#بریده_کتاب
💌 کسی نمیتواند تو را سرزنش کند که چرا از زیبایی ظاهری سهمی نداشتهای؛ به همین شکل به دنیا آمدهای، ولی زیبایی باطنی، در اختیار خودت است. اگر به فکر آن نباشی، قابل سرزنش خواهی بود.
📚 کتاب رویای نیمه شب «مظفر سالاری»
@Modafeaneharaam
💢خاطرهای از شهید رضا سنجرانی (کرار) به روایت یکی از فرماندهان فاطمیون
بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون
(آل عمران 169)
همانطور که بر تمام رزمندگان جبهه مقاومت معلوم و محسوس بوده و هست، گروهک داعش با شنیدن نام فاطمیون ترس و لرز بر اندام نحسش میافتاد و توان مقابله با لشکر خدا را نداشت.
روزی وارد اتاق سردار شهید قریشی شدم. شهید قریشی همراه یکی دیگر از عزیزان مسئول نشسته بودند و کمی آنطرفتر جوانی که به گمانم تازه از مرخصی به منطقه برگشته بود. نگاهی به چهرهاش انداختم دیدم خیلی گرفته و کلافه به نظر میرسید و گهگاهی قطرات اشک چشمش را پاک میکرد و با بغضی که در گلو داشت، درخواست بکارگیریاش را در خط و یگانهای عملیاتی می نمود. انگار با این دو فرمانده بر سر این موضوع خیلی کلنجار رفته بود و جواب دلخواهش را نشنیده بود.
من گزارشی را داشتم به شهید قریشی میدادم که در لابلای صحبتهایم این جوان رشید رو به شهید قریشی نمود و گفت: حاجی یه جایی مشغولیت بده، مشغول بشم و...
دیدم سید به شوخی گفت: اگر دوست داری شهید بشی با ایشون برو تیپ حضرت ابوالفضل العباس(ع)
دیدم جوان گفت از خُدامِه ... خب بفرستید و....
من گزارشها را دادم و حرفهایم تمام شد. نگاهی به این رزمنده غیور و با غیرت انداختم در حالیکه تا اون لحظه هیچ شناختی از این عزیز نداشتم ولی از رفتار و صحبتهایی که بین این دوستان رد و بدل میشد از جرات و صحبتهایش خوشم آمد و رسما از شهید قریشی خواستم که واقعا به همچنین نیرویی نیاز دارم.
موافقت شد و سوار ماشین شدیم. در مسیر راه متوجه شدم که خیلی شوخ طبع و خوش ذوق هست. خیلی با هم در مسیر خندیدیم و گفتیم و من هم شیفته اخلاقش شدم.
فشار و آتش گروهک تکفیری داعش چند وقتی بود که سنگین شده بود. باید برنامه و طرحی را طراحی میکردیم که جلوی تهاجمات و حملات را بگیریم و تروریستها را مجبور به فرار از منطقه کنیم.
عملیات در روز 1396/7/1 با رمز یا اباالفضل(ع) ساعت 5 بامداد از مقابل فرودگاه دیرالزور و از سه محور آغاز شد. شهید سنجرانی (کرار) که مسئول عملیات بود، به همراه چند رزمنده از محور میانه حرکت کرد. پیشروی خوبی داشت و تلفات سنگینی از دشمن گرفته بود و از جناحین هم اخبار خوبی به گوش می رسید که ناگهان از شبکه بیسیم صدای کرار را شنیدم.
مرا پیج میکرد. بلافاصله جواب دادم و گفت که وسیله بفرست یک مجروح داریم.
فورا نفربر فرستادم. چون درگیری سنگین بود و منطقه هم موانع طبیعی و غیرطبیعی زیادی داشت، در چندین مرحله رفت و برگشت، نفربر نتوانست مجروح را پیدا کند.
پشت سر هم به کرار بیسیم میزدم:
«کار گره خورده و پیشروی کند شده. علت کجاست؟»
جواب داد:
«کمی با مشکل مواجه شدیم. نفربر بفرستید، مجروح داریم»
در اوج تیرباران و آتش، نفربر میرفت و بر میگشت ولی مجروح را پیدا نمیکرد.
از طرفی هم بیسیم کرار پاسخگو نبود.
دیدم چارهای نیست، بعد از لحظاتی دو عدد تانک را بعنوان پشتیبانی با نفربر همراه کردم و خودم نیز همراه نفربر به نقطه اعلام شده رفتم.
وقتی رسیدم ...
دیدم کرار به درختی تکیه زده و غرق در خون است. هر چه صدا میزدم جوابی نمیشنیدم.
دیگر کرار از بین ما رفته بود و مهمان مولایش حضرت امام حسین علیه السلام شده بود.
در آن لحظه به دقت نظر و بزرگی کرار پی بردم. به خاطر حفظ روحیه رزمندگان اعلام نکرد که خودش مجروح شده.
یادش و خاطرش گرامی باد و راهش پر رهرو
فرمانده تیپ حضرت اباالفضل العباس(ع) لشکر فاطمیون
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسلمونه وسط رژه روسیه میگه: لبیک یا خامنه ای😂
این فوق العاده بود. نظامی مسلمان روس تصاویر رهبران ایران را آورده در رژه مسکو و فریاد لبیک یا خامنه ای و لبیک یا خمینی سر میدهد... آنها هم به سبک خودشان "سلام فرمانده" می گویند😂😁✌️🇮🇷 نکته : این ویدئو برگرفته از "مرکز مطالعات آذربایجان" می باشد
@Modafeaneharaam
📌 #اصلاحیه
ویژه برنامه «فاطمیون سپاه آزادی قدس»/ همزمان با نهمین سالروز تاسیس لشکر فاطمیون
جمعه ۲۳ اردیبهشت، مشهد
@Modafeaneharaam
پایان مأموریت بسیجی شهادت است.😭🌹
شهیدان
#محمد_جاودانی #موشک_کورنت
مصطفی عارفی
جواد کوهساری #تله_انفجاری
محمد اسدی #۱۶تکه_استخوان
#چهار_شهید
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 حاج قاسم سلیمانی:
هیچ چیز به اندازه این کار برادرها (تشکیل فاطمیون) نمیتوانست بر جامعه ایران اثر بگذارد.
نسبت به برادران و خواهران افغانستانی، یک احترام فوق العاده وجود دارد.
۲۲ اردیبهشت ماه، سالروز تاسیس فاطمیون گرامی باد
@Modafeaneharaam
.
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
❇️#سیره_شهدا
💠شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
شهید #مصطفی_صدرزاده نقل میکنند: ارادت حسن به امام رضــا علیهالسلام دائمی بود. از نُه ساختمان سوریها، یکی دست داعـش افتاده بود و فرمانده سوریها میخواست عقبنشینی کند که نگذاشتم✋🏻
گفتیم: صبر کن ما پَسِش میگیریم☺️
شب جمعه بود؛ از 20نفــــر نیروهای پشتیبان تکتیرانداز، نیروی داوطلــــب خواستیم؛ فقط شـشنفــــر آمدند. با من و حسن شدیم هشتنفر و رفتیم طرف ساختــــمان🏠
مکـــــث کــــردم...
حسن گفت: هشت نفریم ها!
پس اسم عملیات، عملیات امام رضــــاست. با نوای یا علیبنموسیالرضا وارد ساختمان شدیم💚
تکفیریها میپرسیدند:
مَــــن اَنتُــــم؟(شما کیستید؟)👺
حسن با دو نارنجک رفت طرفشان و فریاد زد: نحن شیعــــةُ عَلیّبناَبیطالب، نحن اَبناءُ فاطمــــةالزهرا، نحن اَبناءُ رسولالله💪🏻
با شنیدن صدای گلوله ، فهمیدیم که حسن تیر خورده، چون اسلحهای نداشت؛ اما حسن با وجود اینکه زخمی بود، نارنجکها رو به طرف داعشیها پرتاب کرد و پس از مدتی صدای آه و نالهی تکفیریها بلند شد🔥👹
حســــن رو که مجــــروح شده بود، به عقب برگردوندیم و به بیمارستــــان حلب منتقل کردیم و حوالی ساعت 10 قبل از ظهر جمعــــه، حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلــــب پرواز کرد و به آرزویش رسید🕊
بعد از شهادت حســــن، یکی از اقوام خوابش را دیده بود. گفته بود: حســــن! تو که مثل ما بودی، چه شد که شهیــــد شدی؟🤔
حسن گفته بود: به خاطر این که شبهای جمعــــه زیارتِ حرمِ امام رضــــا رفتنم قطع نشــــد❤️🕌
راســــت میگفت!
چهارسال برنامه ثابتش این بود.
شب جمعـه میرفت هیئت علمدار، بعد از آن تا صبح زائر امام رضا بود و دم صبح کَلـّــهپاچــه میخورد و میآمد خانــه🤍
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@Modafeaneharaam
پسرم اهل مطالعه و خواندن کتاب از کودکی بود، برنامه دعا خواندن و زیارت عاشورا را همراه با صبحانه راه میانداخت. حتی وسایل سادهای رابه عنوان طبل و سنج قرار داده و بچههای محل را دور خودش جمع میکرد و به عزاداری میپرداخت🏴. میگفت:ما برای شهدا و امام حسین (ع) طبل سنج میزنیم. بعدها که بزرگتر شد؛ یکی از برنامههای همیشگی وی حضور در دستههای عزاداری به همراه دوستانش بود.در دوران دبستان نماز میخواند و اهل اقامه نماز اول وقت بود همیشه مورد تشویق مسئولان مدرسه قرارمیگرفت.
فرزندم از دوران نوجوانی متدین و به دنبال یادگیری بود، نوار سخنرانیهای مرحوم کافی که در مهدیه تهران سخنرانی میکرد را گوش میداد. سحر خیز و اهل نماز اول وقت بود.✅
من که مادرش بودم هیچ وقت نتوانستم زودتر از داود برای نماز صبح بیدار شوم. هر وقت میخواستم برای نماز صبح بیدار شوم میدیدم داود قبل از من بیدار شده و دارد نماز میخواند.
زیارت مکانهای مذهبی و نیز زیارت مرقد «علی بن مهیار» در اهواز از برنامههای اصلی زندگی وی بود، همیشه به ویژه درایام ویژه مناجات و دعا در ماههای خاص همانند رجب، شعبان و رمضان هیچ وقت از یاد نمیبرد.
شهید داوود نریمیسا🌹
@Modafeaneharaam
☀️تجربیات پس از مرگ رهبر معظم انقلاب توسط سایت رسمی آیت الله خامنه ای منتشر شد
☀️سخنان عجیب آیت الله خامنه ای:
☀️هیچوقت آن حالات را یادم نمی رود😭
☀️احساس کردم که مرگ در مقابل من است کاملا در آن مرز عالم برزخ خودم را دیدم ...
👈فیلم کامل سخنان عجیب ایشان از این تجربه شگفت انگیز
👈سنجاق کانال
👇☀️👇☀️👇
https://eitaa.com/joinchat/3516137473C309488f7b7
♨️انتقام دختر بی حجاب از یک طلبه!!!
🔻یه خانم خوشگل با کلی آرایش و مانتو تنگ راهی خیابونای شهر شد
❌وسط متلک ها یه صدایی شنید: خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن!!
🔻یه جوون ریشو از همونها که ازشون متنفره با یه پیرهن یقه آخوندی روی یه شلوار پارچهای بود.
🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره. مسیرش رو به سمت حاج آقا کج کرد که ......
🔻ادامه داستان سنجاق کانال زیر
👇♨️👇♨️👇
https://eitaa.com/joinchat/3516137473C309488f7b7
❁❁
هر #شب_جمعہ بہ پا بزم عزا در ڪربلاسٺ
روضہ خوانش زینب و نوحہ سرایے مےڪند
هر شب جمعہ رسد زهرا بہ دشٺ ڪربلا
بر #حسیـن بےڪفن ماتم سرائے مےڪند
#یا_ابا_عبدالله_ع🌷
#شب_زیارتے_ارباب💔
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘༻🌸﷽🌸༺☘
✋دسـت مـرا بگـیر آقـای مهربـان
اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَجـْــ
#امام_زمان عجل الله
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 آنونس/ مراسم گرامیداشت نهمین سالروز تاسیس فاطمیون
جمعه ۲۳ اردیبهشت، مشهد
#اطلاع_رسانی_کنید
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... - نه متشکرم ... مزاحم شما ن
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم- : خارج از گود
حس کردم دقیق زدم وسط خال ... می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه ...
- در عین اینکه پیشنهاد خوبیه ... فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه ...
ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد ...
- من بیست ساله مرتضی رو می شناسم ... فوق العاده قبولش دارم ... نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره ... نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه ... و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره ... اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای ...
سکوت کرد ...
- به نظر حرف تون اما داره ...
چند لحظه بهم نگاه کرد ...
- ولی تو به درد اونجا نمی خوری ... نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی ... اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه ... ولی استعدادت مهار میشه ... تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری ... می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی ... بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده ... مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست ... اما بازم میگم اونجا جای تو نیست ...
خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم...
- قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است ... فکر می کنید کجا جای منه؟ ...
- فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ ... یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه ... سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم ... مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود ... اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم ... نون گندم هم خوردیم ...
بلند خندید ...
- اون رو که می گفتی صفر کیلومتری ... این شد ... این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی ...
حالا مرد و مردونه ... صادقانه می پرسم جواب بده ... وضع مالیت چطوره؟ ...
چند لحظه جدی بهش نگاه کردم ... مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد ... شرایط و موقعیت ... چیزهایی رو که ممکن بود ندونم ... و ...
اونقدر که حس کردم الان می سوزه ... داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم ...
- بستگی داره ... به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه ... یا چیزی که من اهلش نباشم ...
.
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم : جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت 4 بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت 4 ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی 300 تا 400 صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز 23 نشده بودم ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠⚡️@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_شصتم : حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد ... افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن ... و بعد از معرفی خودشون ... شروع به رزومه دادن می کردن ...
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم ... انگار مغزم خواب رفته بود ... نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم ... بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل ... نوبت من رسید ... قلبم، وسط دهنم می زد ... چی برای گفتن داشتم؟ ... هیچی ...
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد ... چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم ... و میکروفون مقابلم رو روشن کردم ...
- مهران فضلی هستم ... از مشهد ... و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم ...
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
- این همه سال از خدا عمر گرفتی ... تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ ... هیچی ...
حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود ... این فشار و سنگینی ای که حس می کنم ... از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه ...
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد ... نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم ... روی اونها هم سایه انداخته بود ... یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد ... صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن ... و من سعی می کردم تند تند ... تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم ... مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت ... این خصلت رو از بچگی داشتم ... مومن، ناله نمی کنه ... این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم ... و شروع کردم به گشتن ... هر مشکلی، راه حلی داشت ... فقط باید پیداش می کردیم ...
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم ... که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه ... حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد ...
- شما چیزی برای گفتن ندارید؟ ... چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره ...
شخصی که حرف می زد ساکت شد ... و نگاه کل جمع، چرخید سمت من ...
🆔 @Modafeaneharaam
💠#قسمت_صد_و_شصت_و_یکم : ایده های خام
بدجور جا خورده بودم ... توی اون شرایط ... وسط حرف یه نفر دیگه ...
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی ... نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم ...
- نه حاج آقا ... از محضر بزرگان استفاده می کنیم ...
با لبخند خاصی بهم خیره شد ... انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود ... نشست بود ... عادی و خودمونی ...
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟ ...
مکث کوتاهی کرد ...
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست ... می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟ ...
دوباره نگاهم توی جمع چرخید ... هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود ... با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو ...
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع ... مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه ... مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف ... بعد از 3، 4 نفر اول ... مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد ... قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن ... برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده ... و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم ... پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات ... به راهکار فکر کنیم ... و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم ... تا به نتیجه برسیم ...
سالن، سکوت مطلق بود ... که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست ...
- خوب خودت شروع کن ... هر کی پیشنهاد میده ... خودش باید اولین نفر باشه ... اون پشت، چی می نوشتی؟ ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- هنوز خیلی خامه ... باید روشون کار کنم ...
- اشکال نداره ... بگو همین جا روش کار می کنیم ... خودمون واست می پزیمش ...
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت ... بسم الله گفتم و شروع کردم ... مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم ... بر همون اساس جلو می رفتم ... و پشت سر هر کدوم ... پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم ...
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود ... بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن ... یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن ... یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن ...
و آقای مرتضوی ... در حال نوشتن حرف های جمع بود ...
مدافعان حرم 🇮🇷
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_شصتم : حرف ه
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد ... حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم ... کاملا له شده بودم ... اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠⚡️@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | غمت سنگینه اونقدر که میتونه دل یه ملت رو خون کرده باشه...💔
@Modafeaneharaam
❣ #سلام_امام_زمانم❣
پشت کوچه پس کوچه های انتظار
همان جا که فاصله ها
کمی بیشتر است، با شما،
به امید نگاه مهربانی
از سر لطف هستیم...
برای آمدن و رسیدن!
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ وَ الْعِلْمُ الْمَصْبُوبُ وَ الْغَوْثُ وَ الرَّحْمَةُ الْوَاسِعَةُ وَعْدا غَيْرَ مَكْذُوبٍ
❤️الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج❤️
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@Modafeaneharaam
✍امام علی علیه السلام
بهترین شما نزد خدا؛
با تقواترین شماست.
📚وقعه الصفین؛ص122
@Modafeaneharaam
📌ناگفتههای وزیردفاع وقت آمریکا از جزئیات ترور سردار سلیمانی: ترامپ با خط تصویری زنده، لحظات عملیات را تماشا می کرد
✍مارک اسپر، وزیر دفاع پیشین آمریکا در دولت ترامپ، در کتاب خاطرات خود با عنوان «خشم مقدس» ناگفته های ترور سردار سلیمانی را روایت کرد.وزیر دفاع آورده که میدانستیم یکی از مقام های ارشد گروههای شیعه همراه قاسم سلیمانی است، اما نمیدانستیم کدام و نمیدانستیم آیا مقام دولت عراق همراه او است یا نه؟
در این جزئیات مشخص شده که آمریکاییها به صورت زنده تصاویر خودروی شهید سلیمانی را تا لحظه انفجار تماشا میکردهاند. یک خط تصویری زنده برای ترامپ جهت تماشای عملیات فراهم شده بود.وزیر دفاع میگوید نمونه DNA جمع آوری شده از صحنه عملیات و انگشتر با نگین قرمز رنگ، تایید میکرد که فرد مورد هدف، قاسم سلیمانی بوده است. وی گفته بعدا خبردار شدیم که ابومهدی مهندس همراه سلیمانی بوده است.
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | شعرخوانی شهید حاج قاسم سلیمانی قبل از عزیمت شهید بدرالدین به میدان نبرد
🌷 به مناسبت سالروز شهادت شهید مصطفی بدرالدین
@Modafeaneharaam
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰
@Modafeaneharaam