🌹#با_شهدا|شهید یونس زنگیآبادی
✍️ یک دور کتب شهید مطهری
▫️پسر خالهام بود، یک روز آمد خانهمان، با یک برگه پر از نوشته، پشت و رو! نشست کنار مادرم: خاله میشه چند دقیقه ما رو تنها بذارید، میخوام شرایطم رو بخونم، ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کنه یا نه؟ مادرم که رفت، رو به رویم نشست، شرایطش را یکی یکی گفت، من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم... گفتم: دوست دارم مهریهام فقط یک جلد کلام الله مجید باشه! گفت: یک جلد قرآن و یک دوره کتب شهید مطهری.
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مهدی باکری
✍️ فقط لوازم ضروری
▫️برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
✍️ یادت باشه
▫️شب آخر به همسرم گفتم: نمیدونم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بشین تا برات حنا ببندم، روی مبل نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم. تا صبح خوابم نمیبرد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه میکردم. صبح صبحانه آماده کردم و وقت رفتن سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچ وقت فراموش نمیکنم... روش نمیشد پیش دوستانش بگه دوستت دارم گفت من بهت میگم یادت باشه تو هم یادت بیوفته که دوست دارم موقع اعزام از پلهها پایین میرفت و هی میگفت: یادت باشه.
📚 راوی: همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید سید مرتضی آوینی
✍️ شهید آوینی
▫️جعبه شیرینی رو گرفتم جلوش، یکی برداشت و گفت: میتونم یکی دیگه بردارم؟ گفتم: البته سید جون، این چه حرفیه؟ برداشت، ولی هیچ کدام را نخورد. کار همیشگیاش بود، هر جا غذای خوشمزه، شیرینی یا شکلات تعارف میکردند، برمیداشت اما نمیخورد. میگفت: میبرم با خانوم و بچههام میخورم. شما هم این کار رو انجام بدین. اینکه آدم شیرینیهای زندگیاش رو با زن و بچهاش تقسیم کنه، خیلی توی زندگیاش تأثیر میذاره...
📚 کتاب دانشجویی شهید آوینی، صفحه ۲۱
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مهدی قاضی خانی
✍️ کمک کردن
▫️همیشه میگفت با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید. مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم. همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد. مهدی مثل یه دریا بود.
📚 راوی: همسر شهید مدافع حرم
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار
✍️ مراقبت
▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حمید باکری
✍️ دفتر اشکالات
▫️دفتری که قرار گذاشته بودیم اشکالاتِ هم را در آن بنویسیم، تقریبا همیشه با ایرادات من پُر میشد. حمید میگفت: تو به من بیتوجهی! چرا اشکالات مرا نمینویسی؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم تو فقط یک اشکال داری! دستهایت خیلی بلند است. تقریباً غیر استاندارد است. من هر چه برایت میدوزم، آستینهایش کوتاه میآید. حمید مثل همیشه خندید. برایم جالب بود و لذت بخش که او به ریزترین کارهای من مثل لباس پوشیدن، غذا خوردن، کتاب خواندن و... دقت میکرد.
📚 کتاب نیمه پنهان ماه
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید رشید اسدی لکلر
✍️ شما مریض بودی
▫️همسرم، عزیزم! میخواهم مرا حلال کنی. آن موقع که بنده به جبهه میآمدم، شما مریض بودی و بنده نتوانستم پیش شما بمانم؛ یعنی وظیفه شرعی بود که به جبهه بیایم. خلاصه امیدوارم خداوند بزرگ به شما شفا عنایت فرماید و مرا ببخشید که نتوانستم برای شما همسر خوبی باشم.
📚 قسمتی از وصیتنامه شهید رشید اسدی لکلر
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید حسن شوکتپور
✍️ خجالت
▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیشدستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو میشورم. گفتم: خجالتم نده، شما خستهای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرفها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که میخواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.
📚 فلش کارت مهر و ماه، مؤسسه مطاف عشق
@Modafeaneharaam
#با_شهدا|شهید حاج رضا کریمی
✍️ عشق به فرزندان
▫️فاطمه، نُه ساله شده بود و برایش جشن تکلیف گرفتیم. حاج رضا خیلی به این چیزها اهمیت میداد. برای فاطمه یک انگشتر خرید. چند ماه بعد، ماه مبارک رمضان بود و فاطمه همه روزههایش را گرفت. آن وقت یک جفت النگو بهش هدیه داد. تولد بچهها همیشه یادش بود و برایشان هدیه میخرید. تولد حضرت زهرا سلام الله علیها هم میگفت: امروز روز فاطمه و زهراست و برای هر دوشان هدیه میخرید. روز تولد حضرت محمد صلی الله علیه وآله هم برای محمد جواد هدیه میخرید.
📚 کتاب هزار از بیست، صفحه ۶۰
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم محمد حسین حمزه
✍️ غافلگیری
▫️نامزدی ما چهار ماه دوستداشتنی بود! تماس میگرفتیم و با حالت دلتنگی میپرسیدم، آخر هفته تهران میآیی؟ میگفت: باید ببینم چه میشود! چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسین آقا پشت در ایستاده بود! یادم هست یک بار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم. پول نداشتم. خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومان پول لای آن است! از پدرم و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! مامان گفت احتمالاً کار حسین آقاست! بعد از خرید هر چه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت: نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟
📚 راوی همسر شهید
@Modafeaneharaam
🌹#با_شهدا|شهید مسعود آخوندی
✍️ تک پسر
▫️تک پسر خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانوادهاش خونه بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند بـه حسابش تـا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه.
بار آخری بود که میرفت جبهه. توی وسایلش یـه چک سفید امضـاء گذاشت و یه نامه که نوشـته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو گذاشتم تا بعد از من برای استفاده از پولی که ریختین توی حسابم بـه مشکل برنخورید...
@Modafeaneharaam