🕊🍂 #دوستان_شهدا🍂🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
دفعه آخری که داشت می رفت جبهه 🚶♂ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر
صورت نازش رو بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش رو انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…💔
عملیات والفجر یک، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.🕊
شانزده سالش تازه تموم شده بود..
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش😞 درست شب تاسوعا🏴
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن #کربلا😭
آخه راه کربلا باز شده بود…😭
#شهید #علیرضا_کریمی
@Modafeaneharaam
#برگی_از_خاطرات
#نماز_شب
زمانی که دوقلوهای شیرینمان به دنیا آمدند، وقتی حسین آقا از سرکار که به خانه می آمد در امور خانه داری و بچه داری خیلی کمک می کرد.👌
گاهی اوقات از ترس اینکه برای نماز شب هایش از فرط خستگی نتواند بیدار شود کمی صبر می کرد، ساعت به اوقات نیمه شب شرعی که نزدیک می شد #نماز_شبش را می خواند تا ثواب این فریضه را از دست ندهد...☝️
یکی از همکاران حسین آقا(آقای عالیشاه) که از دوستان خانوادگیمان هستند می گفت:
حسین در ماموریت ها برای اینکه نماز شبش را از دست ندهد، پست های سخت را قبول می کرد.❗️
ساعت هایی را برای خودش در نظر می گرفت که هرکسی دوست داشت آن ساعت را به رختخواب گرم و نرمش برود و بخوابد؛
ولی او نمی خواست فرصت هایش را از دست بدهد...
#همسر_شهید_حسین_مشتاقی🌸
@Modafeaneharaam
#برگی_از_خاطرات 🌷
🔴 زخمی و بستری شد.درمان رزمندگان رایگان بود. پایش را گچ گرفتند. فهمید دوستانش، لباس او را شستهاند. شروع کرد به شستن لباس رزمندهها.نصف روز طول کشید. گفتند حتما گچ پا نم گرفته و باید عوض شود
اصلا خیس نشده بود. حاجاحمد متوسلیان گفت: این گچ پا از #بیت_المال بود، مراقب بودم خیس نشود
#شهید_احمد_متوسلیان🕊
@Modafeaneharaam
🕊🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
از اوضاع سوریه با خبر بودم اما نمی دانستم می خواهد برود. عادت نداشت وقتی می خواهد جایی برود به من زود بگوید،
معمولا می گذاشت نزدیک رفتن، خبر می داد.
خیلی ناراحت بودم از رفتنش اما با خودم می گفتم :«شوهر من نرود چه کسی برای دفاع برود.!!» وقتی اینها را به خودش هم گفتم، خیلی خوشحال شد.
دفعه اول تازمانیکه به تهران برگشت نمیدانستم زخمی شد.بعدازآمدنش خبردادند به بیمارستان رفته و حالش خوب شد.
علی واقعا خیلی شجاع بود و تازه بعد از شهادتش دارم او را می شناسم. دفعه دوم که می خواست برود مخالفت کردم،اما بعد دلم را گذاشتم پیش حضرت زینب(س) و گفتم برو.
گفت: «خیلی خوشحالم از اینکه تو به من روحیه می دهی و می گویی برو.»
همسر بعضی ها خبر نداشتند اما من می دانستم.
💢 روایت:همسر شهید
#شهید #علی_عابدینی
@Modafeaneharaam
✍ #برگی_از_خاطرات
به غیر از سوریه سال 93 به عراق هم رفت و آنجا هم حضور مستشاری داشت. استعداد عالی و هوش و شجاعت مثال زدنی داشت. در کار پروازی حرف نداشت تخصصش جنگ شهری و رهایی گروگان و اغتشاشات شهری بود. شجاعتش خیلی بالا بود. ابتکار عملش واقعا عالی بود.
هوش خیلی بالایی داشت. آنقدر که بعد از چند جلسه کلاس درس را خوب یاد میگرفت و استاد به عنوان کمک مربی و استاد از او استفاده میکرد. اگر جایی مسئولیتی به عهده میگرفت اینطور نبود که فقط بایستد و دستور دهد. خودش پا به پای نیروهایش کار میکرد. اهل رئیس بازی درآوردن نبود. وقتی وارد مجموعه میشدید و کسی را نمیشناختید، متوجه نمیشدید که رئیس کیست و مرئوس کیست!! آنقدرکه متواضعانه رفتار میکرد در عین حال یک غرور سازندهای هم در کارش داشت.
🖋 راوی؛ هم رزم شهید
🌹 #شهید_خلیل_تختی_نژاد
@Modafeaneharaam
🕊🕊
✍ #برگی_از_خاطرات
راوی؛ همسرشهید:
وقت رفتن به او گفتم اگر دلیل رفتنت را مردم از من پرسیدم چه بگویم؟ گفت: بگو خودش رفت، با عشق هم رفت، بگو خودش را فدای اهل بیت(ع) و دینش کرد. من هم این روزها خودم را با همین موضوع دلداری میدهم.
هر زمان غم به قلبم فشار میآورد به این فکر میکنم که محمد نعمت و امانتی از طرف خدا بود و من امانتی را به صاحبش پس دادم و خدا را شکر میکنم که در این امتحان سربلند بودم و این قلبم را آرام میکند.
🌹 #شهید #محمد_صاحب_کرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@Modafeaneharaam
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
✍ #برگی_از_خاطرات
وقتی خبر شهادت محمودرضا بیضائی به اکبر شهریاری رسید خودش را بالای سر محمود رساند و گفت: «باید برگردانمش».
آن روز خیلی بی تاب شده بود. صبح فردای #شهادت محمودرضا بیضائی، به فرمانده گفت: «اگر اجازه بدهید من لباس های رزم بیضائی را بپوشم.
فرمانده گفت: «اگر لباس شهید را بپوشی تو هم #شهید می شوی گفت: هر چه #خدا بخواهد همان می شود. بعد از صبحانه زد به خط.
وقتی کمی از مقر فاصله گرفت یک خمپاره 60 او را مورد اصابت قرار داد و پهلویش را شکافت. همرزمان بالای سرش که رسیدند نفس های آخرش بود...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهید_اکبر_شهریاری
#سالروز_شهادت
@Modafeaneharaam