eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.7هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
12.5هزار ویدیو
291 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
خنـدید و رفـت🕊🕊🕊 شهیـد مدافـع حــرم حسیـن محـرابـے🌹 @modafeaneharaam
شهیـدے که بعد از شهـادت شناخته‌ شد😳☝️ شهیـد مدافـع حـرم اکبـر شهـریارے🌺🍃🌺 @modafeaneharaam
🌹بر مزارشان که می رسیم انگار هیچ چیز میان ما و رب العالمین باقی نمی ماند در خلوت عاشقی ماییم و لاله های خفته در خاک و خدایی در همین نزدیکی...🌹 مزارشهیدحسن عشوری❣ سالروز زمینی شدن❣☺️ @shahid_ashoori
اینم کانال شهیـد حسـن عشـورے😍☝️
آغــوش تو... آرام‌تریـن جـاے زمیـن است❤️ دلبنـد شهیـد مدافـع حــرم جـواد محمـدے مفـرد💔😔 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
یک روز برای خرید وارد مغازه ای در رودسر میشود.ناخودآگاه متوجه مکالمه دو پیرمرد ناشناس میگردد که یکی از آنها داشت در مورد بیماری فرزندش صحبت میکرد و در همان حال حسن آقا متوجه میشود که مرد هزینه جراحی را ندارد. او را برای چند لحظه به بیرون مغازه دعوت میکند و از او میپرسد چقدر برای درمان کم داری و پیرمرد میگوید پسرم پولی در بساط ندارم.حسن آقا رو به آن مرد میکند و میگوید شما فرزندت را برای جراحی ببر من تا فردا تمام مبلغ را برایتان می آورم.پیرمرد اصرار میکند که تو کی هستی؟اسمت چیست؟و باز هم انکار مشخصات  و عدم تمایل به معرفی خود. پیرمرد بعد از شهادت ایشان و از روی عکس متوجه میشود که این همان پسری بود که پول جراحی فرزندش را داده بود.پیرمرد اهل یکی از بخشهای لنگرود بود و این را بعد از شهادتش از یکی از دوستان خانوادگیمان متوجه شدیم. در قنوتمان دلتنگی شما در سجده هایمان بیتابی فراقتان در رکوع هایمان خمیدگی دوری از شهادت راوی :پدر شهیـــد ســـالروز ولادت یادش با صلوات❤️ 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافعان حرم 🇮🇷
حـال و هوایے داره این گمنامـے🌹🍃
داستان پسرک فلافل فروش🌹 شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نميكرد. در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر 7 فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد. يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه‌ها حالش رو داريد بريم زيارت؟ گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم. هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو ميارم. بعد با هم بريم زيارت شاه‌عبدالعظيم گفتيم: باشه، ما هستيم. هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه‌ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و... چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد. فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت.😒 نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق نداشت. يعني لامپ‌هاي ماشين كار نميكرد!😳 رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند😂😂. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري😒😂. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه‌ها چند چراغ‌قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ‌قوه استفاده ميكرديم.👀 وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ‌قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم😂. خالصه اينكه آن شب خيلي خنديديم😂😂. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود. بعضي بچه‌ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...😂 چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. شهید هادی ذولفقاری🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا