادت پدر چنین می‌گوید: سه بار اولی که به سوریه رفت ما هم انتظار شهادتش را نداشتیم. چون یا آنقدر هنوز دل ما آماده نشده بود و یا خودش آماده شهادت نبود. ولی این بار آخری همه کارهایش را هم کرده بود. بار آخری که می‌رفت انتظار شهادتش را داشتم. یک روز نشسته بود. حدود 5 یا 6 ساعت پای کامپیوتر بود و وصیت‌نامه می‌نوشت. من با ایشان شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «مگر چه‌کار می‌خواهی بکنی؟ می‌روی و برمی‌گردی. بادنجان بم که آفت ندارد!»، ایشان فقط در مقابل این شوخی‌ها و حرف‌ها لبخند می‌زد. انگار خودش می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد. 🍂میثم نبی‌لو همچنین به وصیت‌نامه پدر اشاره کرده و می‌گوید: دو وصیت‌نامه یکی خصوصی برای خانواده و یکی عمومی برای جمع نوشته بود. بار سومی که برگشته بود پنج یا شش ماه وقتی قرآن می‌خواند برخی آیه‌های آن را یادداشت می‌کرد. ما نمی‌دانستیم چه می‌کند. اما بعد از شهادتش وقتی وصیت‌نامه را باز کردیم، فهمیدیم این آیه‌ها را برای نگارش وصیت‌نامه‌اش می‌خواسته است. متن وصیت‌نامه را به هر کس نشان دادیم تعجب کرد. این وصیت‌نامه پر از آیه‌های قرآن است. 🍂مقام معظم رهبری (مدظله‌العالی): «من به توصیه امام عمل کرده‌ام! اغلب وصیت‌نامه‌های شهدا که به دستم رسید را خوانده‌ام. ما واقعاً از این وصیت‌نامه‌ها درس می‌گیریم. آن جوان، خطش هم به زور خوانده می‌شود، اما هر کلمه‌اش برای من و امثال من یک درس رهگشاست که خیلی استفاده کرده‌ام. چیزهای عجیبی است. اینجا معلوم می‌شود که درس علم و علوم الهی، پیش از آنکه به ظواهر و قالب‌های رسمی وابسته باشد، به حکمت معنوی وابسته است ...». شهید مدافع حرم مصطفی نبی لو🌷 📜بخوانید وصیت نامه قرآنی شهید را👇🏻 https://samanketab.roshdmag.ir/fa/article/22433/%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%86%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B5%D8%B7%D9%81%DB%8C-%D9%86%D8%A8%DB%8C-%D9%84%D9%88 @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ | حاج قاسم سلیمانی: کی می‌تونه محاسبه بکنه خدمات امام را. ولی آن‌ قدری که ما فهم می‌کنیم با هیچی قابل مقایسه نیست‌. خدمت امام، کاری که امام کرد. این‌ چیزی که امروز مقام معظم رهبری با خون دل با تمام وجود ازش مراقبت می‌کند. در هر نطقی استناد به امام می کند. به عنوان یک مرجعی در پایه گذاری همه موضوعات اساسی. @Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ این دیده نیست، لایق دیدار روی تو چشمی دگر بده،که تماشا کنم تو را ❤️الّلهُمَّ‌ عَجِّلْ‌ لِوَلِیِّکَ‌ الْفَرَج❤️ 🌹تعجیل در فرج پنج صلوات🌹 @Modafeaneharaam
🌸امام علی(ع): 🍂هيچ كس، به غير خدا، اميد نبست، مگر آن كه ناامید بازگشت. 📚غرر الحكم : ۲۵۱۱ @Modafeaneharaam
📣#اطلاع_رسانی 🌹مراسم ششمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹 💠باحضور خانواده محترم شهید 🎤بامداحی:حاج محمد شعبانپور 📆جمعه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۰ ⏰ساعت ۱۵ 🗺#شهریار_کهنز_گلزار شهدای بهشت رضوان @Modafeaneharaam