امضای صیاد دلها
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی🌹
#سالروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
#خاطرات_شهدا🕊
✨انتقام از ۷۵۰ داعشی
🍃عقیل شیبک عضو فعال بسیج و مرزبان بود. در نصرتآباد خاش و دلگان سیستان و بلوچستان مرزبانی و خدمت میکرد. علاقهی زیادی به جهاد داشت و از سال۱۳۹۲ برای اعزام به سوریه در سپاه پاسداران نامنویسی کرد. سهسال منتظر بود که راهی شود.
🍃بعد از کلی تلاش، ۱۴فروردین۹۵ برای اولینبار به سوریه اعزام شد و تنها یک هفته بعد، ۲۱فروردین، در اولین روز عملیات به شهادت رسید. در آن یک هفته، هم خیلی شوخی میکرد و هم خیلی بیتاب بود، میگفت: "ما نیامدهایم که در اینجا بخوریم و بخوابیم، پس کِی ما را به جبهه میفرستند؟"
🍃در جوابش گفتیم: اینقدر بیتابی نکن! باید از بالا دستور برسد که بچههای سیستان و بلوچستان چه زمانی برای جنگ بروند. شهید حسینعلی کیانی و عقیل شیبک جزو نفرات آخر بودند و اصلا قرار نبود این دو را اعزام کنند؛ چون اصلاً جا نداشتند.
🍃این دو نفر هم به فرمانده خود گفتند: "اگر ما را نفرستی، تو را به بیبی زینب سلاماللهعلیها واگذار میکنیم!" فرماندهشان گفت: وقتی این حرف را زدند، دهانم بسته شد و گفتم شما دونفر هم اعزام شوید. این دونفر به عنوان آخرین نفرات رفتند و به عنوان اولین نفر از شهدا هم برگشتند.
🍃صبحِ همان شب که شهید حسینعلی کیانی، عقیل شبیک و چندنفر دیگر در خانطومان به شهادت رسیدند، با اینکه خسته بودیم اما استراحت نکردیم و برای این شهدا عزاداری کردیم و قسم خوردیم که دفعهی بعد، یا کشته میشویم و یا انتقام خون شهدا را میگیریم. ما موفق شدیم شب بعد، انتقام خون شهدا را با به هلاکترساندن حدود ۷۵۰ داعشی بگیریم و ضربهی محکمی بر پیکره تکفیریها وارد سازیم.
✍راوی:همرزم شهیدان
#شهید_حسینعلی_کیانی
#شهید_عقیل_شیبک
#سالروز_شهادت🕊
@Modafeaneharaam
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت دوم:عاشورائیان کربلای خان طومان
زیارت در بارگاه مطهر و معطر امام زادگان (ع)، حال وعشق وصفایی نورانی به دلهای دلدادگان داد.
به نظر می رسید عده ای با اشک والتماس، دعایشان مستجاب شده بود.
سحرگاه روز شانزدهم فروردین ٩5 ه ش در یک پروازی عجیب به فرودگاه حلب فرود آمدیم.
با اقامه نماز جماعت صبح درسالن تاریک و جنگ زده انتظار، درمنطقه جنوب غربی حلب مستقرشدیم.
عده ای از رزمندگان اسلام استراحت میکردند. عده ای نگهبانی و
عده ای مشغول شناسایی اطراف شده و..
عده ای درحال برنامه ریزی و سازماندهی شدند.
این حقیر باتفاق فرماندهی یگان ویژه ١٩فجر به منطقه عملیاتی خان طومان رفتیم.
شناسایی و بازدید از مواضع، سنگرها، موقعیت ها، چگونگی دفاع وپدافند، وضعیت های مختلف و... بعمل آمد.
حدود دو یا سه ساعتی توجیه اولیه انجام گرفت.
بنده به موقعیت قبلی برگشتم و باتعدادی از، ارکان یگان ویژه ٢5کربلا برای توجیه وتحویل خطوط دفاعی دوباره به جبهه خان طومان برگشتیم.
ازظهر هفدهم تا ظهر هجدهم توجیهات وتغییر و تحول جبهه پدافندی انجام گرفت.
ظهر هجدهم فروردین ٩5، ماموریت یگان ویژه ٢5کربلا درخان طومان شروع شد
برابر خط حد تعیین شده، گردان های عمار، حمزه، یاسر، مالک درخط تماس وسایر رده درمناطق مورد نظر مستقر شدند.
رده هایی چون :
گردان های ناصرین، ادوات و ضدزره، محمول، تک تیراندازان، مهندسی، تخریب، اطلاعات، عملیات، مخابرات، نیروی انسانی، حفاظت، فرهنگی، فرماندهی، آماد و پشتیبانی بهداری، و ... جایگزین یگان قبلی شدند.
نابسامانی ونواقص زیادی درخط پدافندی خان طومان مشاهده می شد ولی مامور ومکلف به اجرای ماموریت دراین منطقه حساس شده بودیم.
محورهای یکم ودوم یگان ویژه ٢5کربلا درجناح راست وچپ منطقه هدایت گردانهای عمار وحمزه ویاسر ومالک را عهده داربودند.
نگرانی و غوغایی دردل داشتم که این منطقه حکایت هایی را به دنبال خواهد داشت.
اولین روز حضورمان باشهادت یکی ازبرادران فاطمیون بنام غفورحسنی ومجروحیت سه نفر دیگر همراه شد.
بیاد آن مثال قدیمی افتادم که میگفت: سالی که نیکوست ازبهارش پیداست
شروع ماموریت با شهادت و مجروحیت همراه شده بود.
درجلسه اول شورای فرماندهی یگان ویژه ٢5کربلا، حساسیت ها، نکات اساسی، ضرورت ها، هوشیاری، آمادگی، نقاط ضعف و قوت، گفته شد.
همه و همه آماده نبردهای سنگین بادشمنان تکفیری شدند.
گردان به گردان
گروهان به گروهان
دسته به دسته
نفربه نفر
ایرانی، افغانی، سوری، لبنانی و ... درکنار هم محیای نبردی حماسی شدند
شور و عشق وشعوری برای نابودی تکفیری های ملعون و اربابانشان ایجاد شده بود.
عشق بود، جبهه بود، جنگ بود
عرصه برنیروی عاشق تنگ بود
هرکه تنهابرسلاحش تکیه کرد
مادری، فرزند خود را هدیه کرد
زندگی مان درمسیر نور بود
خاک جبهه، خاک دامن گیربود
دیدهام دستی بسوی ماه رفت
بی سر و تن تا لقاء الله رفت
هرسر دارد به سامان میرسد
هرکه جان دارد به جانان میرسد
دیگر کاروان عشاق به سرزمینی رسیده بودکه باید جانفشانی میکرد.
نبردهای سنگین وجانفشانی درپیش بود. و عطرشهادت استشمام میشد.
اینجا کربلایی دیگری است.
اینجا باید حبیب ها، علی اکبر ها، عون ها، جعفرها، عباس ها، حرها، و ... جانفشانی کنند.
درواقعه پیش رو، باید زینب ها، لیلاها، رباب ها، رقیه هاو ... سختیهای فراق، اسارت ها و ... را تحمل نمایند
.
تقدیر بر این شده بود که یاران علوی مازندران قهرمان درکنار سایر مردان جهادی، عاشورایی را درکربلای دیگری بنام خان طومان رقم زنند.
همه اقدامات تاکتیکی و تکنیک های فردی و گروهی، برای صف آرایی حق و باطل انجام گرفت روزهای هجدهم، نوزدهم، بیستم فروردین ماه ٩5ه ش بود.
لشکر امویان با فرماندهان ترکیه ای، فرانسوی، اردنی، عربستانی، اسرائیلی، و .. در آن سوی جبهه ،مست قدرت شیطانی خود بودند.
و در این سوی، لشکر ولایت مدار زینبی، شامل رزمندگان سوری، فاطمیون، زینبیون، حزب الله، ایرانی با پرچم ها وفریادهای:
لبیک یا زینب، لبیک یا حسین، لبیک یا رسول الله (ص) ،کلنا فداک یازینب ، آماده شده بودند.
#ادامه_دارد...
#قسمت_دوم
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 #قسمت_سی_و_نهم : حرف ه
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠 #قسمت_چهل_و_یکم : اگر رضای توست ...
همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...
- مادر من ... خودکشی حرامه ... مخصوصا اینطوری ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه ...
بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو ...
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفری بود که بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه ...
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار ...
- مهران ... پسرم ... نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی ... فقط درست کردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن ...
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه ... و اگر کاری داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ...
- این کار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه داری ...
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می کنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه های آخر ... از بی بی جدا شم ...
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_چهل_و_دوم : خدانگهدار مادر
نیمه های مرداد نزدیک بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر کی سعی می کرد یه طوری وقتش رو خالی یا تنظیم کنه ... شرایطش یه طوری تغییر می کرد و گره توی کارش می افتاد ...
استیصال به حدی شده بود ... که بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فکر کرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح کرد ... همه مخالفت کردن ...
- یه بچه پسر ... که امسال میره کلاس اول دبیرستان ... تنها ... توی یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ...
از چشم های مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...
و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ...
محکم ایستاد ...
- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپاری بهش... مدیریت شون می کنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...
و در نهایت ... در بین شک و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ...
برگشتم و ساکم رو جمع کردیم ... و هر چیز دیگه ای که فکر می کردم توی این مدت ...ممکنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مکافات از مدرسه گرفتیم ...
دایی محسن هم توی اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی که پسرهای خاله معصومه حرف زده بود ... اول کار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینکه معدل کارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ...
ده دقیقه ای که با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...
- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...
شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته ای زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...
مادرم با اشک رفت ... اشک هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم کاری که می کنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، برای من کافی بود ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 #قسمت_چهل_و_یکم : اگر
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_چهل_و_سوم : بیدار باش
وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...
خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...
اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ...
میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم ... چیزی لازم داره یا نه ...
شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...
نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...
فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...
خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن ... مخصوصا آقا جلال ...
- خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...
و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ...
بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...
.
🔷🔷🔷🔷🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_چهل_و_چهارم : سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
فࢪداقبل ازاذان صبح دࢪحسینیه حاضرباشند.
وقتی همه آمدند،گفت: شمابه دستوࢪمن ڪه یڪ سࢪبازڪوچڪ هستم قبݪ ازاذان صبح دࢪحسینیه حاضرشدیدولی به امࢪخداڪه هࢪروزباصدای اذان شماࢪابه نمازجماعت مۍ خواند،توجه نمۍ ڪنید؟!
#صیاددلها
#ساݪࢪوزشهادت
❬🌹أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْلِوَلیِڪْألْـفَـرَج🌹❭
@Modafeaneharaam
ختم #صلوات به نیت🔰
🕊شهادت شهید مدافع حرم عقیل شیبک
🕊شهادت شهید مدافع حرم حسین بواس
🕊شهادت شهید مدافع حرم مرتضی زرهرن
🕊شهادت شهید مدافع حرم حسینعلی کیانی
🕊شهادت شهید مدافع حرم محسن قوطاسلو
🕊شهادت شهید مدافع حرم سیدسجاد خلیلی
🕊شهادت شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده
🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقارنسب
🕊شهادت شهید مدافع حرم مجتبی یداللهی منفرد
بمناسبت سالروز شهادت💔
هدیه به حضرت فاطمه زهرا سیدة النساءالعالمین (سلام الله علیها) و مولى الموحدین امیر المومنین علی ( علیه السلام ) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان و حاجت قلب نازنینشون (عجل الله تعالی فرجه الشریف)❤️
مهلت: تا فردا شب ساعت۲۱
تعداد صلواتهای خود را به پی وی بفرستید
@Ahmad_mashlab1115
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#استوری_شهدا
پای ناموس و حرم
هزار تا عباس دادیم
توی صحرای حلب
حسین بواس دادیم🥲💔
#شهید_حسین_بواس
#سالروز_شهادت
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | حاج قاسم سلیمانی: صیاد[شیرازی]، سلمان ارتش ما بود
🔹 به مناسبت سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی
@Modafeaneharaam
❣ #سلام_امام_زمانم❣
بشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کی
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Modafeaneharaam
امام رضا عليه السلام:
طوبى لِمَن شَغَلَ قَلبُهُ بِشُكرِ النِّعمةِ
خوشا به حال كسى كه دلش به شكر نعمت، مشغول است!
نزهة الناظر صفحه198
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز نهم ماه مبارک رمضان
اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ
خدایا مرا نصیبی از رحمت واسعه خود عطا فرما و به ادله روشن خود هدایت فرما و پیشانی مرا بگیر و بسوی رضا و خشنودی که جامع (هر نعمت است) سوق ده، به حق محبتت ای آرزوی مشتاقان
@Modafeaneharaam
#شهیدحبیب_الله_شمایلی
وقتی به #نماز می ایستاد واقعا تماشایی بودفقط دلم میخواست صوت حزینش راضبط کنم. خلوص نیت خاصی داشت وهمیشه هم به ماتوصیه میکرد که نمازتان رااول وقت بخوانید
نمازاول وقت
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده نخبهای که به اسارت اسرائیلی ها درآمد
حاج احمد متوسلیان🌺
@Modafeaneharaam
📩 تلاوت با تدبر
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: بعضی علاوهی بر روزه گرفتن در ماه رمضان، آموزش خود را هم از قرآن در حد اعلی تأمین میکنند؛ تلاوت قرآن با تدبر. در شبها و نیمه شبها تلاوت قرآن، انس با قرآن، مخاطب خدا قرار گرفتن، لذت و معنای دیگری دارد. چیزی که انسان در چنین تلاوتی از قرآن فرا میگیرد، در حال متعارف و معمول نمیتواند به چنین تلاوتی دسترسی پیدا کند. ۱۳۸۶/۰۶/۲۳
🏷 #بهار_قرآن
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای شنیدنی آخرین عکس شهید حجتالاسلام #محمد_اصلانی چند روز پیش از شهادتش در حرم رضوی
#بدون_تعارف
@Modafeaneharaam
#خوابی_که_سرنوشت_شهید_را_نشان_داد.
🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسیاش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمیام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بیبرگ که سفیدی، شاخههای برهنهاش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم میآید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است.
🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضلالله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشتهام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یکباره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شدهاند.» پرسیدم: «اینها از کجا میآیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیدهاند.»
🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمیگردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچههایم باش. در ضمن بچهای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچههایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کردهاند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقودالجسد ثبت کردند.
🌷با همه این احوال دلم رضا نمیداد که بیتفاوت بنشینم و زندگیام را بکنم. باز به دنبال او میگشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفتهاند و به منزل ما میآورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفهای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش میگردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمدهام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی، من هم ناراحت تو هستم. زندگیات را بکن. من دیگر برنمیگردم.»
🌷گفتم: «آخر جنازهای، قبری…» گفت: «بعضیها اینطور پیش خدا میروند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمیکنی، پس مواظب بچهها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همانطور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با محبت جذب نکنیم بی عرضهایم
@Modafeaneharaam
اسمش را گذاشته اند:
"شهیدِ عطری"
مادرش می گوید: از سن تکلیف تا شهادتش،نماز شبش ترک نشده بود
" #شهید_سیداحمد_پلارک "
@Modafeaneharaam
💢وقتی رشادتهای فاطمیون، نیروهای روسی را هم در سوریه به شعار دادن واداشت!
سال 1395 حاج قاسم مأموریتی را به ما واگذار کرد تا در کنار روسها عملیاتی را در نزدیک شهر استراتژیکی تدمر انجام دهیم و با تسلط بر این شهر بتوانیم منطقه را از لوث داعشیها پاک کنیم. با مدد الهی فاطمیون در این عملیات، موفقیت بزرگی را به دست آورد. با این پیروزی، رزمندهها سر از پا نمیشناختند و به طور مداوم شعار «لبیک یا زینب(س)» سر میدادند. فرمانده میدانی روسها متوجه این صداهای عجیب و غریب شده بود و با نگرانی پرسیده بود که آیا اتفاقی افتاده است؟ من در جواب گفتم: نیروهایم به خاطر این پیروزی شعار سر میدهند. شعاری که رمز موفقیت ماست.
آن فرمانده روس به سمت نیروهایش رفت و دید یک سربازش در حالت درازکش پشت دوربین خوابش برده است. یک لگد محکم به سرباز زد و گفت: چرا شما شعار نمیدهید؟ سرباز که تعجب کرده بود، گفت: چه شعاری بدهم؟ گفت: همان شعاری که فاطمیون میدهند! یک دفعه سربازان روس از سنگرهایشان بلند شدند و شعار «لبیک یا زینب» سر دادند!
گذشت تا اینکه کار پاکسازی شهر تدمر را انجام دادیم. به ما خبر دادند که حاج قاسم برای دیدن منطقه عملیاتی وارد تدمر میشود. وقتی حاج قاسم آمد، گزارش آزادی تدمر را به او دادم. ماجرای شعار دادن نیروهای روسی را برایش تعریف کردم. دیدم اشک در چشمان حاج قاسم حلقه زد و حالش منقلب شد. بعد به من گفت: این چه حکمتی است که یک روزی برای نابودی اسلام در کاخ کرملین نقشه میکشیدند و امروز در کنار ما و در جبهه مقاومت، شعار «لبیک یا زینب» سر میدهند، این عجیب نیست!
🔹راوی: فرمانده تیپ حضرت اباالفضل العباس(ع) لشکر فاطمیون
@Modafeaneharaam